1. توي يه اوضاعي ام كه فك مي كنم نبايد به فكرام فك كنم ... با خودم مي گم هميشه هست چيزي كه به جاي فكرام بهش فك كنم يا حتي باهاش سرگرم بشم و تمام مسير رو سعي مي كنم به " بررسي مدل ريش ِ آقاها!" مشغول باشم . اون دسته اي كه بي ريشن نيازمند توجه بيش ترن كه بشه فهميد اينا در گذشته از چه مدل ريشي بهره مند بودن يا در آينده از چه نوعي بهره مي برن و دست آخرم سعي مي كنم از بين مدلا انتخاب كنم كه كدوم يكي شونو روي صورت خودم مي پسندم . ته ريش ِ بي مدل به نظرم خوب اومده و با تمبلي من خيلي سازگاري داره .
امروز روي يه ديوار خراب خيلي بزرگ با اسپري نوشته بود كه " آن كه مي ترسد ، نمي انديشد " و من به ته ريش فك مي كردم .
2. هر چيزي ، هر چقدر مهم و توي چشم و ناراحت كننده و يا خوش حال كننده بالاخره خنثي مي شه واسه هر كسي . اوايل امسال كه هفته اي سه بار از ونك به سمت خ ملاصدرا پياده روي اجباري داشتم ، كلي دلم ميپكيد واسه اون چن تا درختي كه كلي از سطح پياده رو بالاترن و به عبارتي ريشه هاشون توي هواست (معلوم ه آيا كه چي مي گم؟) امروز اما يه لحظه اون بزرگترشون رو كه از همه بدبخت تر به نظر مي آد ديدم و فهميدم كه هفته هاست حتي بهشون نگاه هم نكردم چه رسد به پكش دل و از اين دست قضايا .
خب ناراحت كننده است و منطقي هم ؛ كه فراموش كني . انگار كن كه بايد . ترس هم نداره چندان . دنياست و جاي غفلت... فقط من دلم مي خواد كه فاصله ي فكر و عملم انقد كم / متعادل بشه كه يهويي همه چيزو فراموش نكنم و گند كار درآد !
3. كاش وقتي حالمون گند بود ، مي شد يه چند روزي نبود كه اين گندي ِ حال اشاعه پيدا نكنه . خيلي كاش ِ بي رحمانه و زپرتي اي يه . خودم ذره اي دوستش ندارم ، اما توي مكاني مدرسه مانند ، اين گندي ِ حال خيلي يه جورايي ه . تو مي توني در اوج خودخواهي بد باشي و جمعيتي رو بد كني و بعدشم بخواي خوب باشي و اون جمعيتم مثه آهو تو عسل (!) بمونن كه بله ؟ و هميشه "تو" هايي هستن كه بد باشن و هميشه تر "تو"هايي كه سعي مي كنن تو بد نباشي . حداقل اينو يه سال ه كه خيلي عميق دارم توي پايه ي خودمون مي بينم . اون "تو" هايي رو كه انگار هيچ وقت خسته نمي شن از دل داري دادن آدما ، از عاشق آدما بودن و از كمك كردن بهشون . و خيلي غرورآفرين بوده حس ِ اين حس كه آدمايي هستن ، هم سن خودم ، خيلي نزديك و خيلي خيلي محكم .
4. ديروز روي يه برگه اي در اوج اعصاب داغوني اي بي دليل چرت و پرت مي نوشتم :
امروز،كه مدرسه نذري داشت / مي داد ، و طبل و نوحه و از اين كارا ، لب پنجره از پرنيا پرسيدم كه چي ؟ خيلي آروم گفت "كه يه كاري كرده باشن ، كه بگن مام اين كارو كرديم " اين بشر ، كم حرف مي زنه اما خب حرفاي خوبي مي زنه . بعد كه اومدم و همه ي پرسنل اجرايي (؟) مدرسه رو دم ِ در ديدم (اين ابنا بشر فقط توي اين جور مواقع ظاهر مي شن و دسته جمعي به حاصل دست رنج و بعضاً ذهن رنجشون نگاه مي كنن و كلي هم كيفور مي شن !) و بعدتر كه در پيلوتو بسته بودن و اون خانوم ه خيلي بد رفتار مي كرد با بچه ها (شايان ذكر : اون خانومه هميشه علاقه داره بد رفتار باشه البته!)
