مدرسه رفتن...  

 

تف می کنه همه ی چیزهایی رو که مدت هاست نگفته و  من کفشمو نگاه می کنم. ناراحت نیستم ، حتی خیلی پر از حسای خوبم . نمی فهمه اما ، هر چی ام بگم که چه خوب که اینا رو می گی نمی فهمه ، با بغض می گه و با بغض نمی گه ...

باز اومدیم حرف بزنیم ، کار به دعوا کشید . به تعبیر رفقا البته کارو به دعوا کشوندم ...  

و هنوز هم نمی فهمیم که طبیعی ه . همه چیز به جز من و شما ، من و شما هم خوبیم ، همه چیز خوبه به جز رابطه ی من و شما . خسته شدم از این روند مسخره ...

 

هیچ جایی جا نمی شم و درد می کشم . درد هم داره ، درد هم داره ...

 

پ.ن : این روزا طلوع ماه (!) و غروب خورشید رو می تونم با هم ببینم .

 

بسیار در وضع خوبی به سر می برم . خیلی خوب . خیلی خیلی خوب .

 

و چه خوب که این روزا هست . به این روزا بسیار عمیق مشتاقم :)

 

...

...

...

 

 

 

دل درد...

 

سیستمی که مدرسه می نامیمش ! کارکردش آموزش ه . بله . بله . به نظر من آموزش ه علم الویت ه هزارم ه بچه هایی ه که تیزهوش می نامیمشون ، یعنی فک می کنم اگه به یه نفر گفتیم استعداد درخشان ، انقدر باید بهش احترام بزاریم که همه چیزو بهش نگیم توی یه چارت ه درس نام . یه چیزای زیادی رو بخوایم ازش . و پر واضح ه که سیستمی که ته ش کنکور ه و نهایی خیلی سخت و غیر قابل باوره براش این کار .

................

نمی دونم که استفاده نکردن از معلمای مدرسه / سیستم مدرسه آیا ظلم به خوده یا آیا لطف ه به خوده ؟ همه چی بسیار نسبی ه . من برای هر یه جلسه ای که سر کلاس ادبیات ه آذری و طالب پور نبودم تا آخر عمر خدا رو شاکرم مثلاْ :) و خیلی ه خیلی دیگه از این مثالا ...

.............

سیستم ه بدی داره آموزشمون اما از یه لحاظایی ام خوبه ! مثلاْ انقدر کشک هست که بشه ۲ هفته ای جمش کرد و بقیه شو به نحو مطلوبی سپری کرد . یه چیزی تو مایه های هادیان که با حسابان این کارو کرد (البته خیلی مثال ه خوبی نیست این مثال... :)) و به طور واقعنی جواب داد به نظرم ...

................

از آموزش لذت نمی بریم . نه از آموزش دادن نه از آموخیدن .اونم توی مدرسه ای که نباید این طوری باشه . به کلاس به عنوان جایی نگاه می کنیم که با بچه ها باشیم .خود من ، امسال دوشمبه ها رو برای حس کردن وجود بچه ها سر کلاسا می شینم و محض ریا نشدن اندکی برای کنکور .

این یعنی عملاْ و رسماْ ظلم به زمان .

...............................

کادر اجرایی هم تا حدودی می فهمن که سیستم یه جاییش می لنگه . تا مدتی قبل احتمالاْ فک می کردن این بچه ها بازیگوشن فقط و بی خیال ، اما پدیده ای "آزمون قلمچی" نام کاملاْ این فکرو باطل اعلام کرد .کلی از ماها می ریم قلمچی می دیم به هزار دلیل . من مامانم مجبورم می کنه ، یکی برای ادبیات خوندن ، یکی برای رقابت ، یکی برای سنجیدن خودش با پسر ه همسایه ی عمه ی من ، یکی برای این که همه ی رفقاش می دن ،  یکی ذاتاْ با عمو کاظم رفیق ه ... {ما منظورم بچه های پایه بودا!و از مدرسه هم منظورم مدرسه ی منهای پیش }

 توی این طور وضعی من اگه  به جای کادر مدرسه بودم رسماْ اعلام کم آوردگی می کردم و کمک می خواستم . اما از این خبرا نیست . همه چی طی یه برنامه ریخی می گذره و همه شادن و ...

