با توی بی رحمم؛ که نمی فهمم می فهمی و این کارا رو می کنی یا نفهمی کلاً.


دل ام تنگ شده؛ برای همه چیز و همه جا و همه نوع آدمی.

بی رحم تر از وقت دادن به هر چیزی و هر جایی و هر آدمی شده م اما؛ تند تند راه می رم، تند تند تصمیم می گیرم، تند تند خط می زنم و تند تند رد می شم.
انقدر آدم ها رو اذیت کردم توی این تابستونه که نمیتونم به ش فک کنم؛ هر روز می گم به خونه که برسم زنگ می زنم و توضیح میدم، می گم که من به فکرت هستم، به فکرتون هستم، می گم که از دل تنگی گاهی بغض و اشک ساعت ها نمیذاره که راه برم حتی، می گم. شب اما، در بهترین حالت ولو میشم روی تخت و خیره به یه جایی از این اتاق جدید که حالا واقعا شده اتاق خودم.


گاهی ته دل ام میخوام که تنها باشم ، هیچ آدمی نباشه، هیچ نگرانی ای از کدورت نباشه، هیچ فکری از این نوع نباشه، گاهی دلم میخواد درست درست مثل امروز توی ترمینال غرب، انقدر جدا باشم از شهر و مردم، که حتی بارون هم وسوسه م نکنه برای موندن؛ که بکنم هر وقت که نفهمیدم چرا اینجام و برم.

خسته م می کنید بیش تر از این که بهم انرژی بدید بس که؛ و من حس می کنم تبدیل شدم به آدمی که خسته می کنم به جای این که شاد کنم یا پر انرژی، احساس می کنم آدم خوبی نیستم، نه برای دوستام از هر نوعی نه برای خانواده ی محترم نه برای دانشگاه و کارها.


کاش انقدر که بی رحم به نظر می رسم، بی رحم بودم لا اقل.










زیارت عاشورا میخوندیم؛

 

انگار کن هشتاد و سه سال و چاهار ماه، لعنت کرده باشی؛ خودت رو لعنت کرده باشی.
به جای همه ی لعنت های این چند ماهه که کردند و کردید و ساکت نشستم به دیدن که چطور انقدر جسورند و جسورید، هشتاد و سه سال و چاهار ماه، لعنت کردم خودم رو.
بعد سنگین و بی رمق فکری ِ سه شب قدری شدم که همه اش بوی علی بود و غم علی و نبودن علی برای من؛
من که قدری ندارم که؛ بی قدر ِ بی قدر. مست ِ لعنت ها اما؛ که تو که قدر ِ سلام نداری برو شاد باش که لعنت میشی، که هستی هنوز که لعنت بشی، که پرت نشدی جای ِ دوری که نه سلامی باشه نه لعنتی. 

 



   

ممممممنونییییم البته.

 

 

 

لطفاْ به اینجا سر بزنید و به دیگران هم توصیه کنید!

 


 

خودشیفته ای که منم یا چطور به اسم خود بنازیم! :)

 

یک شبی کلافه از بیخوابی و امتحانای پیش رو و نامرتبی اتاق، توی تاریکی در یخچالو باز کردم که هلو بخورم؛ رفتم جلوی شیر آب که بشورم هلوی گرانمایه رو، مثه همیشه از پنجره ی آشپزخونه خیره شدم به چراغی که هی سبز میشد و هی قرمز بی که هیچ ماشینی رد بشه، یهو، خیلی یهو یه گرد ِ قلمبه رو دیدم؛ مهتاب!
ماه، گرد و نزدیک و زرد درست روبروی پنجره بود.

الان چند شبی ِ که با خوش شانسی محض دارم ماه ِ این همه نزدیک این شبا رو میبینم. توی ترافیک اتوبان، از پنجره ی اتاق، از خونه ی رفقا، از پنجره ی آشپزخونه و از همه ی اینجاها ماه، نزدیک ه و گرم؛ کم کم که نزدیک میشیم به سحر میره بالا، زردش میشه یه زرد ِ سردی و کوچیک میشه و کوچیک تا یهو آدم میبینه دیگه نیست، که الان باید دوئید رفت از پنجره ی رو به شرق ِ خونه منتظر خورشید بود، که خیلی سریع میاد بالا، نارنجی و گرم.

 

ضمناً: تو مشد یه عکسی تهیه دیدیم با موبایل همسفر گرام، که ماه یه نقطه بود، یه نقطه ی خیلی نقطه کنار اون دری از صحن انقلاب که بالاش نقاره میزنن. کوچیک و ناقابل رسماً. این ماه هیچ شباهتی نداره به اون ماه. آدم میمونه تو کار ماه، بس که ماه ِ این ماه و این مهتاب ِ این شبا.

