با توی بی رحمم؛ که نمی فهمم می فهمی و این کارا رو می کنی یا نفهمی کلاً.
دل ام تنگ شده؛ برای همه چیز و همه جا و همه نوع آدمی.
بی رحم تر از وقت دادن به هر چیزی و هر جایی و هر آدمی شده م اما؛ تند تند راه می رم، تند تند تصمیم می گیرم، تند تند خط می زنم و تند تند رد می شم.انقدر آدم ها رو اذیت کردم توی این تابستونه که نمیتونم به ش فک کنم؛ هر روز می گم به خونه که برسم زنگ می زنم و توضیح میدم، می گم که من به فکرت هستم، به فکرتون هستم، می گم که از دل تنگی گاهی بغض و اشک ساعت ها نمیذاره که راه برم حتی، می گم. شب اما، در بهترین حالت ولو میشم روی تخت و خیره به یه جایی از این اتاق جدید که حالا واقعا شده اتاق خودم.
گاهی ته دل ام میخوام که تنها باشم ، هیچ آدمی نباشه، هیچ نگرانی ای از کدورت نباشه، هیچ فکری از این نوع نباشه، گاهی دلم میخواد درست درست مثل امروز توی ترمینال غرب، انقدر جدا باشم از شهر و مردم، که حتی بارون هم وسوسه م نکنه برای موندن؛ که بکنم هر وقت که نفهمیدم چرا اینجام و برم.
خسته م می کنید بیش تر از این که بهم انرژی بدید بس که؛ و من حس می کنم تبدیل شدم به آدمی که خسته می کنم به جای این که شاد کنم یا پر انرژی، احساس می کنم آدم خوبی نیستم، نه برای دوستام از هر نوعی نه برای خانواده ی محترم نه برای دانشگاه و کارها.
کاش انقدر که بی رحم به نظر می رسم، بی رحم بودم لا اقل.