دیدید یه حرفایی از یه آدمایی توی یه موقعیتای ِ بی ربطی یهو پررنگ میشه توی ذهن ِ آدم و همیشه هست انگار؟ من یه اینطور جمله هایی دارم که در عین ِ تاثیر ِ عمیقی که داشتن، یه لودگی ِ ویژه ای همراهشونه.


روز ِ آخر ِ مدینه، رسم بر این بود که مراسم وداع با مدینه بگیرن تو لابی ِ هتل. اون ته اش که دیگه مونده بود از زیر قرآن رد بشیم، آقاهه گفت "ببینید، این بچه ها وقت جدا شدن از بابا ماماناشون توی مهرآباد اصلاً گریه نمیکردن، الان اما..." نمیدونم بگم دقیقاً چه بلایی سرم اومد. اصلاً نمیتونم کلمه پیدا کنم که چه حالی بودم از این جمله. ینی مسخره بازیم گرفته بود در حالی که عمیقاً غمگین بودم و خسته و دلم میخواست سکوت باشه و مدینه بمونم و مکه ای در کار نباشه. -با اون اوضاع پراسترسی که از احرام واسه آدما ترسیم میکنن دوستان مسئول!-


حالا این روزا، اصن همه ی روزا این طوری ه. غم ِ هست، خسته هستم، اما اشتیاق ِ عجیبی به خندیدن به مفاهیم ِ تاثیرگذار و ذهنیت ِ شریف ترین آدم ها (حتی) دارم؛ 


ضمناً: شما پست قبل رو هم چنان بخونید؛
ضمناً2: بقیع...