از دیروز متروی کرج، انگار که هر چیزی رو که در مورد این شهر میدونستم، تازه باور کرده باشم، بی قراری ِ گند ِ بی موقعی گرفتم؛ که حیف نیست کلاً توی تهران موندن؟ که له شیم، که بداخلاق باشیم، که کثیف باشیم، سردرد داشته باشیم، بدوئیم و نرسیم، بدوئیم و نفس نفس، بدوئیم و هیچی.

ته اش هم میریم اون دنیا، اولین سوالی که ازمون میشه درباره ی همین خراب شده ست. شرط می بندم ینی بپرسن از تک تکمون که "بزغاله، شوووعوور نداشتی تو؟ فک کردی چی که نشستی تو تهران؟ چرا پا نشدی بری یه جای ِ پر از آیه، که بینی شیطان رو سخت به خاک بمالی؟!" و از این حرفا. از من گفتن؛ حالا شما تدقیق کنید تو حرفم، خودتون هم به باور می رسید که وقت ِ کوچ ه، نافرم.