..................

نمی دونم بابا مامانا نمی فهمن که چه خبره یا می فهمن و کاری نمی کنن ... در مورد معلم دینی اولا اما من یکی فمیدم که اگه آدما بخوان می شه که یه اتفاقایی بیفته .آدما اما انگار که نمی خوان . توی خونه مدام به سارا می گم درس نخون / ننویس ... سارا فک می کنه که مثه همیشه مهتاب داره اذیت می کنه . هی اصرار می کنم که خبری نیست . به خاله م که یه پسر دوم ابتدایی داره اصرار می کنم که گیر نده به محمد رضا سر دو تا جمع و تفریق و دیکته . می گم که بالاخره یاد می گیره ...الان نه ، دو سال دیگه . توفیرش چی ه ؟ :) می گم و می دونم ایده ی ابلهانه ای ه که از آدما بخوای بی خیال باشن نسبت به این چیزا ، اما من الان چی کار می تونم بکنم جز این کار ؟  

.....................................

از آخر مهر دارم می رم آموزشگاه و هر روز یه اعتراضی دارم به یه معلمی ، به یه کلاسی . نمی دونم که واسه چی ؟اما می دونم که حق دارم  کسی رو که قرار ه بیاد و یه چیزی بهم یاد بده اندکی دوست / قبول داشته باشم . خیلی کوتاه هم می آم اما . می گم خب این جا آموزشگاه ه کنکوره و اینام معلم کنکور و چندان هم قرار نیست درس ه زندگی به من بدن ... اما همه ش ناراحتم برای چرت و پرتایی که تحمل می کنم و هیچی نمی گم .

............................

  معلما هم ... نمی شه چیزی گفت ! چون هر چیزی که بگی بی انصافی ه انگار . اما خوب نیستن خب ! توی دفتر کنار آقای غیاثی نشستم و آقای غیاثی زیر لب داره غرولند می کنه ، وسط زنگ ه ، چن تا معلم دارن بلوتوث بازی می کنن و ... آقای غیاثی می گه : زمان ما این نبود که . معلما تعهد داشتن ، وقتشون واسه بچه ها بود ، مسئول بودن و دل سوز . الان اما... هی می گه مهتاب جان پاشو ببین کلاسی خالی نیست که بریم . انگار نمی تونه تحمل کنه :)  من و ما که نمی گیم معلما به دلسوزی و صبوری آقای غیاثی باشن اما می گیم حق داریم که اطمینان کنیم ... منظورم از دل سوزی ، دل سوزی کنکوری نیست البته . دل سوزی آدم وارانه...

.........................................................................................................................................

این حرفا همیشه هست . همیشه اعصابمو داغون می کنه ، همیشه ناراحتم که کاری نمی شه کرد حداقل الان . همین چیزا باعث شده بود یه مدتی خیلی واقعنی به خوندن "تکنولوژی اموزشی" فک کنم که...

خیلی پراکنده نوشته شد . از این رو نوشتم که پدیده ی قلمچی و برم سر درسم و یک سال و چند ماه فقط مونده به نهایی و وااااااای فقط سه سال مونده به کنکور رو خیلی بیش تر از قبل دارم تو مدرسه می شنوم . از این رو که یادم نمی ره اون امتحان فیزیک ه نهایی رو  (هی :)) که با چه اضطراب ه دل چسبی نخوندمش و هم همون موقع شاد بودم هم حالا  ،از این رو  که می خوام که آدما زندگی کنن و بفهمن .پس احتمالاْ کامل می شه این نوشته و منتظر یاری ه فکری آدماست . حداقل ۴ تا معلم ه خوب ه جوون می شناسم  که این جا رو می خونن ... {۴ عدد کثرت ه ها} 

 

 

 قبلاْ هم گفته بودم که دل من می خواد معلم بشه ؟  این دل من تا منو بدبخت نکنه ها... کاش بشه . کاش بتونه بدبختم کنه .