و بعدتر و بدتر كه بعد مدرسه كلي ظرف ِ يه بار مصرف كه توشون غذا بود ولو شده بود وسط حياط مدرسه و بابارجب كه داشت... و از همه ي اينا بدترين اون بچه هه تو كلاس كه به الهامي گفت اين غذاهاي اضافي(ه دست نخورده) رو مي ريزن مي ره ، كاري ش نمي تونن بكنن كه ... و من متعجب بودم كه آيا اين بشر (ه دوست داشتني) گرسنه هاي همين نزديكي رو نمي بينه ؟ ...
چي مي گم من ؟ انفجار بغض بود شايد . مي ترسم از اين همه بي فكري ِ آدما و خودم . و از اثرات ِ پيدا و ناپيداش توي زندگي خودمون و همه ي بقيه .
5.
تا آب شدم ، سراب ديدم خود را
دريا گشتم ، دريا گشتم ،
حباب ديدم خود را
آگاه شدم ،
غفلت خود را ديدم
بيدار شدم ،
به خواب ديدم خود را
بيدااااار
بيدااااااار
بيدار شدم
به خواب ديدم خود را
از حيراني ِ ناظري .
6. من كشف كردم (البته با كمك رفقا و اطرافيان و مطالعه ي شخصي و عمو كاظم!)كه لازم نيست آدم همه ي كتابايي رو كه همه معتقدن كه شاهكاره ، كلي جايزه درو كرده ، مال ِ فلان نويسنده ي خداست ، اين طوري ه و اون فرمي ه و فلان و بهمان بخونه ، يا حداقل "من" لازم نيست كه بخونم ، يا حداقلتر " الان" لازم نيست كه من بخونم ...
يه مدتي خودزني مي كردم كه بعضي كتابا رو بخونم حتي با عذاب ! يادم ه كه يه زمان ه دوري ، جان شيفته رو تا ته ِ جلددوم خوندم و كلي از روند ِ داستاني ش هم لذت بردم اما اون همه توصيف و حرف خستهم مي كرد ، طي يه عمليات محير العقل ! ولش كردم . حالا م هر وقت بين كتابا مي بينمش بهش لبخند تحويل مي دم و با خودم مي گم وقتش كه بشه خودش مي آد كه بخونمش . مطمئناً هم مي آد... حالا راحت تر كتاب مي خونم . هر چيزي رو كه مي خوام / مي خواد مي خونم . ته ش هم اين مي شه كه من 100 تا كتاب كه خيلي هم گل ِ سرسبد ِ ادبياتن رو نخوندم ! اما در عوض چار تا كتاب از بين كتابايي كه خوندم ،گل سرسبدن براي خودم كه ...
آره ديگه :) خوشتون اومد از اين حجم ِ كشف ؟
7. امروز ، كه مليحه و ليلا و فا ، خيلي ناگهاني تعطيلي نسبي ِ مدرسه از فروردين رو فرا ياد ِ من اُوردن (تركيب ِ جمله با استفاده از : شعر پروين طنز رندانه ي حافظ را فراياد مي آورد! ) هي حساب كردم ، از 2 بهمن تا عيد يعني . با بهترين تقريب تا ارديبهشت يعني . زنگ ِ تفريح كه خيلي شاد و سرمست روبروي محد(ك) وايساده بودم واز گل و بلبل حرف مي زديم پرسيد چته تو ؟و با گريه ي مسخره آنه گفتم كه من تازه فراياد آورده شدم كه ... اندكي سكوت كرديم و بعدش هي محد اصرار مي كرد كه هنرور كه گفته بايد بياين ... اِ راستي حلي هم گفته بايد بياين... فك نكنم الهامي هم تموم كنه تا قبل ِ ارديبهشت .... و هي حرف چيدمان كرد برام ! و من هي تصديق كردم و ديگه گريه م نمي اومد حتي مسخره آنه . بايد نياد . كه چي ؟ دنياست ... محل ِ گذر يعني .
