بعد هم خسته می رسی خونه لابد تا قرار ه بعدی ِ آخرین ۵ شمبه ی دومین ماه هر فصل؛
من از این بی احساسی به رفت و آمد آدما می ترسم بسیار...
بعد هم خسته می رسی خونه لابد تا قرار ه بعدی ِ آخرین ۵ شمبه ی دومین ماه هر فصل؛
من از این بی احساسی به رفت و آمد آدما می ترسم بسیار...
من دارم سری ِ معدودی کتاب رو راهی می کنم (رجوع کنید به :سایت کتاب مسافر ) لیستشو پایین می نویسم. اگه کسی می خواد هر کودوم رو در راستای چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه تا ۵شمبه اینا(= تا جمعه!) کامنت بزاره اسم ِ کتاب رو که به دستش برسونیم ایشالا.از شمبه کتابا رو جداً رها می کنم :) تو دانشگاه یا اگه حال داشتم تو مدرسه یهو.
۱.سمت تاریک کلمات. حسین سناپور
۲. من قاتل پسرتان هستم. احمد دهقان
۳. بگذریم. بهناز علی پور گسکری
۴. پایان درخت سیب. نوشین سالاری
۵. حکایت آن اژدها. نادر ابراهیمی
۶. ها کردن . پیمان هوشمندزاده
ضمناً: هم که همه شون مجموعه داستانن.
می خواهم گوشه ای بنشینم و کمی تنها باشم ،
حرف بزنم ، بنویسم ، بگویم .
انگشت هایم خمیازه می کشند .
باید بنویسم .
این حرف ها را نمی شود تحمل کرد ،
بیش تر از این در دل نگه داشت ،
ورم می کند و رنجم می دهد .
می روم .
کجا بروم ؟
کجا بروم که از شر احوال پرسی در امان باشم ؟
ضمناْ : این جا رو ! با تشکر از خودم :)
ضمناْ تر : من امشب، اولین شب ِ دانشگام بود. ایشالا شبای بعد بهتر باشه :))

این روزا دارم به این فک می کنم که عکاسی چی و اینا. توی اکسپو عکسا دو دسته بودن کلاً به نظرم. عکسایی که ایده داشتن و عکسایی که عکاسای سفر برو داشتن.بعد من دارم هی فک می کنم جداً من کودوم رو دوست دارم؟ سفر رو مسلماً ترجیح می دم اما هیچ اطمینانی وجود نداره می دونم. مثلاً من تا چندی پیش فک می کردم دلم عکاسی طبیعت (با گرایش محشر ِ عکاسی زیر آب!) می خواد اما الان علاقه مند ترم به عکاسی اجتماعی و اینا. همین دیگه.
ضمناً هم: از عکسای اکسپو هم من به شدت مخلص عکسای مریم زندی(هر ۳ تا کارش)،کیارستمی،اون کرفس ه، اون درخت پاییزه که پر از گنجشک بود و اون مهاجرت پرنده ها که روی سیم برق فول آو پرنده بود ، هستم.
گند حالی ِ پس از تایپ کردن 70 ، 80 تا ای میل ِ عجیب غریب کجا و لذت ِ دیدن ای میل ِ شهرستان 2 ی ِ پایه کجا!؟ آخه چی بگم من وقتی ای میل این بچه "okhtapusesusknama" ست ؟؟ اونم بین ِ اون همه اسمای گند ِ آندر لاین 69 و دات 68 ...
ملت؛ بیاموزید از این بچه شیر ِ ساکن اصفهان :)
ضمناْ جدَکی : مقداره زیادی واضحه که آدمایی که این جا رو می خونن وبلاگ مریم مومنی رو مگه می شه نخونن و اینا؛ اما بنده خیلی از این پست حظ بردم و دیگه نشد که ضمناً نشه (بعد از خوندنش و آگاه شدن بدانید که این ضمناً جدکی برای "بسط دوستی"ها بوده!)
ضمناً ۲: امروز اکوتور ثبت نام شدم :) از آخر آذر به مدت ۶ ماه سه روز در هفته ۵ تا ۸ می رم که طی ۲۰ تا سرفصل سفر و محیط زیست یاد بگیرم؛ شادم پس و به به چه دختر ه فعالی !