 

شکر . دعا کنید من رو ، ما رو ، همه مونو ...

 

 

پ. ن : یک شعر ه بسیار خیلی ناب وزیبا از فروغ خوندم که اگه این جا این فرمی تک پستی نبود ، یا من بیشتر دستم به آپ کردن می رفت یااگه کوتاه بود کمی که بشه اون کنار باشه ، می چسبوندمش در برابر دیدگانتان . چه حیف ! خودآزاری. می تونید فحش بدید الان که جمع کن خودتو لوس ه بی کار...   

   

ما بی غمان مست دل از دست داده ایم

 

می ترسم از آدما . جلو نمی رم . فک کنم همه ی آدمای دور و برم فهمیده باشن که چقد ترسو ام . لاف زیاد می زنم که بیاین بگیم و بیاین بگم و می ترسم اما . همین ه که با هیش کی نمی تونم طولانی مراوده ی دو نفره داشته باشم. زود می برم و می ترسم . کم اوردن که شاخ و دم نداره ، آدم یه روز وقتی داره از کنار یه ساختمون نیمه کاره رد می شه ، همون وقتی که کارگره از طبقه ی ۷ ام سوت می زنه ، می بینه که کم اورده ...

می بینه زیاد هم از بودن آدما خوش حال نیست ...

 

یه وقتایی که دارم هم زمان با کلی تا آدم اس . ام .اساْ مکالمه می کنم حالم بد می شه از همه شون و خودم . کی باورش می شه که من حوصله م کم بشه/باشه واسه آدما ؟

سخت ه . این همه متناقض زندگی کردن . نه این ورم ، نه اون ور ... همه ش شک ، همه ی همه ش .

باور کنید .

 

و شکر .

 

 

پ.ن : اگه اینو نگم می میرم ! لعنت به جشنواره . لعنت به سینمای ایران . لعنت . لعنت. لعنت ترین به پسر و دخترای ابلهی که فک می کنن سینما جای پروندن گوله ی نمک برای تصاحب ه جنس مخالف ه . لعنت ترین ها به شما که این حماقتای مسخره تون منو وسط فیلم انقدر بنش می کنه که گریه کنم ، که یخ بزنم . که درد ... دوست دارم نباشید ، من غم ه زمانه ی این فرمی نمی خوام...

 

پ.پ.ن : خیلی ناراحتم که از کارگاهه ۸۶ پریم ننوشتم در حالی که خیلی حرف بود . خیلی خوب بودن و بزرگ . و خیلی حس های خوب حواله ی من ه خراب کردن ... مبارکشون باشه کارگاه دار شدن  :) 


برای مکدر نشدن ه خاطر گرام ه بنده خدایی که منو خیلی عمیق اشتباه شناخته باید  عرض کنم که من وقت نوشتن به شما فک نکردم ، کلاْ چرا باید به شما فک کنم ؟ و کلاْ تر محض این که به شما فحش ندم لعنت به من ! و لعنت به کسی که جواب بده :)

 

 

    

 

زونه

 

هنوز هم آدمایی هستن که فک کنن ننوشتن من دلیل منطقی داره . هنوز هم لعنت به آدما .

هنوز هم همه چی رو همون طوری می بینم . هنوز هم لعنت به من .

هنوز هم دنیاست دیگه . هنوز هم آدمیم .

هنوز هم خیلی شکر .

هنوز هم خیلی خیلی شکر .

هنوز هم خیلی خیلی کمک می خوام .

 هی کم می آرم هنوز و هنوز هی که کم می آرم می شینم زار می زنم که چی شد ؟

که چی شد...

که چی می شه ...

 

که شکر بالاخره .

 

 

 

جاي مهتاب به تاريكي شب ها تو بتاب

 

 

 

بايد يه فكري بكنم . نه فكر ِ لحظه اي و هفتگي ؛ كه فكر .

 

خسته م و اگه يه فكري نكنم خسته تر خواهم بود . 