لعنت به من كه دم ِغروب با صداي ناظري اينا رو مي نويسم ... لعنت به اون تيكه اي از من كه هر روز ...
من ِ لعنتي ِ دوست داشتني ِ من ، اگه نبودي چه بد بود . چه !
8. كنار ِ بخاري ِ جذاب ِ پيلوت نشسته م و تلاش مي كنم سلسله هاي چين رو پشت بند هم حفظ كنم . كنارم گروهي از دوماي دوست داشتني نشستن و همون حرفايي رو مي زنن كه ما قبل ِ كارگاه ... چرت مي گن و گاهي پرت . مي خندن . حرص مي خورن و اندكي در مورد غرفه شون فك مي كنن و بعد تصميم مي گيرن با تاخير يه ربعي برن سر كلا س ... دو ديقه بعد سبا و محد و بيتا مي پرن تو پيلوت و سلام و احوال پرسي ِ مجدد!
و كاكائوي فرمند ِ بيتا و حرف و خنده و حرف . و من كه اصرار دارم كه برن سر كلاس و اونا كه اصرار دارن من درس بخونم و ته ش هر دو جبهه منصرف باز حرف مي زنيم ، نه از زمين و زمان كه از خودمون و خودمون... ته ِ زنگ ِ كه بيتا و محد ميرن و فرمند رو به من يادگاري ِ اماني مي دن و دوم ه كه مي آد با ناراحتي يه چيزي به سبا مي گه و مي ره . سبا برمي گرده و مي گه دلم پكيد . "اينا هنوز كوچيكن" ... "بزرگ ميشن اما" ... ساكت شديم . سبا يهو يه شعر مي خونه ، يه شعر كه همه ي حرفاي ِ بغض شده ي اين روزاي اخير ِ و همين .
9 . من نمي دونم تلقيناي كدوم بي شعور ِ بي شخصيتي باعث شد كه من ديگه نتونم از چيزاي كوچيك ِ معمولي بنويسم ، كه فك كردم بي اهميتن . حالا اما همه ي كوچك ترين چيزاي اين زندگي رو دوست دارم و مي فهمم كه بايد بمونن . حداقل تا تير امسال كه دوست دارم...
10 . بغض و اشك ِ بچه گانه ي من از پشت اين نوشته ها معلوم ه ؟
۱۱. اميدوارم كه بفهميد كه اين نوشته ها يه تيكه اي از من ه و من كلي بدبختي و درد و كار ديگه هم دارم و اظهار نظر نكنيد كه ... كلاً در زمينه ي اين جور نوشته ها مشتاق ه اظهار نظر نيستم ! بچه پررو شدم ديگه ...
۱۲. اين سرما هم آفت شده ! نمي شه توي بلوار مثه قبل آروم آروم راه رفت و فكراي چرت كرد يا كلاً فك نكرد . نمي شه تا اراده كردي بپري سمت يه پاركي و راه بري و نفس بكشي در فراق ِ حجم ِ آدما . از شدن كه مي شه البته ، به شرطي كه با فاصله ي ۱۰۰ متري ، دسشويي + هيتر ِ دست بزارن !
دلم تنگ شد واسه هي بيخودي راه رفتن هاي بي هدف ِ خوب ِ انرژي بخش ِ الكي !
۱۳. من با ته ريش ! محض ِ فرايادآوري گفتم :)
شكر