آقا من ۱۷ اُم اینای مهر رفتم آمل؛ بعد کلاً مثه مِه بود سفر ِ . همه چی بسیار غریب بود. من به شدت خفه بودم و حرفم نمی اومد. هوا مثه بزغاله خوب بود. اون جا فراخ بود.از این که صاحاب ِ اونجا کی بود می گذریم. بساط ِ مو به باد دادن فراهم بود. سکوت سنگین بود. مرغ و خروسا دم غروب می رفتن بالای درخت نمی دونم چرا. امکانات خوردنی جاتی کم بود. ما ۲ نفر بودیم. اتیش عنصر اصلی بود. صبح با صدای بارون که مثه سطل می بارید بیدار شدیم. اسم ِ اون منطقه هه "کِلِرد" بود. وقتی از شرق وارد تهران شدیم مِه هم چنان بود.اینام که این پایین ِ عکس ِ .



ضمناْ: دیدن این جا واجب ه کفایی نیست. اون یکی واجبه ست !! واجب ه عینی ه انگار اسمش.(یعنی که بر تک تک ِ افراد جامعه ـ در این مورد مخصوصاً بر احتکار کنندگان کتاب! :) ـ واجب ه )
روزهای سنگینی بود؛ این که مدام مقایسه کنی که دلت می خواست این جا باشی یا نه، خیلی سخت بود. حالا هم دقیقاً نمی دونم جایی که هستم چقدر درست ه (درست؟!) اما مقدار قابل توجهی مطمئن ترم از روزهای قبل. حس می کنم اون "دوست دارم"هایی که مدام ازش دم می زدم باز داره بر می گرده در حالی که چند هفته ای مطمئن بودم رفته که برنگرده. من هم چنان رشته مو دوست می دارم پس :)
ضمناً ۱: آقا هر چی تئاتر و نمایشگاه نقاشی ِ آشغال دیدیم بسه، پاشید برید صبا اولین اکسپو عکس ایران (اکسپو یعنی نمایشگاه فروش آثار هنری!!)رو ببینید. من دیروز ۲ طبقه شو دیدم و رسماً اشکم در اومد.(۴ طبقه عکس چیدن رفته بالا. اگه رفتین با چشمای خسته نرین پس) عکسا خوب بودن و گاهی بسیار خوب. تا ته ِ آبان ِ ضمناً تر.
ضمناً ۲ : من پله می خوام :(
اومده می گه "می شه با هم حرف بزنیم؟ " و بین بچه ها تو شلوغی زنگ تفریح گم می شیم و نگرانیای یه آدم ِ کنکوری برای دگر دوست ِ کنکوریش. هم چنان ای لعنت به این سیستم!
ضمناً: خوبه که شب ِ آخر ِ "مهمان سرای ۲ دنیا" رو رفتم وگرنه مجبور بودم بیام انذار بدم که ملت ۵۰۰۰ تومنتونو برین لبو بخورین به جای این تئاتره. البته که سلام نیمای علی زاده ی (پسر آقای علی زاده ی) عکاس :)
من امروز عاشق يک عدد خونه شدم که توش اصلن جمعه که نداشت هيچ، حتا غروب جمعه هم نداشت.
من امروز اصلن.
بعد من امروز.
مادر ِ گرام یه دوست ِ ملی مذهبی دارن (نمی دونم چه طور باید توضیحش بدم. آدمی که مدافع ِ ولایت فقیه ِ، به شدت چادری ِ، پسر ِ 4 ساله شو نمی بره پارک بانوان چون بانوان اون جا بی حیان و ...) دوست ِ مادر چند روز پیش رفت انگلیس چون بورس ِ دانشگاه پیام نور شد واسه دکترا؛ و به وضوح هم کار با پارتی بازی انجام گرفت (به نقل از خود ِ دوست). خنده ام می گیره به این منفعت طلبی ِ آدما! فک کن با این وضع دوست ِ گرام معتقده که خیلی عالی ِ که بچه م تا 8 سالگی تو انگلیس بزرگ می شه و این جا محیط خوب نیست و دولت کم می زاره و آموزش پرورشمون پر از اشکال ِ و از این حرفا. تضادای درونی ِ آدما گاهی بسیار عجیب ِ واسه م.
صفورا یه روزی(/شبی) می گفت دوستی دارم که باش هر جایی برم نگران نیستم. نگران نیستم در مورد ِ من و اون جمع و رابطه ها و هر اتفاقی که میفته قضاوت کنه؛ حالا من خیلی خوش حالم که این طور رفقاتی(!) دارم؛ البته خانوم ِ سوپاپ! من هنوز هم نگران ِ قضاوتی ام که فلان دوستم می کنه از کوچک ترین کار ِ بی دلیل ِ من، اما خب حالا اندکی به تر ِ حالم.