 

 

 

 

 

مهم نيست كه اصلاً چرا

 

مي دونيد ؟‌

كاش ملت اينقد نمي شِستن فك كنن و چرت بگن و فلسفه ببافن .

من ،‌

گاهي همدردي ِ كثافتي پيدا مي كنم با آدمايي كه روزي پند شون دادم ...

 خجالت آوره ؟‌ آره ؛ اما منطقي ه .

قبل تر هم گفته بودم چقد از منطق و صغرا و كبرا چيني متنافرم ؟‌  گفته بودم ... پارسال .

 

حالا شماها هي منطقي بازي درآرين واسه من . هه ...

 

 كم كم دارم از استراحت و استراحت و استراحت خسته مي شم !

چرا خودم به خودم كمك نمي كنه پس ؟ 

 

 چرا اينا رو اين جا نوشتم من ؟‌

 

لعنت .

 

 

 

و شكر ِ خيلي تا براي هر لحظه اي كه هست و هستم .

 

 

به جان خودت منم احساس كردم

 

با خوندن هر خط از نوشته هاي قبلم يه چيزي دل مانند ، مي خواد كه برگردن همه ي قبل ترها ...

به خودم مي گم : آروم باش دختر ، آروم . نفس بكش.

 آرومم . پاهام اما مي لرزه . با هر خط از گذشته ...

چه خوب كه هستين . شما رفقا ؛

‌ بي خيال ِ‌ همه ي آدما مي شم گاهي و فقط خودم رو مي بينم و ۴ تا آدمي رو كه مي خوام .

خيلي سبك و لذيذ مي گذره اين لحظه هام ،

 جهنم ِ هر چي گه كه دارم به زندگي م ميگيرم ...

 


"دو قدم مانده به صبح" توي اين دوره زمونه برنامه ي  خيلي باشرافتي ه . گاهي كه مي بينمش محظوظ مي شم . حيف كه يادم مي ره هر شب ببينمش :) شما ببينيد ، جاي منم نارنجي كنيد !  

 

 


آرشيو نداري خيلي خوب ه . باور كن مهتاب ...

باور نمي كنه اما اين لعنتي .

 

باور نمي كنه . باورپذير نيست لابد ، حتي تر شايد باورگريز و باورستيز باشه اين چيزي كه من تلاش

 مي كنم مهتاب باورش كنه...

اين وسط مَسَطا نوشتن ، دردي شده كه نمي تونم بي خيالش شم .

خودزني هم مي كنم . خوب هم هستم . سرد هم هست . نگفتمتون كه يه كاپشن ِ سبز ِ گنده ي گرم و نرم از آسمون افتاد برام تا بتونم برم راه برم و پارك روي كنم ؟ خب الان مي گم . 

يه كاپشن ِ سبز ِ گنده ي گرم و نرم از آسمون افتاد برام تا بتونم برم راه برم و پارك روي كنم .

 

 

 

 

پ.ن :‌دانشگاه آزاد "عكاسي" ثبت ناميده شدم :)  

 

 

 

 

 

 

 

 

طت يا تط !

 

و از اسب ، رستوران ِ دو نفره ، حوصله ي پياده روي ، با فاصله ي زيادي بيشتر دلم عكس چپوندن

 مي خواد . اين جا يا هرجايي . چپوندن عكس جلوي چشم آدما...

 

 

.. ي جان ، نگفتي چن شنبه ، كجا ؟ قيافه ت چقد آشناست...   

 

ما خدا را گم كرده ايم و او در جستجوي...

 

 

صثس زظضذ قغ هح

 

 

يه روزي (همين نزديكيا) به شدت دلم رستوران ِ دونفره مي خواست و از من اصرار و از جمعيتي انكار...

همين الانم ،دقيقاً بعد ناهار

دلم رستوران دونفره مي خواد !

 

 

و اسب نيز .

و حوصله ي راه رفتن .

 

 

مناجاتاي خواجه عبدالله انصاري مشعوفم مي كنن .  مي نويسم ازش .

