دوسْت دارم ؛‌

 

خودم رو به شدت تكذيب كنم .

 

و در هياهوي تشويق حضار از سِن پايين بيام  .

 

در مورد بعدش هم بعداً فكر كنم ...

 

 

 

 

 

یک بازتاب 10

توي اين آشفته بازار زندگي ه پيش از دانشگاهمون ،

 

قدوم مباركمون به بازار بزرگ نرسيده بود كه بحمدالله امروز رسيد!

 

 

و من باز نيز برخلاف همه ي توصيه هاي دوستانه و نصيحت هاي بزرگانه و دعوا كردن هاي خشمگنانه ي

 

 دوستان و دشمنان و رفقا و صاحب منصبا با آرامش (و البته اندكي عذاب وجدان!) به درس نخوندن هام

 

 ادامه مي دم .

 

 

 

كشوري كجايي شوما‌‌ كه ما را دريابي ؟‌!

یک بازتاب آلبالویی 9

وقتی غروب جمعه باشه و ماه رجب !

و تو باشی و بی بخاری و سکون محض !

و مقامات قضایی هم از این موقعیت استفاده ی تام کنند

و در یه وبلاگی رو که تو روزی ۳ بار دوره ش می کنی تخته کنن !

 

آدم دلش آلبالوی داغ * می خواد به خدا :)

 

* : آلبالوی نمک آلودی که حداقل ۲ ساعت زیر آفتاب سر ظهر بوده باشه .

 

یک نظر ؟

حالم از منطق بهم می خوره .

این منطقای آبگوشتی و چیدن صغرا و کبرا هایی  که خودمون هم باورشون نداریم .

من به این منطقی بودن ها مفتضحم !

پ . ن : این نوشته هیچ دلیل حقیقی یا حقوقی نداره . کسی آمپر نچسبونه.

یک توضیح 1-  !

نوشته های عید رو که می خوندم یاد درس نخوندن عید افتادم !

و این که خرفت شده بودیم که روزی ۱۰ ساعتمونو چرا نخوندیم :)

الان اما خوش حالم که طبق معمول به جای درس خوندن لذت بردم !

 

یاد جمع کردن پروژه ! و یاد کلی چیز میز.

اما این ادامه ی مطلب برام از همه جالب تر بود .

 

ادامه نوشته

يك بازتاب 8

امروز !

صندلي لهستاني و طرح و اتود و كلي حس خوب :)

 

هستم با روزهايي كه گويا شيرين نبايد باشند اما من يه  شيريني ه جديدي

رو زير دندونام (!) حس مي كنم .

 

تلقين را كه ازمان نگرفته اند ....

 

یک بازتاب 7 . اتوبوس

- کولرشم زد .

- واقعا ۱۰۰ تومن می ارزه !

- عجب هوایی ... آدم توی بیلیتیا می پزه !

- خدا خیرشون بده .


این اتوبوس مذکور کولر نداشت . صندلی هاشم پخته بودند !

اما دید پیرزن های اتوبوس رو دوست می داشتم . نوعی تلقین قوی :)   

یک توضیح 5

 

تعجب می کنم !

رفقا ، بزرگ شده اند .

 و خانم!

 

 

استناد می کنم به عروسی برادر یکی از همین رفقا...

 

 

یک آیینه 1

 

دوباره نم نم اين رهگذرها

           نگاه مبهم اين رهگذرها

                   اگر در انتظار تو نباشند

                          چه مي ارزد غم اين رهگذرها ؟‌

 

 

 

 

 

اللهم ارني الطلعه الرشيده ....

مرگ مردم

مردم گرفتارند .

رفقاي من هم مثله همه ي مردم .

گرفتارند!

 

 

مردم ( بيشترشان ) نااميدند .

رفقاي من هم مثله بقيه ي مردم .

نا اميدند (البته كم ترشان!)

 

 

خسته م .

 

و باز فكر مي كنم كه مريضم .

 

 يه چيزي تو مايه هاي كليه درد ؛

 

از اون دسته كليه دردهايي كه هي شك كنم كه كليه م هنوز كار مي كنه؟‌

 

 

 

گفتم خسته م ؛‌از اين همه عميق (و زميني) زندگي كردن .

 

 

هوا هم به طور كوفتي گرم .

