قطعه ای از بهشت؟!

 

 

 

 

این ماه، هیچ شبیه نیست به این روزهای ِ پارسالش؛ شب ها می رفتیم حرم، خنکای ِ سنگ های ِ صحن انقلاب، سه نفری خیره می شدیم به گنبد. امسال انقدر بیچاره ام که توی پنج روز گذشته دارم به تبلیغ مک دونالدِ بی شرافت فکر میکنم. دلم تبلیغ ِ دونات ِ رضوی میخواد به مناسبت ِ ماه ِ مبارک.

 

 

خانوم ِ رحمان ِ بسیار  مهربان ِ سفارت کبرای افغانستان؛

 

 

رفتیم سفارت، من و مائده. فرم ِ درخواست ِ ویزا گرفتیم.
خانومه اصرار داشت این بار با خانواده برید سفر، چرا تنها میرید آخه؟!

 

تصور کن؛ با خانواده، عروسی، مزار شریف!

 

 

بيا بريم به مزار...

 

یک دوستی ما داشتیم/یافتیم در مزار شریف،‌به نام ِ اشرف جان؛ اين آقاي اشرف جان نامزد داشتند آن روزها و ما همونجا قول ِ عروسي رو گرفتيم كه مديوني اگه ما رو دعوت نكني!
حالا عروسي به جاي عيد نوروز يا همون حوالي،‌ افتاده عيد ِ رمضان، يعني يه ماه ديگه. ما هم خب دعوتيم مسلماً.
حالا شما من رو تصور كنيد كه تو مملكت ِ‌خودمون اصلاً خوش ندارم برم عروسي، بعد الان بايد برم ويزا بگيرم و تو علت مسافرت بنويسم "شركت در جشن عروسي دوست!" و بعد راه بيفتم با سه تا ديوانه برم مزار شريف عروسي.
اگه اين كار رو كردم، بترسيد از من. جدي ام. يعني آدم انقد بي تعادل و اين حرفا آخه؟! :)

 

 

 

رمضانعلی!

 

 

اصلاً باورم نمیشه. رجب گذشت، شعبان هم، آخر ِ همین هفته، ماه نو میشه...

 

 

کار ِ کنکوری کردن!

 

سال ِ تحصیلی ِ گذشته، من معلم ِ درس ِ دین و زندگی ِ چند تایی از دخترای تبعه ی افغان بودم؛ بچه هایی که با زور و زحمت، مسئولین ِ محترم ِ وزارت علوم و سازمان سنجش حاضر شده بودند حق ِ تحصیل در دانشگاه بهشون بدن.
کلیت قضیه این بود که یک آقایی که قبلاً کار ِ آموزشی کرده بود برای مناطق محروم، تصمیم گرفته بود ده بیست تایی بچه توی همین تهران جمع کنه دور ِ هم که برای ِ کنکور درس بخونن، معلم داشته باشن و کتاب و فضای ِ درس خوندن. مکان هم ساختمون اردوهای جهادی دانشگاه ِ امیرکبیر بود که با هزار زور و زحمت گرفته بودند.
امروز که زنگ زدم بپرسم چه حال و خبر از نتیجه ی کنکور بچه ها، گفت که امیرکبیر اونجا رو پلمپ کرده و دیگه بی جا و مکانیم. اگر سال ِ بعد جایی گیر نیاد، کار تعطیل میشه...

من میدونم الان هر کدوم از شما میگید این همه کار مونده رو زمین، کار کردن برای ِ بچه افغانی های کنکوری به چه دردی میخوره؟! بگید اما بعدش یه فکری بکنید ببینید میتونید واسه این گروه مکانی جور کنید یا نه. جایی که حداقل دو تا اتاق داشته باشه، جاش زیاد پرت و بالای شهر نباشه، تا حد ِ مطلوبی امنیت داشته باشه.

تا شنبه یا حتی چند روز بعد، منتظر میمونم که شاید خبری بشه :)
من هم که هم اینجا هستم، هم موبایل دارم، هم tabmah@gmail.com

 


 

هیاهوی ِ سیاسی و خودنمایی ِ شیطانی ِ نوشته ی قبل!

 

 

هنر آن است که انسان بی هیاهوی سیاسی و خودنمایی های شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوا؛ و این هنر ِ مردان ِ خداست.

