نمیدونم با خودش چی فک می کنه که آخر ِ مراسم میگه "زیارتاتون قبول"!
نمیدونم چی فک می کنه اما یهو احساس می کنم دیگه این بغض و هق هق ِ خفه، کم ه. دیگه باید رفت و ولو شد یه جای ِ امنی به های های ِ گریه.
بعد از فکر کردن به مکانایی که میشه توشون حریم رو احساس کرد، فقط به تو فک میکنم، که چه مفت از دستت میدم همیشه، که وقتی هستی چه خوبی و مهربونی و گرم و نرم؛ و وقتی نیستی، دیگه نیستی! انقدر نیست میشی یهو که آدم دلش پر بکشه حتی و تو ...
من هستم، تو هستی؟!