آدما اون چیزی رو می پذیرن که دوست دارن بپذیرن، به نقل از رفیق ِ گرام!
این اتفاق در یک سال گذشته قریب به
بییییست مرتبه واسه من تکرار شده.
–نخندیدن ِ شما مایه ی دلگرمی ِ ماست!-
از بدبختی ِ بی حد و حصر ِ من، کارهام خیلی زیادن؛ با هر طور حساب کردنی، این
کارها توی یک هفته چپونده نمیشن؛ یعنی اگه هم جا بشن، اینطوری فرض کردم که من یه
آدم ِ عاقل ِ محض ام که نه تفریح ِ یهویی میرم، نه یهو دل ام واسه یه آدمی تنگ
میشه و بی خیال ِ مهم ترین کارها میرم اونو می بینم، نه تمبل و عاشق خواب و توی
خونه ولو شدن اَم، نه بی برنامه م، نه افسرده و خسته میشم خیلی، نه فلان و نه
بهمان.
بعد از دو روز تعطیلی عموماً عصرهای جمعه، یه برنامه می نویسم که تا بیخ پر ِ از کار و کلاس و قرار. همه چی رضایت بخش ه،
من در هفته ی آینده و به دنبالش هفته های بعد آدم ِ موفقی خواهم بود در دنیا! بقیه
ی جمعه رو خوش و خرم تفریح می کنم تا از شمبه 8 صبح برنامه رو شروع کنم؛ خب ناگفته
پیداست که همیشه شمبه های این جمعه ها خواب می مونم، ساعت نه و ربع میرسم به کلاس
هشت تا نه و نیم؛ کلی از وسایلمو توی خونه جا میذارم، موبایلم شارژ نداره اصلاً، آدمایی
که باهاشون یه قرارایی داشتم شروع می کنن به جابه جا کردن و کنسل کردن و من کم کم بی
حوصله و اخمو میشم و سردرد میگیرم. از همین جا شروع میشه دیگه. کلاس شمبه بعدازظهرو نمیرم، حالا عصر باید برم تفریح کنم
به جای خوندن فلان کتاب که اوضام خوب شه واسه بقیه ی هفته و ...
کل ِ جریان دو روز طول کشیده، من ناموفق
بودم! همیشه! هیچ خاطره ای از موفقیت در برنامه ریزی نداشتم توی زندگیم حالا که فک
میکنم اصن!
این بییییست مرتبه ای که میگم ماجرا تکرار شده شاید واسه شما، مایه ی تفریح
باشه، اصلاً واسه خود ِ من هم تفریح ه! گاهی با حماقت و بلاهت ام تفریح می کنم
مبسوط؛ اما وقتی فک میکنم که بی رمقی ِ ناگهانی ِ روزهام از کجا میاد، ته ِ ته اش
همیشه میرسم به این برنامه هه و انتخابام.
من عکاسی رو به شدت دوست دارم، نویسندگی رو به شدت دوست دارم، سفر رو به شدت
دوست دارم، خوندن در مورد ِ دین رو به شدت دوست دارم؛ و این چاهار تا منو له کردن.
هر لحظه باید انتخاب کنم که سفر، عکاسی، نوشتن یا خوندن؟! هیچ وقتی نشده که انتخاب
کنم و راضی باشم؛
این چند روز تلاش کردم که بفهمم، بعد درست و درمون – خیر ِ سر م!- دو دو تا چار تا
کردم و گفتم "عکاسی" ، سفر و نوشتن رو هم تنگش میچسبونم و همه چیز عالی
میشه؛ من باید به رشته م فک کنم، هیچ چیز ِ دیگه ای به من ربطی نداره، نه کار ِ
فرهنگی توی دانشکده، نه کار ِ کوفت توی مدرسه، نه آموزش، نه دوره ی چی چی ئک، نه
کارگاه فلان. اصن داشتم پرواز میکردم انقد احساس زندگی ِ گل و بلبلی داشتم!
حالا به ساعت ِ چاهار ِ جمعه بیست و چاهار مهر، من ِ خاک بر سر با خوندن ِ یه پست
ِ یه وبلاگ ِ ناقابل، قندِ غرق شدن توی تاریخ اسلام و خوندن و فهمیدن ِ هی بیشتر
این چیزا توی دلم آب شده دوباره؛ که برم دوره ی چی چی ئک، کارگاه فلان، کار ِ
فرهنگی ِ بهمان، ...
ینی میخوام بمیرم دیگه :( اصلاً هم مایل نیستم همه رو آب بندی کنم، اصلاً هم مایل
نیستم انقد آدم ِ وسط ِ هر معرکه ای باشم، اصلاً هم مایل نیستم به درد ِ هر کاری
بخورم اما به هیچ دردی نخورم در واقع، اصلاً هم مایل نیستم اینی که هستم رو ادامه
بدم.
دو دقه دیگه اگه برم وبلاگ ِ یه عکاسی رو بخونم که الان افغانستان ه شکی ندارم که
من میخوام برم و عکس بگیرم و نباشم اصلاً؛ که مگه این همه آدم که بودن و وسط بودن
و درست درمون کار نکردن چه فایده ای داشتن برای کجا که حالا من بیام و باشم؟!
تو رو خدا یکی پیدا شه به من بگه، شیرفهم اَم کنه که من نباید کاری در حوزه ی دلچسب علوم انسانی انجام بدم، یکی بیاد به من بگه که هر کی باید بره بچسبه به کار و درس ِ خودش، یکی پیدا شه به من این اطمینان رو بده که دارم گند نمیزنم به این سال های عزیز، یکی منو مطمئن کنه که اگه یه کتابایی رو نخونم هم میتونم اون آدمی که میخوام باشم، یکی منو نجات بده از این سیکل ِ گند ِ جمعه عصر تا شمبه عصر؛ از ناامیدی ِ تلخ ِ یکشمبه ها، از جنجال بین کارایی که دوسشون دارم و هیچ شبیه به هم نیستن؛ یکی پیدا شه تو رو خدا.