 

امام خمینی(ره)

 

 

 

و تواصوا بالحق...

 

این ترم قرار بود برای ِ اقای نجم آبادی، یه عکس ِ دستکاری شده تحویل بدیم که سایزش حداقل یک متر در یک متر باشه. کار ترکیب رنگ و نقاشی و عکس و این حرف ها باشه. این که همه ی بچه های کلاس با چه بدبختی ای این کار رو کردن و نتیجه چی شد بمونه. من یه وقتی یه ماه مونده به پایان ترم برداشتم هر چی عکس از بچه های عراق و افغانستان داشتم بردم بش نشون دادم که تو بگو من با اینا چه کنم. کلی حرف زد و آخرش هم تصویب نشد که رو اون عکسا کار کنم. بعد هم تشکر کرد که چقد لطف کردم که عکسام رو نشون دادم و این چیزا؛ ته اشم گفت چند تا عکس خیلی جالب تو عکسا بود و یهو خندید.
یادش اومده بود اون موقعی رو که تازه مرغ منجمد اومده بود تو بازار و همسایه شون بهش گفته بود دیدی چقد جالبن این مرغا مهرداد جان؟
کلی خندید و توضیح داد که یاد بگیریم صفتا واسه چی و کجا کاربرد دارن. مرغ منجمد آخه چرا باید جالب باشه؟! بعد هم معذرت خواست که به عکسای من گفته جالب.

***

از رادیوی ماشین، اخبار تلویزیون، مکالمات مردم تو کوچه بازار و ... همه ش دارم در مورد مرغ منجمد یه چیزایی می شنوم این یکی دو روزه. جدای ِ این که دل ِ من رو عمیقاً تنگ کرده برای  این استاد ِ عزیز،مدام منو یاد ِ جالب بودن ِ مرغ ِ منجمد میندازه این اخبار.

***

۵شنبه دوم یا سوم تیر امتحانا تموم شد؛ از اون موقع تا حالا من حتی یک روز هم مثل ِ سایر آدمیزادها تابستان گذرانی نکردم؛ انقدر دوئیدم و رفتم و نبودم و این چیز میزا، که الان وقتی خانواده پیشنهاد مسافرت خانوادگی میدن با آرامش میپذیرم که شاید دو سه روز، ببینم خانواده مو.
همه ی غرغر ها رو هم بی خیال شدم؛اصلاً من اینطوری ام-لابد همه اینطورن به نظرم!- که اگه فک کنم کارم درسته چون اسب خوش و خرم کارمو می کنم. از اول تابستون هی غرغر کردن، هی رد کردم، هی بی خیال شدم، دیروز دیدم دیگه نمیتونم.
دیگه نمیتونم تحمل کنم آدمایی رو که انقد مردم آزارن!
من دارم اونطوری که فکر می کنم درسته زندگی می کنم، غلیظ هم سعی می کنم زندگی کنم! گاهی بدنم جا میمونه از خودم، گاهی خسته میشم، گاهی عصبانی ام، خشنم شاید، بی حوصله م، بی وقتم و هزار تا حرف ِ این شکلی. هستم اما، انقد غر نزنید تو رو به خدا به من. انقدر فکر نکنید من احمقم.من تصمیما اشتباه میگیرم.  من دیوانه شدم. انقدر فکر نکنید لطفاً.

***

از دیروز تا حالا فکر که می کردم، به این نتیجه رسیدم که زندگی ِ جالبی داشتم من این روزها؛ جالب اما صفت مناسبی نیست، نه برای ِ مرغ ِ منجمد، نه روزهای ِ من.

 

 

بي شرفي كه شرافت ياد ِ آدمها ميدهد، من ام با كمال ِ وقاحت.

 

در تمام اين روزها، مدام فكر مي كردم من دقيقاً چطور موجود ِ‌لعنتي اي هستم؛ دوست داشتم وقت ِ برگشت از بندر انزلي بدونم نوع ِ لعنتيت ِ من چي ه؛
نفهميدم، حالم خوب نيست، نفهميدم...

***

نوشته ما بي شرفيم. يكهو حس كردم اين چيزي كه دوهفته ست له ام كرده چي ه،‌بي شرف ام من كه اين طور زنده ام...
بي شرف ام من.