آخ لعنت به من.
به فکر پناهی ام این روزا. همه ش یاد ِ ۵ شمبه ی ۲۱ خرداد میفتم که توی پارک لاله بحث میکردیم، الکی. دل ام میگیره این جور وقتا. وقتایی که با یه آدم ِ عزیز، خیلی خیلی عزیز بی که بفهمم کِی و چرا شروع میکنم صحبتای ناراحت کردن، صحبتایی که تلخ ه، که نه من میفهمم اونو نه اون منو.
رفته بودیم بدمینتون بازی کنیم، صبونه ی با نون ِ تازه بخوریم، همو ببینیم بی دغدغه ی انتخابات، رفته بودیم که خوش باشیم، که خودمون باشیم که من ِ ابله شروع کردم به چرت گفتن.
نهاوند که بودم، بارون میومد هر شب؛ یه نصفه شبی رفتم بالای پشت بوم، نشستم همون جایی که پارسال مرداد با هم اونجا نشسته بودیم، چرت میگفتیم و میخندیدیم. همه ش قیافه ی لعنتی اش با موهای لجنی(بله، لجنی!) جلوی چشمم بود، پناهی ای که له شده از درد، از رنج.
دل ام تنگ شده واسه بودنتون. خسته شدم از این تلفنای ِ بی رمق ِ سلام، زنده ای که پر کرده روزامونو.