 

 

كلاً خوبم ديگه ! فقط به احتمال زيادي در آينده اي نه چندان دور كله پا مي شم .

كله پاي درسي/حسي/جسمي .

 

 

هي ...

 

 

 

 

 

حيراني

 

 

 

1. توي يه اوضاعي ام كه فك مي كنم نبايد به فكرام فك كنم ... با خودم مي گم هميشه هست چيزي كه به جاي فكرام بهش فك كنم يا حتي باهاش سرگرم بشم و تمام مسير رو سعي مي كنم به " بررسي مدل ريش ِ آقاها!" مشغول باشم . اون دسته اي كه بي ريشن نيازمند توجه بيش ترن كه بشه فهميد اينا در گذشته از چه مدل ريشي بهره مند بودن يا در آينده از چه نوعي بهره مي برن و دست آخرم سعي مي كنم از بين مدلا انتخاب كنم كه كدوم يكي شونو روي صورت خودم مي پسندم . ته ريش ِ بي مدل به نظرم خوب اومده و با تمبلي من خيلي سازگاري داره .

امروز روي يه ديوار خراب خيلي بزرگ با اسپري نوشته بود كه " آن كه مي ترسد ، نمي انديشد " و من به ته ريش فك مي كردم .

 

2. هر چيزي ، هر چقدر مهم و توي چشم و ناراحت كننده و يا خوش حال كننده بالاخره خنثي مي شه واسه هر كسي . اوايل امسال كه هفته اي سه بار از ونك به سمت خ ملاصدرا پياده روي اجباري داشتم ، كلي دلم مي‌پكيد واسه اون چن تا درختي كه كلي از سطح پياده رو بالاترن و به عبارتي ريشه هاشون توي هواست (معلوم ه آيا كه چي مي گم؟) امروز اما يه لحظه اون بزرگترشون رو كه از همه بدبخت تر به نظر مي آد ديدم و فهميدم كه هفته هاست حتي بهشون نگاه هم نكردم چه رسد به پكش دل و از اين دست قضايا .

خب ناراحت كننده است و منطقي هم  ؛ كه فراموش كني . انگار كن كه بايد . ترس هم نداره چندان . دنياست و جاي غفلت... فقط من دلم مي خواد كه فاصله ي فكر و عملم انقد كم / متعادل بشه  كه يهويي همه چيزو فراموش نكنم و گند كار درآد !

 

3. كاش وقتي حالمون گند بود ، مي شد يه چند روزي نبود كه اين گندي ِ حال اشاعه پيدا نكنه . خيلي كاش ِ بي رحمانه و زپرتي اي يه . خودم ذره اي دوستش ندارم ، اما توي مكاني مدرسه مانند ، اين گندي ِ حال خيلي يه جورايي ه . تو مي توني در اوج خودخواهي بد باشي و جمعيتي رو بد كني و بعدشم بخواي خوب باشي و اون جمعيتم مثه آهو تو عسل (!) بمونن كه بله ؟ و هميشه "تو" هايي هستن كه بد باشن و هميشه تر "تو"هايي كه سعي مي كنن تو بد نباشي . حداقل اينو يه سال ه كه خيلي عميق دارم توي پايه ي خودمون مي بينم . اون "تو" هايي رو كه انگار هيچ وقت خسته نمي شن از دل داري دادن آدما ، از عاشق آدما بودن و از كمك كردن بهشون . و خيلي غرورآفرين بوده حس ِ اين حس كه آدمايي هستن ، هم سن خودم ، خيلي نزديك و خيلي خيلي محكم .   

