حیف اما که "میان ما و رسیدن، هزار فرسنگ است".
دل تنگی ِ عجیب شاید نه، دل تنگی ِ زودهنگامی ِ اینی که هست؛
دل اَم هوای ِ سردی ِ هوای ِ شبای دانشگا هنر و گرمیِ زیر ِ چادر ِ برزنتی و شام های ِ دیر ِ دانشگا رو کرده؛ دل اَم هوای ِ صدای ِ بم و دور ِ از اون ور ِ دیوار ِ دانشگاه ِ امام صادق(ع) رو کرده؛ دل اَم هوای دهه ی اول رو کرده توی ِ سال ِ پیش دانشگاهی، هوای ِ اون همه بچه مدرسه ای بودنمون و اون همه بی خیال ِ دنیا بودن رو کرده؛ دل اَم هوای هر شب خونه ی یکی رفتن بعد مراسما رو کرده، دل اَم هوای سبکی ِ بعد گریه ها رو کرده؛ دل اَم هوای لباسای مشکی پوشیدن کرده؛ دل اَم قدم به قدم با کاروان ِشما میاد تا برسید به جایی که باید؛ دل آم هواتونو کرده؛ دل اَم نیست با این روزها هیچ، دل اَم با شماست و تنگ ِ شما؛
دل اَم هوای ِ جنوبی رو کرده که ندیدمش تا به حال؛ دل اَم جنوب میخواد و شب عاشورا و ظهر عاشورا.
دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر جاده هاي هموار كسالت آورند
از يكنواختي ديوارها دلم مي گيرد
مي خواهم بر اوج بلند ترين صخره بنشينم
آن بالا به آسمان نزديك ترم
ومي توانم لحظه هاي تولد باران را
پيش بيني كنم
دلم براي جبهه تنگ شده است
آنجا معنويت به درك نيامده بسيار است
آنجا ما مقابل آسمان مينشينيم
و زمين را مرور مي كنيم
و به اندازه چند چشم معجزه مي بينيم
چقدر تماشاي دور ها زيباست
دلم براي جبهه تنگ شده است
در كوچه هاي بن بست
يك ذره آفتاب به دست نمي آيد
و ما هر روز به انتها مي رسيم
و در هاي عافيت باز مي شوند
و ميز مهرباني ما را
با يك ليوان شربت خنك تمام مي كند
وقتي يك جرعه آب صلواتی
عطش را مي خشكاند
ديگر به من چه كه كوكا خوشمزه تر از پپسي است
بايد گذشت
بايد عطش و سنگلاخ را تجربه كرد
آسايش از مقصد دورمان مي دارد
اسب من به آسمان نگاه مي كند
مردان جبهه چه حال و هوايي دارند
چه سربلند و با نشاط مي ايستند
برويم سر بلندي بياموزيم
آي با شمايم !
چه كسي دوست دارد صاحب آسمان باشد؟
بيا براي هواخوري
به جنگل هاي مجاور جبهه پناه ببريم
سنگر ها ييلاق تفكرند
و كوه ها نگاه ما را به بالا سوق مي دهند
كوه هميشه عجيب است
در كوه تكلم خدا جريان دارد
از عادت كوچه هاي داغ عربستان
تا كوه دور حرا
پيغمبري به بار نشست
بيا به جبهه ، به كوه برويم.
شتاب كن آقاي عادت !
پل هوايي فاصله ديگري است
كه آسمان را از ما مضايقه مي كند
من ميخواهم بيشتر آفتاب ببينم
مي خواهم برف را ، باران را ، بهاران را ، بفهمم
نگاه هواي دود گرفته شهر
تنفس راحت را از ما گرفته است
دلم براي فضاي نا پيداي مه لك زده است
مه ، مهرباني مبهمي است
تا خود را تصور كنيم
تنهايي راز بزرگي است
در تنهايي بي تعارف
مهمان دلمان خواهيم بود
اينجا همه با آسمان حرف نمي زنند
اينجا زير نور نئون آسمان پيدا نيست
مردم براي باز گشايي دلشان
به كافه مي آيند
آنان به لحظه هاي بعد از اكنون
به عبث اميدوارند
آنها هنوز
بهانه هاي روشن دل را نشناخته اند
و در نيمكره تاریک دل آرميده اند
و فكر مي كنند تمام دل
خوشحالي بعد از پيدا كردن يك جنس
با قيمت نازل در بازار سياه است.
بيا به جبهه برويم
من آنجا را يك بار بوييده ام
آنجا رطوبت مطبوعي دارد
كه به ايستادگي درخت كمك مي كند
ما چقدر جاهاي ديدني داريم
ما چقدر غافليم
ما كه به بوي گيج آسفالت
عادت كرده ايم
و نشسته ايم هر روز كسي بيايد
زباله ها را ببرد
چه انتظار حقيري !
دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر صداقت نيست
چقدر شقايق ها را ناديده مي گيريم
حس مي كنم سرم سنگين است
امروز دوباره كسي را آوردند
كه سر نداشت.
ضمناً: سلمان هراتی بدجوری شده هم صدای ِ این حس و حال ِ بی ربط ِ من؛ حافظ ِ این روزهای من.