با مقياس ِ‌ شلوغي و فشردگي ِ‌كارهاي ِ‌اين روزها كه بسنجيم، مدت‌هاست دارم به فردا فكر مي‌كنم؛
تولد ِ‌ شما.
از اساس سخت‌ه فكر كردن به سرور و شادماني ِ‌تولد ِ كسي كه همه‌ي وصفي كه كردن براي من وما از زندگي‌ش اندوه بوده و غم.
اين روزها مدام در تلاش‌اَم؛ تلاش مي‌كنم كه برگرديد به روزهام، ذكرتون پر كنه همه‌ي روزم رو، هر وقت كه چشمامو مي‌بندم،‌پر بكشم به خيمه گاه،‌ خيمه‌ي عقيله ي بني‌هاشم...
كم كم داره يادم مي‌ره شكل و شمايل حرم و خيمه‌گاه و مسجد كوفه و سهله؛ چشمامو كه مي‌بندم به جاي ِ قاب ِ گنبد و پرچم ِ‌ بالاش، به جاي ِ ضريح ِ چوبي، خودم مي‌مونم واسه خودم و سرگرداني...
مي‌ترسم خطابتون كنم حتي، مي‌ترسم.
حالا كه تا خيمه‌گاه كشونديتم،‌من ِ‌ پرت ِ بدبخت رو، دريابيد؛
روزها بدجور مي‌گذرن و شبا پر ِ‌ خستگي از روزهاي ِ‌بدجور؛ دارم گم مي‌شم اين بين.
دريابيد...