 

4. ديروز روي يه برگه اي در اوج اعصاب داغوني اي  بي دليل چرت و پرت مي نوشتم :

 امروز،‌كه مدرسه نذري داشت / مي داد ، و طبل و نوحه و از اين كارا ،‌ ‌لب پنجره از پرنيا پرسيدم كه چي ؟ خيلي آروم گفت "كه يه كاري كرده باشن ، كه بگن مام اين كارو كرديم " اين بشر ، كم حرف مي زنه اما خب حرفاي خوبي مي زنه . بعد كه اومدم و همه ي پرسنل اجرايي (؟) مدرسه رو دم ِ در ديدم (اين ابنا بشر فقط توي اين جور مواقع ظاهر مي شن و دسته جمعي به حاصل دست رنج و بعضاً ذهن رنجشون نگاه مي كنن و كلي هم كيفور مي شن !) و بعدتر كه در پيلوتو بسته بودن و اون خانوم ه خيلي بد رفتار مي كرد با بچه ها (شايان ذكر : اون خانومه هميشه علاقه داره بد رفتار باشه البته!)

و بعدتر و بدتر كه بعد مدرسه كلي ظرف ِ يه بار مصرف كه توشون غذا بود ولو شده بود وسط حياط مدرسه و بابارجب كه داشت... و از همه ي اينا بدترين اون بچه هه تو كلاس كه به الهامي گفت اين غذاهاي اضافي(ه دست نخورده) رو مي ريزن مي ره ، كاري ش نمي تونن بكنن كه ... و من متعجب بودم كه آيا اين بشر (ه دوست داشتني) گرسنه هاي همين نزديكي رو نمي بينه ؟‌ ...

چي مي گم من ؟‌ انفجار بغض بود شايد . مي ترسم از اين همه بي فكري ِ‌ آدما و خودم . و از اثرات ِ پيدا و ناپيداش توي زندگي خودمون و همه ي بقيه .  

 

 

5.

تا آب شدم ، سراب ديدم خود را

دريا گشتم ، دريا گشتم ،

حباب ديدم خود را

آگاه شدم ،

غفلت خود را ديدم

بيدار شدم ،

به خواب ديدم خود را

بيدااااار

بيدااااااار

بيدار شدم

به خواب ديدم خود را

 

  از حيراني ِ ناظري .

 

6. من كشف كردم (البته با كمك رفقا و اطرافيان و مطالعه ي شخصي و عمو كاظم!)كه لازم نيست آدم همه ي كتابايي رو كه همه معتقدن كه شاهكاره ، كلي جايزه درو كرده ، مال ِ فلان نويسنده ي خداست ، اين طوري ه و اون فرمي ه و فلان و بهمان بخونه ، يا حداقل "من" لازم نيست كه بخونم ، يا حداقل‌تر " الان" لازم نيست كه من بخونم ...

 يه مدتي خودزني مي كردم كه بعضي كتابا رو بخونم حتي با عذاب ! يادم ه  كه يه زمان ه دوري ، جان شيفته رو تا ته ِ جلددوم خوندم و كلي از روند ِ داستاني ش هم لذت بردم اما اون همه توصيف و حرف خسته‌م مي كرد ، طي يه عمليات محير العقل ! ولش كردم . حالا م هر وقت بين كتابا مي بينمش بهش لبخند تحويل مي دم و با خودم مي گم وقتش كه بشه خودش مي آد كه بخونمش . مطمئناً هم مي آد...  حالا راحت تر كتاب مي خونم . هر چيزي رو كه مي خوام / مي خواد  مي خونم  . ته ش هم اين مي شه كه من 100 تا كتاب كه خيلي هم گل ِ سرسبد ِ ادبياتن رو نخوندم ! اما در عوض چار تا كتاب از بين كتابايي كه خوندم ،گل سرسبدن براي خودم كه ...

 آره ديگه :) خوشتون اومد از اين حجم ِ كشف ؟

       

7. امروز ،  كه مليحه و ليلا و فا ، خيلي ناگهاني تعطيلي نسبي ِ مدرسه از فروردين رو فرا ياد ِ من اُوردن (تركيب ِ جمله با استفاده از : شعر  پروين طنز رندانه ي حافظ را فراياد مي آورد! ) هي حساب كردم ، از 2 بهمن تا عيد يعني . با بهترين تقريب تا ارديبهشت يعني . زنگ ِ تفريح كه خيلي شاد و سرمست روبروي محد(ك) وايساده بودم واز گل و بلبل حرف مي زديم پرسيد چته تو ؟‌و با گريه ي مسخره آنه گفتم كه من تازه فراياد آورده شدم كه ... اندكي سكوت كرديم و بعدش هي محد اصرار مي كرد كه هنرور كه گفته بايد بياين ... اِ راستي حلي هم گفته بايد بياين... فك نكنم الهامي هم تموم كنه تا قبل ِ ارديبهشت .... و هي حرف چيدمان كرد برام !  و من هي تصديق كردم و ديگه گريه م نمي اومد حتي مسخره آنه . بايد نياد . كه چي ؟ دنياست ... محل ِ گذر يعني .