 

خسته م .

 

 

همه (با تقريب خوبي ) گرفتارند ؛ از گرفتاري المپياد بگير تا سفر كيش (!) و كتاب تست و

 

پيش دانشگاهي و  عروسي شنبه ؛‌ اهوم ! يك اتفاق خجسته ! يه عروسي همراه  رفقا !

 

 

ذهنم توانايي چند بعدي كار كردن رو نداره .

براي نمونه اين موقعيت چند بعدي :‌

 

برنامه ريزي  تا يك مرداد براي آزمون تعيين سطح آموزشگاه فلان .   

هماهنگ كردن كلاس هاي مدرسه  با خواب هاي طولاني صبح .

جا دادن اين همه وسيله و كتاب جديد و قديمي و زيرخاكي جديد الاكتشاف در حداكثر 5 قفسه .

برنامه ريزي حجمي (ها؟) و زماني و روزي و هفتگي و ماهي و كلي و ... و....  !

شمارش مدام اس ام اس ها براي اين كه از يه مرزي رد نشن .

دنبال يه آدمي گشتن كه همه فيلمي تو آرشيوش باشه .

و....

 

و.....

 

 

 

گفتم كه خسته م . بس كه زندگي عميق ه .  و من ؟ ‌در عمق زمين!

 

 

پ . ن : مي خواستم از جلسه ي نمايش و نقد فيلم بنويسم كه رفت تا نوشته هاي بعدي .

 

 

شايان تامل : فك كنم اين نوشته  به خاطر خوندن تبليغات يه موسسه ي مشاور كنكور و اون حرفاي مزخرف و اون رقماي نجومي شهريه شون  و دروغ هاشون و دروغ هاشون و دروغ هاشون  اين شكليا شد ! خلاصه برين يقه ي كشوري رو بگيرين كه هنو يقه ي ماها رو ول نكرده...

 

 

 

یک بازتاب 6 . تهران دور دور

با یک حساب سرانگشتی از اول مهر 85 زیاد آدم ندیدم . آدم دیدم ها ! اما نه مثل اینایی که این چند روز دیدم . این دو روز که به واسطه ی خاله ی کوچیک و تولد آبجی کوچیک ه حدود 10 ساعت از 48 ساعتم رو توی خیابون بودم . و مسلمه که خیابونایی که توش بشه کفش پیدا کرد و کادو برای یه دختر 11 ساله و کیک و بادکنک .  

و من باور نمی کنم این مردم رو.

تو فکر کن توی مترو روبه روی تو،  سه تا دختر دانشجو نشسته ن که همه ی بحث هایی که منتهای مسخرگی ه رو با نهایت جدیت دنبال می کنن . اولش هی به خودم دل داری دادم که لابد اینام مثه تو و رفقات دارن لوده بازی در می آرن اما خبری از این چیزا نیست . بحث کاملا جدی ه .

 

نه این یک بار ؛ که توی این 10 ساعت 10 ها نمونه از این آدم ها و بحث ها دیدم .

 

 

ساعت حدود 4 . هوا بسی گرم ه و من با مانتوی مدرسه (که خودش گویا مدرک مجرم بودنه!) و یه گلدون خوشگل که از ته ش آب می چکه و کلی بادکنک و کادو و کیک (بماند که چطور همه رو با هم حمل می کردم!) راه می رم و بینش مدام با موبایل چیزای کوچیک رو با خاله ها هماهنگ می کنم و با لبخند ملیحانه به نگاه های خیره ی مردم جواب می دم و  مدام متعجبم که چرا من برای مردم عجیبم اما  دخترایی که شبیه عروسکن و توی این گرما دست تو دست پسرا راه می رن و -.........-   اصلا عجیب نیستن ؟

 

کی مقصر ه؟ چی شده که نگاه آدمای این شهر اینقدر محدود شده به یه بازه ی خاص ؟

 

این نگاه های سطحی آدم ها و این تعجب ها ؟!

 

 

 

مدرسه خیلی کوچیک ه . یه سری آدم های تکراری رو می بینی هر روز که از بینشون یه تعدادی عالیند و یه عده قابل تحمل و یه عده رو هم با آرامش می شه از نگاهت سانسور کنی ؛ اما این که فردای روزگار ما هر روز قراره یه سری آدم جدید ببینیم که بعضی هاشون غیر قابل سانسورن،  خیلی سخت ه.