محمدرضای ما(پسر خاله هستن) 9 ساله شده 10 آبان؛ بعد دیروز و امشب دیدیم همو و هی اصرار می کنه که کادوشو بدم و من ام هی می گم می دم و سوال و جواب که چی ه ؟ بزرگه؟ چقدره؟ سی دی ه ؟ کی می دیش ؟ و اینا. بر همگان واضح ِ که من شیفته ی این پسر خاله ام؛ حیف که زیاد کتابخون نیست و کلاً بچه مون ورزشکاره وگرنه "آرمان بچه" ی من بود دیگه :) حالا الان اومده خونه مون و داره مجله ی رشد حفظ می کنه!! چون معلمشون مجله رو امتحان می گیره (هی... )

خوش حالیم پس :)
ضمناً ۱ : احساس می کنم مهارتم (مهارتمون) توی مزه و انتخاب جای خوردن و چی خوردن و اینا روز به روز در حال ِ افزایش ه؛ از خوردنی جات ِ این چند روز راضی ام من. صد البته با تشکر از لویلاهه که کلاً تامین مالی برنامه ها از لبو و املت بوفه ی علوم گرفته تا اسپاگتی ریحون و عرق زیره با اوشونه :)
ضمناً ۲ : رعد و برققققققق ...
از این همه هجوم می ترسم؛ کافی نیست دیگه؟! کی برگردیم سر زندگی مون پس؟
. صبح لباسای رنگی رنگی به تن میرم بیرون؛ منتظر هوای آفتابی ِ چسب ناک ِ پاییز! هنوز به دانشگاه نرسیده بارون شروع شده. توی بارون و بپر بپرانه(وقتی 3 ساعت توی دخمه ی مبانی تجسمی بشینی و به حرفای شاعرانه ی استاد گوش بدی واضح ِ که سرما توی وجودت نهادینه شده و مجبوری بپر بپرانه راه بری بعدش!) با لویلاهه می ریم مدرسه و هدیه ی دانش آموز بودگی مون رو دریافت می کنیم :)
.. بعد ِ کلاس ِ آشنایی با هنر در تاریخ ِ یک (آخه اسم ِ درسو ببینید!) آدما می خوان برن سینما و منم طبق ِ اصول دوست یابی با جمعیت همراه می شم و هی تاکید می کنم که پول ندارم؛ من کنعان رو برای بار دوم هم دوست داشتم. بعد هنوز هم، از بهمن 86 یعنی، نفهمیدم چرا اسم ِ فیلم کنعان ه. یعنی یه بوهایی بردم اما نمی فهمم چطور شد که اسمشو کنعان گذاشتن و چیزه دیگه ای نشد اسمه؟!
... به دلیل توقف طولانی در قنادی کیوان (معرف حضور فرزانگانی جماعت) و گپ و گفت با آقای صاحاب و توجیه رشته های خزعبل من و مائده دارم پرواز می کنم که به کلاس آژند برسم؛ بارون میاد و توی محوطه ی دانشکده مسابقه ی فوتبال ه. دلم برای همین جایی که دارم توش راه می رم تنگ می شه ؛ حالا که کمی (با تاکید، کم ِ خیلی کمی) سوراخ سمبه ها شناسایی شده و قیافه ها آشنا حس می کنم این جا رو دوست دارم؛ با همه ی فضای یخی که هست حتی. و خب ما الان 4 نفر شدیم که می مونیم عکاسی و ترکیب راضی کننده ست. این بود انشای من از دانشکده !!
.... از سینما سپیده تا خونه 2 ساعت توی ترافیک ام و پاییز ِ و هی زمزمه ی آهنگای آشنا و بحثای ملت ِ توی اتوبوس وقتی نیم ساعت پشت چراغ راهنما موندیم و 20 بار چراغ سبز و قرمز شده و پیاده شدن یهویی از اتوبوس و کوچه پس کوچه های خلوت و بارون ِ مثه دم اسب ِ شبیه ِ بارون ِ کِلرِدِ و اس.اُ.مس های هم دردیِ پاییزی و سرخوشی ِ پاییزانه و ...
..... بعد جی مِیل و فوران کلی خبر و عکس و حرف خوب. (توضیح این بعد در آینده!!)
اون بالاییا که هیچی. امروز ادیبی ،استاد ِ گران مایه ی مبّانی!، از وقتایی می گفت که نمی تونیم ذهنیت رو به عینیت و سمعیَت و نوشته و حرف و نقاشی و عکس تبدیل کنیم. داشتم بالا می آوردم انقدر که آشنا بود این حس ِ نتونستن. آنقدر که همه ی اتفاقای این روزا ذهنی ان و هیچ حرفی نیست و اعتراضی و حرکتی ...
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند و
بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و
بی خیال نشستن و
گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
...
این روزا حتی شعر رو از خودم دریغ کردم...
