من چرا دل به تو دادم که دلم می​شکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو همایی و من خسته بیچاره گدای بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند                  
یا چه کردم که نگه باز به من می​نکنی تا ندانند حریفان که تو منظور منی تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی ور جوابم ندهی می​رسدت کبر و منی تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی                  


ضمناً: خب به من چه. مجبور بودم الکی الکی جمعتون کنم یه جایی که احوالات ِ خوب در رفت و آمد باشه؛ یه جایی که مثلاً نفهمیم اینجا تهران ه و این روزا توی دانشگا تجمع ه ؛ که به رفتن فکر کنیم. حالا شما هی منو مسخره کنید! حرفی نیست اصلاً، من راضی م که ما باشیم و حرف از سفرهای فانتزی ِ عجیب غریب بزنیم حتی و هیچ وقت هم نریم اون سفرا رو.

ضمناً2: اومدم خونه یادم افتاد توی شیراز هیچ کتابی از سعدی نداشتیم که بخونیم، غزلیات ِ سعدی رو آوردم و باز کردم و غزل ِ بالا.

ضمناً3: بزغاله ی عزیز ِ من...