 

 

 

برای شماها ماه ِ رمضان ه، برای ما فقیر فقرا فصل ِ امتحانات!

 

کمی بریم روی شبکه ی عربی با اجازه تون این روزا؛ کمی دعاهای خوب اینجا بیاریم، کمی لذت ببریم و شادی کنیم. این دعاهه که میفرمان بعد از هر نماز توی ماه رمضون بخونید رو خیلی دوست دارم به خاطر توجه اش به همه ی همه چیز؛

الـلـهـم ادخـل عـلى اهل القبور السرور،

اللهم اغن كل فقير،

اللهم اشبع كل جائع،

اللهم اكس كل عريان،

اللهم اقض دين كل مدين،

اللهم فرج عن كل مكروب،

اللهم رد كل غريب،

الـلـهـم فـك كل اسير،

اللهم اصلح كل فاسد من امورالمسلمين،

اللهم اشف كل مريض،

اللهم سد فقرنا بغناك،

اللهم غير سوء حالنا بحسن حالك،

اللهم اقض عنا الدين  واغننا من الفقر،

 انك على كل شي ء قدير.

 

 

ضمناً۱: اینجا همه عربیشونو بالای  ۵۰ زدن تو کنکور ان شاالله دیگه :)

ضمنا۲ً: اسم رو وسط ِ سفر ِ دو روزه تصمیم گرفتیم(!) عوض کنیم؛ دوستانی که میدونن به چی ربط داره این اسم و اشاره ش به چه جریانیه صداشو درنیارن که بی آبرو نشیم در ملا عام. دوستانی هم که نمیدونن، صبر پیشه کنن، لابد دیگه!

 

 

 

 

اینجایی که من هستم؟!

 

اینجا که من نشسته م چیزی کمتر از هزار قدم من مونده تا صحن انقلاب؛ قدم های کج و کوله ی آدمی مثه من که گیج میخوره، سر به هواست و بی حوصله اصولاً.
اینجا که من نشستم فقط کمی بیشتر از یه عرض خیابون مونده تا جایی که باید ایستاد، خم شد و سلام داد به امام رئوف.
اینجایی که من هستم، کم از بهشت نداره.

 

 

صد البته که "تو" های دیگری هم هستن که الان اینجا نیستن...

 

فکر میکنم بی رحمی ه؛ که حق من نیست. اما هر چقدر هم که فکر کنم و همه ی چیزای باربط و بی ربط رو بهم ببافم اتفاقی نمیفته. 
.
.
.
خواب میبینم. از خواب که میپرم خیس عرق، همه ی جمله هایی که گفتم و گفتن تکرار میشه هی توی سرم انقدر که باز دراز بکشم روی تخت مامان بابا و بپیچم به خودم از ترس و تنفر.
ترس ِ بعد از اون خواب کش اومده این روزا و تو نیستی و هیچ کس نیست و من تنهام انگار. تنهام و می ترسم. 

 


تو همیشه ایده های جالبی داری؛ از ترس دارم له میشم وقتی که دارم با تو حرف میزنم، صدای خنده م اما مامانو کفری کرده، تو میگی "من پیش مامانم میخوابم آخه!" و من مبهوت این حرف میشم که شاید باید خزید توی بغل ِ مامان که تموم شه این  ترس. تو اما غر میزنی، ناراحتی و حق هم داری گویا؛ من له تر از قبل، میرم توی اتاق خودم که نور نداره به لطف پریدن فیوز این ور ِ خونه. 
.
.
.

برات مینویسم که " دارم له میشم، خفه شدم، نمیدونم، نمیفهمم،..." تو مثل همیشه جواب میدی. مثل ِ همیشه که آدم دوست داره بکشتت، خفه ت کنه، له ات کنه انقد بی احساسی... مثه همیشه ی اینطور وقتا  آدم باید بیاد ببینتت، نگات کنه، بغلت کنه. اما این روزا همه چیز مسخره ست. تو ۸۰۰ کیلومتر دوری و اصن حواست اینجا نیست و با اس.ا.مس ِ "هیچی اصن، هیچی" بی خیال من میشی و میری پی کارت و من میمونم و هق ِ هق ِ الکی ِ از سر نمیدونم چی...
.
.
.

تو اما با بقیه فرق داری؛ آدم لازم نیست باهات حرف بزنه، بهت غرغر کنه، مدام ببیندت، کافی ه آدم بدونه که هستی، که داری یه غلطی میکنی یه گوشه ای، کافی ِ بعد ِ یه ماه سر کوچه ی جمشیدجم ببیندت تا خنده پخش شه همه جای وجودش و بره جوراب بخره و شادی کنه. تو علامه ی دهری، رفیق!

  

 

ضمناً: دعام کنید.