ضمناً۱ : با هد لَمپ(!) کنار آتیش ِ بی رمق شده مون سهراب می خوندم و بعدش توضیح می دادم که این فین فین واسه سرما نیست. واسه چیزایی که می دونم و نمی دونم.
ضمناً ۲ :لیلاهه
ضمناْ ۳ : چقد من ه . شایدم من نیست فقط. همه ی ماهاست...




نهاوند ۵ نفری مون ( 1 / 2)دومین سفر بعد کنکور بود؛ اولیش اون مشهد از آسمون اومده ی فردای کنکور بود که پر از غر و اشک و خنده های بی بهانه بود. از مشهد عکس ندارم اما. این روزا حرف گفتنی هم ندارم. عکسا رو ببینید خب، که دلتون تنگ ِ من نشه ! :)
من و پناهی و مائهده و بیتا و پرستو . ترکیب ِ آدما فوق العاده آیده آل بود به نظرم و که مثه بزغاله خوش گذشت به من. مخصوصاً بالا پشت بوم مادر اینا و اتوبوسا و هی خیره به غروب شدنش...

شکیبا داره "ما همه سهمی از زمین هستیم" رو می خونه در اردوگاه باهنر. همین ۵ شمبه بود. کتاب مال ِ سبا بود و دفعه ی سوم بود که با صدای شکیبا کتاب رو خوندم. بسیار بسیار عالی و تاثیرگذار. این دو تا موجود هم اولین برخوردشون با این کتابه که از قیافه هاشون پیداست!
ضمناً ۱: ناگفته نمونه که سهم زیادی از قیافه ی دوستان معلول فن بیان شکیباست :)
ضمناً ۲ : محد گفته می خواد تو قسمت زمین ِ شیمی ۱ این کتابه رو سر کلاس واسه بچه ها بخونه و اینا...
صنف ابزار و یراق فروش.
ضمناْ ۱ : این شکسته شدن کمی قبل تر از این سفر اخیر رخ داده بود :) قبل تر، حوالی اول مهر که رفته بودم دانشگاه هنر (اونی که باید از سر در باغ ملی رد بشی) از مترو پرسون پرسون می رفتم که ملت، کجاست این دانشگا؟ بعد هیش کی نمی دونست که. بعد تر من رفتم تو یه ابزار و یراق فروشی و کلی اطلاعات تاریخی- جغرافیایی کسب کردم از آقای فروشنده. بعدتر از اینا توی مینی بوس محمد که داشت محدوده ی صنفشون رو می گفت کلی حظ بردم از این ابزار و یراق فروش ِ سرشار از فرهنگ آذری...
به این یه ماه که فکر می کنم هیچ چیزی وجود نداره؛ کلی آدم جدید دور و برم وجود داشته اما حقیقت این ِ که هیچ کدوم هیچ تلاش ذهنی برام ایجاد نکردن که بشناسمشون! هیچ کار خاصی انجام ندادم هم. از مثلاً ۱۰ تا کتابی که باید می خوندم ۲ یا ۳ تا رو خوندم، کارای دانشگاه هم همه با آب بندی و تف کاری انجام شدن و ...و ... و. اتفاق انگار شکستن ِ دیوارا و مرزا بوده؛ توی این یه ماه همه ی مرزایی که وجود داشت کلی جا به جا شدن و کلی از دیوارایی که بود ریختن. الان انگار خالی ام از دیوارایی که بسیار محکم به نظر میومدن عمری. ناراحت نیستم؛ عقب کشیدم و منتظرم که همه چی بشکنه و بریزه و من باز شروع کنم. مطمئن ام که شروع ِ خوبی خواهد بود و ادامه ی خوب تری. مطمئن ام که اتفاقای هیجان انگیزی در ادامه وجود داره؛ مطمئن ام و به شدت منتظر.
حالا این وسط، پر از کشف ه. کشف ِ آدما و رابطه ها و نگرش ها. و امیدوارم نوشته های دیواری که شکسته شد بر عکس ِ همه ی نوشته های ادامه دار این جا که نصفه موند حداقل تا چند وقت ِ مطلوبی ادامه داشته باشه.
قشر ِ راننده وانت .
جناب پیکوفسکی جایی گفته بود اگه اون دنیا ازم بپرسن روی زمین چی کار می کردی؟ می گم سرما می خوردم. حالا منم مطمئن ام که یکی از جوابام همین ه! آقا من سوسک شدم انقد هی سرما می خورم که :( اما خب این دفعه رو دوست دارم، انگار که اون سفر سه روزه کش اومده و هنوز هم توی من وجود داره.
از سفر، فعلاًً همین تا کمی از حالت افقی به عمودی میل کنم :)