مقصود ِ من از کعبه و بتخانه...
وقتی تویِ یه جلسه ی دانشجویی پیرامون ِ یه کار ِ داوطلبانه ی آموزشی، همه قبل از اینکه شروع کنن به صحبت کردن متذکر میشن که ما فارغ از این که چی فکر می کنیم و چه اندیشه ی سیاسی داریم دور ِ هم جمع شدیم که کار ِ خیریه انجام بدیم، دلم میخواد برم طرفو بکوبونم به دیوار، له اش کنم، یا نه اصن دل ام میخواد یه دفه کمتر عصبانی باشم از این حرفا و بپرسم از تک تکشون که دقیقاً بین اندیشه ی سیاسی آدما و کار ِ آموزشی چه رابطه ای احساس می کنن؟و کلاً چرا نظرشون این ِ که اسم ِ کارشون، کار ِ خیره؟
خفه شدم من از دست ِ خودم.
به نظرتون من از گشنگی می مردم اگه بدون ِ کیک کشمشی و آب پرتقال مثه آدم میرفتم سر ِ کلاسم، که دم ِ بوفه اینا رو نبینم و به زور منو به جای کلاس ِ نازنینم ببرن اون جلسه ی کذا؟!
خفه شدم من از دست ِ خود ِ گرسنه ی بدعنق ام که هی دارم غر میزنم به همه.
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم آبان ۱۳۸۸ ساعت 19:38 توسط مه تاب
|