به جان ِ تو اگه شوخی کنم.
من دلم میخواد شوهرم(اوهوم) تو بازار کار کنه؛ دوچرخه هم داشته باشه، ظهرام بچه مو بفرستم واسه ش ناهار ببره. سبزی ام داشته باشه ناهارمون، بعد من با خانومای محل رفیق باشم و بریم و بیایم و بگیم و بخندیم.
جدی جدی ها.
آخه خب من دردم میگیره وقتی سر ظهر تو سبزه میدون میشینم تو سایه، گشنه و تشنه، پی ِ سوژه ی عکس، بعد پسرک میاد با دوچرخه ش واسه باباش ناهار میاره؛ من دیگه میرم تو اون کوچه ی تنگی که پسره ازش برمیگرده و میرم تو خونه ی قدیمیشون و آخ...
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸ ساعت 18:33 توسط مه تاب
|