 

 

زن هایی که توی مترو چیز میز می فروشن ؛ گداها ؛ کارگرا ؛ فروشنده ها .  وقتی درموندن این آدما رو می بینم همه ش حس می کنم که تقصیر منم هست . می پرسم : چه تقصیری ؟   تقصیر ؟ ! انقدر توی مخم دعوا می شه که فحش میدم ؛ نه بلند و با جیغ و داد ، مثل ه کلی از آدمای خیابونای تهران . توی دلم . ولش....

 

 

حالا همه ی اینا یه طرف ، وقتی یه راننده ی خوش اخلاق می بینم انقدر شاد می شم که توی اوج گرما پیاده توی جوبای ولی عصر راه برم و محظوظ باشم .

 

 

 

 روانی ام . این شهر **** اینو می گه .

 

چارق آهنی می خواهی و ایمان

 

     آن که هدف نزدیک را می خواهد ، رنج کم تری می برد و شادمانی اش نیز کوچک است و آن که افقی دور را می جوید ، باید که تاوان گران تری بدهد و رنج هایی عظیم تر را بر دوش کشد .

 

آدم ها همه در راهند ، بسیاری اما راهیان راه های نزدیکند ، راه های ساده و پاخورده  و جاده های امن . اندکی اما رهروان راه های دورند ، مسیرهای صعب و جاده های پرخطر .

 

 

 

    اگر اسکندری ، آز و آینه می خواهی ، اگر رستمی گرز و غرور ، اگر فرهادی ، تیشه و عشق

و اگر قلندری چارق آهنی و ایمان ...

 

 

 

....... چگونه پیمودن و رفتن است که نیکوست ، چگونه رفتن!

 

 

 عرفان نظر آهاری

یک توضیح 4

برای اولین بار یه اتاق کامل برای چپ دستا گذاشته بودن !

 

 کلی مراقبمون بچه باحال بازی درآورد !

 

 کلی "هم کیش " اطرافم دیدم .

 

 کاشف به عمل اومد که میدون صنعت توی شهرک غرب ه نه اطراف دانشگاه علم و صنعت !

 

حیف که کنکور اصلی نبود  وگرنه شرایط خیلی ایده آل بود!

 

 

امروز آقاهه (چون فرد محترم ه معروفی ه زین  پس  با اسم آقاهه ازش نام می برم)

 

 از پشت تلفن شروع کرد ؛ هی من گفتم خانم ... هستم . هی اون گفت : آها ! مهتاب.  

 

هی اومدم بگم مهتاب نه ! خانم .... هی دیدم خب بده! هنو نیم ساعت نیس دیدتم بش فش بدم؟ !

 

خلاصه مدمئنم که با این آقاهه برنامه ها خواهم داشت!

 

هی فک می کنم به حرف های اون روز منصوره؛ موقعیت ها، حرفایی که پیش می آد، روابط...

 

 گویا یه کم از اون چیزی که فک می کردم پیچیده ترن .

 

یک بازتاب 5

کلی چیز دلم می خواد!

اینو امروز فمیدم ، وقتی توی بوق گرما مجبور شدم برم جلسه ی تغییر رشته .

و وقتی بعدترش یارو  با آرامش از خرخونی های منطقی ِ این یه سال حرف زد !

و وقتی من فک کردم روی هم اسم یکی و نصفی مکتب و ته اش دو تا نقاش رو بلدم!

و اساساً  چیزی از طراحی نمی دونم!

و خیلی اساسی تر این که طرح های وحشتناک زیبای اون دختره رو دیدم !

و وقتی که فک کردم باید (بلا به دور!) حداقل چند ماهی اون دخترای ... رو که توی این گرما

مانتوی ریون تنشون می کنن تحمل کنم!

و وقتی که یارو با قاطعیت و تحکیم گفت که توی این یه سال "حسش نبود"  و  "حوصله ندارم" ی وجود نداره!

و وقتی باز دق خوردم که چرا دوچرخه ندارم من!

و وقتی که داشتم به خودم فحش می دادم که چرا بلد نیستم یه سازی بزنم!

