زنگ زدم به یکی از بچه های کویِ دانشگا؛ میپرسم چه خبر؟ بغض کرده، با خشم میگه سلامتی! قرار ِ ما اراذل و اوباش رو که صرفاً خار و خاشاکیم تا ساعت هشت ِ امشب بریزن بیرون از خوابگا...
میگه ۳۵۰ نفرو بردن دیشب...
میگه ۶ نفر مردن...
میگه دور تا دور ِ خوابگا دخترا وایسادن و آجر پرت میدن تو سر ِ بچه ها...
میگه گاز ِ اشک آور خوراک ِ هر ساعتمونه...
میگه با تبر ریختن توی خوابگاه ِ پسرا...
میگه مسجد دانشگا الان عزای عمومی ه، بچه ها تحصن کردن...
میگه معاون ِ آموزشی گفته باید بررسی کنیم ببینیم امتحانا کنسل شه یا نه، هنو بمونید تهران...
میگه تلفنای محدوده ی کوی هیچ کودوم کار نمی کنه دیگه...
میگه ما موندیم که جونمونو برداریم بریم که بابا مامانامون نمیرن از نگرانی یا به عنوان خار و خاشاک بمونیم توی این شهر ِ خراب شده...
میگه...
میگه...
نگو مرضیه جان؛ نگو. من نمیتونم... من نمیتونم به بچه های تا دیروز خوشحالی فکر کنم که الان له شده ن. من نمیتونم تصور کنم چقد فضای همیشه خوش ِ خوابگا الان پر ِ ترس ه و پر ِ نفرت.
نگو مرضیه...
بذار نشنوم.
نشنوم همونطور که نمیبیبنم.