هه که هه؛
من همیشه تاریخ خوندن رو دوست داشته م؛ خوندن نه، تاریخ شنیدن رو به
گمونم؛ حالا بماند که هیچ چیزی یادم نمی مونه عمراً و به طور ِ کلی -به
طور ویژه از خرداد امسال- اعتقادی به تاریخ ندارم!
این ترم، تاریخ ِ عکاسی دارم(داشتم)، اول ِ ترم هم فکر میکردم که این سه
واحد هم مثل ِ چاهار واحد تاریخ هنری ه که با استاد ِ بزرگ آژند گذروندیم
و وامصیبتا، چند وقتی که گذشت دیدم که نه، این جناب ِ معلم ِ ما (بله،
معلم!) خیلی کاردرست تر از هنرهای زیباست؛ بلد ه خوب قصه تعریف کنه، خوب
بفهمونه به آدم که چی و چرا، بلده خوب عاشق کنه تو رو، عاشق فلان عکس و
فلان عکاس و فلان اتفاق؛ از طرفی خوب هم میفهمه که جذاب ترین کلاس ها رو
هم گاهی نباید رفت، گاهی باید خوابید، گاهی باید گوش نبود برای معلم، اینه
که وقتی کلی جلسه نرفتم سر ِ کلاسش به خاطر ِ سفر و مریضی و خواب، با
لطافت ِ تمام فقط بهم گفت "مهتاب جان، بیا کلاساتم، بیا" و من که تند تند
معذرت ی الکی ای خواستم رو خفت کرد که "نمیخوام معذرت بخوای که؛ ببینم
دختر تو سفر میری عکس هم میگیری دیگه؟آره؟" و من سری تکون دادم که هی، اگه
وقت شه حتماًً!...
خلاصه که، من بدجوری دارم در مکتب ِ این معلم ِ خوش لباس ِ خوش بیان تلمذ میکنم این ترم.
معلم ِ گراممون یه روزی که داشت در مورد ِ عکاسی منظره حرف میزد، یا شاید
از عکاسی ِ قرن فلان ِ امریکا، یه چیزایی گفت در مورد انسل آدامز-که عکساش
از طبیعت امریکا اِل و بِل و کلی معروفن- که بچه ها اینو پس ِ ذهناتون
داشته باشید وقت ِ دیدن عکسای ِ از لحاظ ِ بصری، بی نظیر ِ آدامز که این
عکسا رو وقتی گرفته که چار قدم اون ورتر جنگ بوده، جنگ ِ واقعی ِ واقعی؛
اون وقت آدامز میرفته تو یه بیابونی ساعت ها تلاش میکرده واسه یه عکس ِاز
طبیعت؛ نمیدونم که با این حرف ما باید چی فکر میکردیم، اما از لحن ِ گفته
برمی اومد که ما باید کمی شک کنیم به دید ِ آدامز، به انتخابش، به سکوت ِ
معنادارش در مورد ِ چار قدم اون ورتری که جنگ ه...
***
برای ِ یه نشریه ی داخلی مدرسه، باید
میرفتن از معلما میپرسیدن که 22 بهمن 57 رو کجا بودن و در چه حالی؛ بیشتر
معلمها یادشون نبود، گفته بودن جای ِ خاصی نبودن؛ این جریان، قضیه ای شده
بود برای ما، بعدش از هر آدمی می پرسیدیم که کجا بوده اون روز و کلی آدم
بودن که یادشون نبود، همون جایی که 21 و 23 بهمن لابد؛
***
شاید شما به تاریخ اعتقاد دارید؛ شاید به
چار سال بعد فکر می کنید که این روزها تاریخ شده؛ به این فکر می کنید که
اگه یه آدم ِ عزیزی که این روزها هنوز بچه ست، پس فردا ازتون پرسید که
واقعاً چه خبر بود 13 آبان و 16 آذر و 25 خرداد و 30 خرداد و 18 تیر و
اینا، بتونید بگید من فلان جا بودم، اونجا انقد ما بودیم انقد اونا، ما
این شعارو دادیم اونا اون شعارو، ما ... اونا... و تا ساعت ها شاید ادامه
بدین و تاریخ ببافین، شاید میخواید با چشمای ِ خودتون ببینید این همه
اتفاق ِ غریب ِ این روزها رو، شاید فکر می کنید آدم میتونه به خودش و به
چشماش اعتماد کنه، چه میدونم لابد یک فکری می کنید با خودتون. -به جز اون
فکر ِ اولیه ای که باید بود و حضور و شکوه و این حرفا-
من می ترسم؟ شاید؛
من کوتاه اومدم؟ شاید؛
من کم بودم این تابستون و پاییز رو؟ شاید؛
من در رفتم از "جایی" بودن توی ِ 13 آبان و 16 آذر دانشگاه؟ شاید؛
من اما چون به حضور -جهت احصا که هر طرف چند صد نفر آدمن- اساساً اعتقادی
ندارم و به تاریخ هم اعتقادی ندارم، الان احساس می کنم همون چار تا همایش
و جلسه و مناظره ای رو که رفتم بسَمه واسه این که روایت ِ فانتزی ِ مسخره
ای داشته باشم از این روزا -شاید زیاده روی هم کردم!-، احساس نمی کنم که
فرق ِ ویژه ای با شمایی که همه جا بودید دارم؛ روایت ِ شما همونقدر ناقص و
خنده دار ه که روایت ِ من، منی که این روزها رو"جایی" نبودم.
***
من خوب حواسم هست که زندگی چقدر پهن تر از تاریخ ه؛ چقدر میشه روایت ِ جدید داشت از روزها؛ همونقدر که یه آدم میتونه از 16 آذر ِ دانشگاه بگه و بغض و بچه بازی و شعار، من میتونم از زندگانی ِ حوالی ِ مسجد جمعه ی اصفهان بگم، از مقبره ی علامه مجلسی ِ پشت مسجد، از پیرمردهای ِ اونجا، از خانومای ِ سرگرم ِ خرید؛
تنگ نظر نباشید تو رو به مولا؛ فکر نکنید در فلان ساعت ِ فلان روز همه باید بریم تو یه نقطه-دقیقاً یک نقطه!- جمع بشیم به پراکنش ِ بغض و اختلاف؛ برید زندگیاتونو بکنید رفقا، برید روایت ِ غریب بسازید از این روزا.
اگه پس فردا ازمون بپرسن که 13 آبان 88، توی ِ کوچه های ِ قدیمی ِ طرشت ِ جنوبی چه خبر بود، اجازه بدید که یک نفرمون اونجا بوده باشه اون وقت.