و چرا در مقطع بسیار علاف وار دوم راهنمایی سنتور یاد گرفتن رو ول کردم ؟

و چرا هی تو مخم دعواست ؟ یه چیزی می گه بکن ، اون یکی می گه نکن .

چرا آزار دارم؟

چرا هنو  نمی دونم کلاس برم یا نه؟ چرا هنو مطمئن نیستم  که می تونم یا نچ ؟

چرا  ریسک ه کلاس نرفتن انقد گنده ست ؟

چرا هیش کی نیست ؟ به ملیحه اس ام س بزنم ؟ به هانیه ؟

چرا  همه ش خوابم می آد؟

برم ارسباران یا رئیس ؟

چرا پول ندارم که برم کنسرت محمد نوری ؟ گیرم که یکی مهمونم کرد! چرا باید به جاش برم آزمون آزمایشی آزاد؟

سیم آخر بهتره یا علوم ؟

چرا هنوز هیچ کتابی از احمد محمود رو کامل نخوندم ؟

چرا کف پام درد می کنه ؟

اووه ه ه ه  ! هف حوض چرا این قده دور ه؟

 

 

همین دیگه!

ارادت مندم! 

 

 

 

یک اردو  ؟

 

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

 

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

 

 

نفرتت را -.....-

 

خودخواهی ها؟

 

 

 

 

به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست

 

 

غر زدن ها؟

 

بهانه های الکی....

 

 

 

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟

 

ساقیا باده بده شادی ِ آن کین غم ازاوست

 

 

 

غم ها ؟

 

 

سعدیا گر بکند سیل فنا خانه ی عمر ؛

 

دل قوی دار      

                           

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست

 

 

 

 

 

بنیاد !

 

دل ؟

 

 

 

 

یک اردوی مشهد و کلی شرمندگی.

 

 

 

 

ای زندگی  ِ تن و توانم همه تو

 

جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو

 

تو هستی من شدی از آنی همه من

 

من نیست شدم در تو

 

از آنم همه تو

 

 

 

 

 

 

یک بازتاب 4 . نامه ی سفر.

 

تقریبا ۶ ساعت بعد نوشتن این نامه ی سفر  بارون بارید (و می باره ) . تنهام. هر دو دیقه یه بار می پرم توی بالکن و نفس می کشم . توی نهاوند فک کردم امسال انقد دیر اومدم که بهار رو ندیدم . حالا تابستون بهار شده . چه توفیری داره که دو ساعت هوا بارونی باشه یا بیش تر؟ !

پ .  ن : به این بارون توی نهاوند می گن "غوره شورون" .  بارونی ه که گویا بعدش غوره ها انگور می شن! هر سال هم می آد . یعنی از وقتی من یادم ه همیشه این موقع های سال یه این طور بارونی اومده...

 


 

اولین روز .

ظهر . می رسی . همان کوه ها . باغ ها . کوچه  ها .

همان آدم ها ؟

همان میدان . میدان و بلواری که تو قسمت بزرگی از کودکیت را (و یحتمل قسمت بزرگی از خودت را) آن جا بوده ای ... همان مغازه ها .. . با تقریب خوبی همان آدم ها .

خانه ی مادر. همان بوی غذا. همان حرف ها ...شوخی ها ... دور هم ولو شدن ها ... دعواها .

غروب. روضه. نگاه های آشنا اما دور ... کوچه های قدیمی آشنا ... بوهای آشنا ... آدم های غریب ؛غریبه !

کوچه پس کوچه های قدیمی ... دوچرخه سواری ها.. سنگکی ...کوچه باغ ها .

زل زدن به آدم ها . برای پیدا کردن دوستی، هم مدرسه ای ، آشنایی ..بی محابا زل می زنی ...خیره . اما تنها چیزی که می بینی غریبی است و بی حیایی .

شب. خونه ی اون یکی بابا بزرگ . دعوا...ترکی حرف زدن ها ..قسم خوردن به **** ؟ لرزیدن !

 نفهمیدن و خندیدن ....

 

 

دومین روز . 29/3 .

 

بیدار شده ای. به سمت همدان . هماهنگی . رفتن به خانه ی یک دوست نه چندان قدیمی . دوستی از سوم ابتدایی تا سوم راهنمایی . همان دوست . نگاه اما ...غریب . حرف ها ؛ غریب.