لعنت به من كه دم  ِغروب با صداي ناظري اينا رو مي نويسم ... لعنت به اون تيكه اي از من كه هر روز ...

من ِ لعنتي ِ دوست داشتني ِ من ، اگه نبودي چه بد بود . چه !

 

8. كنار ِ بخاري ِ جذاب ِ پيلوت نشسته م و تلاش مي كنم سلسله هاي چين رو پشت بند هم حفظ كنم . كنارم گروهي از دوماي دوست داشتني نشستن و همون حرفايي رو مي زنن كه ما قبل ِ كارگاه ... چرت مي گن و گاهي پرت . مي خندن . حرص مي خورن و اندكي در مورد غرفه شون فك مي كنن و بعد تصميم مي گيرن با تاخير يه ربعي برن سر كلا س ... دو ديقه بعد سبا و محد و بيتا مي پرن تو پيلوت و سلام و احوال پرسي ِ مجدد!

و كاكائوي فرمند ِ بيتا و حرف و خنده و حرف . و من كه اصرار دارم كه برن سر كلاس و اونا كه اصرار دارن من درس بخونم و ته ش هر دو جبهه منصرف باز حرف مي زنيم ، نه از زمين و زمان كه از خودمون و خودمون... ته ِ زنگ ِ كه بيتا و محد ميرن و فرمند رو به من يادگاري ِ اماني مي دن و دوم ه كه مي آد با ناراحتي يه چيزي به سبا مي گه و  مي ره . سبا برمي گرده و مي گه دلم پكيد . "اينا هنوز كوچيكن"  ... "بزرگ ميشن اما" ... ساكت شديم . سبا يهو يه شعر مي خونه ، يه شعر كه همه ي حرفاي ِ بغض شده ي اين روزاي اخير ِ و همين .

 

 

9 . من نمي دونم تلقيناي كدوم بي شعور ِ بي شخصيتي باعث شد كه من ديگه نتونم از چيزاي كوچيك ِ معمولي بنويسم ، كه فك كردم بي اهميتن . حالا اما همه ي كوچك ترين چيزاي اين زندگي رو دوست دارم و مي فهمم كه بايد بمونن . حداقل تا تير امسال كه دوست دارم...

 

10 . بغض و اشك ِ بچه گانه ي من از پشت اين نوشته ها معلوم ه ؟‌

 

۱۱. اميدوارم كه بفهميد كه اين نوشته ها يه تيكه اي از من ه و من كلي بدبختي و درد و كار ديگه هم دارم و اظهار نظر نكنيد كه ... كلاً در زمينه ي اين جور نوشته ها مشتاق ه اظهار نظر نيستم ! بچه پررو شدم ديگه ...

 

۱۲. اين سرما هم آفت شده ! نمي شه توي بلوار مثه قبل آروم آروم راه رفت و فكراي چرت كرد يا كلاً فك نكرد . نمي شه تا اراده كردي بپري سمت يه پاركي و راه بري و نفس بكشي در فراق ِ حجم ِ آدما . از شدن كه مي شه البته ، به شرطي كه با فاصله ي ۱۰۰ متري ، دسشويي + هيتر ِ دست بزارن ! 

دلم تنگ شد واسه هي بيخودي راه رفتن هاي بي هدف ِ خوب ِ انرژي بخش ِ الكي !  

 

 

 

۱۳. من با ته ريش ! محض ِ فرايادآوري گفتم :)

 

 

 

شكر