بزرگ شده ای و دور ... همان دوست اما تو ؟ بزرگ و دور و پرت !

برگشتن . خواب . حرف . حرف . ولگردی های شهرستان گونه ...

و زل زدن - تار دیدن بدون عینک و زل زدن-

دیدن دوست ها ، هم کلاسی ها ... عوض شده ام / گذشتن بی خیال از کنار تک تکشان . بی خیال ؟ تو انگار کن بی خیال . بزرگ شده اند و دور و پرت !

همان بلوار... دیدن مینو و حرف های طولانی . وسط کوچه . سوال از کنکور. هنر ؟ تعجب ها و نیش خند ها... تو ساکت . می پرسی : نهایی ؟ و شروع می شود ... سیل نمره ها ... اعتراض ها ...فحش ها . و تو می خندی که : اوهوم! فصل مشترک ما آدم های بزرگ و دور و پرت... نهایی!

خاله ها ؟ از 6 تا فقط 2 تا ... تو انگار کن یکی ؛ که یکی شان رفته . .. از دست رفته !

ساکتی . چرا ؟ به رسم کوچک تری ... ساکت ؟ سر در چاه.

 

 

سومین روز . چهارشنبه . 30/3

 

صبح. خبر پروژه . برنامه ی برگشت

بعد از ظهر . رفتن به دهات ... آشنا ها ؟ خیلی دور و غریب...

 

 

چهارمین روز . پنج شنبه .

 

صبح . بی کار . شاد بودن بی بهانه . آماده شدن برای عروسی غیرمنتظره .

غروب . عروسی. حیاط پر از پونه . زود رسیدن . حرف ها و غیبت ها!

آمدن طلافروشی های متحرک ... موهای طلایی ... تظاهرها ... تو خوش حال از این که غریبه ای ! به همه می خندی (=لبخند ملیحانه) به گمان آن ها برای احترام ؛ به گمان تو به قصد تمسخر !

گیر دادی .... که نماز ! نه که همیشه اول وقت بخوانی یا اصولاً همیشه بخوانی ... نه! اما به قول و عمل پریا نماز گاهی وقت ها  کل وجودت را می گیرد... بلند شده ای . بدون وضو . الهام می خندد که: بدون وضو ؟

تو دنبال قبله ای ... وسط  گذرگاه ... می خوانی . زیر نگاه ها ... با خنده برمی گردی بین طلافروشی های متحرک .... می خندی... به همان علت قبلی . تمام می شود . مانده ایم با دو تا خواهر عروس .می خندند ... می خندی ... اشاره می کنی و می خندی . قول و قرار ها  و قه قهه  ها ... برمی گردی ...

 

شکوفه خواب .. . آن یکی ؛ سرگرم . بدجوری سرگرم .

اس ام اسی می رود و می آید و تو...

خواب.

 

 

پنجمین روز . جمعه 1/ 4

 

تولد عده ی کثیری از خاله ها و شوهر خاله ها و مامان .به کسی تبریک نمی گویی . وسایلت را جمع می کنی . بلیط می گیری برای تهران . خبر مردن  مسعود –پسر همسایه ی قدیمی مادر- ... و شما ؟ همه با بهت و دل سوزی... جمع قابل توجهی عازم سنندج ... تو خداحافظی می کنی ... رفته اند . می خوانی ! سرنوشت را  و فحش می دهی.

باز هم همان کثافت کاری ها... انجام می دهی و پشت بندش فحش را روانه ی خودت می کنی ... بی کاری... دوره ی پروژه ! دو نفرید اما هر دو تنها . به قولی دو تا یکی!  بابا آمده. بلیط 1۵/1۱ ... 7 نفر بودن برای آزمون قلمچی . له شدن. پشت کنکوری . .. به قلم چی فحش می دهی ... نخود می خوری و به بلیط نگاه می کنی . از صبح دو تا خبر مرگ . سومی  ؟ به خودت فکر می کنی ... سومی ؟ هیچ دور نیست ...

 

 

نفس ؟!

 

 گفته بودم می رم نفس بکشم ؟

 

 کشیدم ...

 

اما نه اون نفس به معنای واقعی کلمه !

 

یک نفس پر از غریبی و گنگی و پرتی .

 

و برگشتم .