ای آسمان و درخت و باغ من ، گل و زنبور و کندوی من !
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت...
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت...
۱. گاهي ساكتي و پر از حرف و عقده و هي منتظري كه يكي بگه بگو و ... (كه خيلي پيش ميآد واسه همهمون)
۲. يا ساكتي و خب يعني داري فكر ميكني .(كه كم پيش ميآد واسه من ! تو ر ِنج ِ به ندرت و اينا)
۳. يا تر ساكتي و سكوتت دليلي نداره جز بلاهت ِ محض ! يعني فكرا درست مثه ماهيا وقتي داري آبشونو عوض ميكني ليز ميخورن و در ميرن ، حالا تو هي بيا جون بكن ، هي اداي فكر كردن درآر ، هي ... ، بس ه خب عزيزم ! نيست آن چه كه ميبايد ؛ هر چقدر هم كه بخواي "واقعاً" به اون چيزه فك كني نميشه . بعد مجبوري ساكت به روبروت نگا كني و با يه لبخند ِ كش اومده ، بحث رو عوض كني . (كه خود ِ من يعني ديگه!)
۴. و اما حالاتر ؛ دلاَم ميخواد ياد بگيرم به آدما بگم كه "الان نميتونم چيزي بگم... " ، "واقعاً ميخوام كه بش فك كنم اما نميشه خب خاك بر سر !" ، "الان كه نبايد جواب بدم؟ميگم اما . يعني فراموشش نميكنم " به جاي بدون فكر پرت گفتن جهت ِ آبروداري كه مثلاً من خيلي ديگه فكورم .
۵. حالاترين ، حداقل ۴ تا آدم ِ حقيقياي كه اينجا رو ميخونن ميفهمن (يعني تا حالا نفهميديد؟!) كه بابا اين تابمه اگه ساكت شد(من؟) الزاماً غرق فكرمكر نيست و داره به اون دختر ه و مدل كفشش دقت ميكنه مثلاً !
چه ۵ تاي حا به هم زني كه :( .... :)
نكنه ميخوام كه كل ِ امروز رو بنويسم ؟! نه بابا . خوابم ميآد بعد ميترسم بخوابم و وقتي بيدار شدم همهشو يادم رفته باشه ، همهي اون چيزاي كوچيكي كه هي باعث ميشه كه آدم به خودش مفتخر باشه واسه اينطور زماني و اينطور مكاني ...
توت فرنگي خوردم .
و اينكه با توت فرنگي هم ميشه مست و پاتيل شد !
خيلي خوباَم . و من ِ بيعرضه نميتونم اين همه خوبي رو بنويسم پس ساكت ميشينم تو خونه و چيپس و لواشك ميخورم و هي به اين دوما فك ميكنم كه قراره برن يزد ! بعد هي ميگم اَ ! يعني ۲ سااااااااال گذشت ؟ اَ يعني من الان از دو ساااال پيش حرف ميزنم ؟ اَ ... اَ ... :)
خلاصه خوبم ديگه ! خوباَم كه با لبخند ِ مليحانه* به يزد فك ميكنم و به دوم و سوم . خوووووووووباَم !
* يادتونه ؟ درساهه رو كه هي دوشمبهها "طرح ِ لبخند مليحانه" را مينداخت كه بهتر بگذره اون روز ِ كوفتي ؟ يادم ه جوادي داشتيم و ادبيات و چي ؟ بعد مثه چي حالت تهوع داشتيم همه ، هميشه از دوشمبهها ... بعد امسال ، من به يه "دوشمبهپرست" تبديل شدم به خاطر اون همه خوبي ِ دوشمبههاي امسال ، بعد از بعدِ عيد "زمانپرست" شدم . همهي وقتايي كه ميدونم آدما دارن هر كدوم يه جايي نفس ميكشن ، پر ِ خوشي ميشم . خدا بقيهشو خير بگردانه با اين اوصاف ...
بعدتر من دلم واسه سوگل و درسا و پريناز تنگ شده :( نه كه هميشه ! گاهي كه "نارنگي ِ قشنگم ، بيا جلو ميخوام تو رو بخورم" خوندن پريناز يادم ميآد و فين كردناي سر كلاس ِ هاديان و قيافهي مُتُعجب ِ هاديان ! گاهي كه عكس ِ شب ِ كارگاه سوگل رو ميبينم كه روي سن آمفي خوابيده و يه پشتي روش انداخته ، ياد مجريگري ِماهرانهش ! و اون جملهي عاالي ِ "خانوما حجابا نيست ، فيلم نگيريد" اش . ياد بحثاي درسا و هاديان ، مافيا بازيش و هزاران چيز ِ كوچيك ِ غريب ِديگه . بعدترين من همچنان خوباَم .
حالا كه مامانبزرگ ِ قصهگو شدم باز ، بگم كه من جديداً هي خيلي خاطرهها يادم ميآد ! فك كنيد با اين حافظهي فوقالعاده عجيب من ، يهو يادم ميآد كه ۱۰ ساااااااااااال پيش ... ۴ ساااااااال پيش .... و شگفتزده ميشم و كلي به خودم افتخار ميكنم كه يادم ميآد يه چيزايي !
خوبه كه اينجا بنويسمشون ديگه ؟ تو دفتر و واسه خودم نميشه آخه كه .بايد واسه يه نفر تعريف كنماِش چون . ديگه اگه هي نوشتم ، هي فك نكنيد من روانياَم بعد ! فقط در راستاي عدم "حسب حالي ننوشتيم و شد ايامي چند" ه اين چيزميزا وگرنه كه من گفتم كه خوبتريناَم من !
۴شمبه ميرم ؟! ميريم ؟ وااااي خدايا جانِ من بشه كه بريم ، توي راهم نميريم كه بد نشه جريان :)
"دوست داشتن شتاب
و تأمل.
دوست داشتن مردم
که می میرند
آب می شوند
و در خاک ِ خشک ِ بی روح
دسته دسته
گروه گروه
انبوه انبوه
فرو می روند
فرو می روند و
فرو
می روند.
دوست داشتن ِ سکوت و زمزمه و فریاد "
از ...
يه كتابي * خريدم پر از هيجان که من رو عاشقتر ِ همهي آدماي "هنوز واقعاً زنده" ميكنه .
از اون كتابايي كه هي هر روز تو كتاب فروشي ميبيني اما فقط يه روز اين شانسو داري كه برش داري و ديگه نزاريش رو ميز ! بقیه ی قربون صدقه هام واسه بعد . برم از خوشی بمیرم !
* صد ليکو (سرودههای بلوچی) گردآوری و برگردان: منصور مؤمنی
" آشنايي
آشنايي
آه
چه خوشم ميآيد از اين ، من يقين دارم
آشناييهاي ما كار ِ خدايي بود. "
اخوان
اگه بخوام امروز رو بنويسم ، احمقترينم من .
نديدين آخه كه باد چهطوري پيچيده بود بين ِ درختاي اون تهِ ته پارك لاله و ما چه خوشبخت بوديم .
۲۳ ي ۱ ه ۸۷ رو دوست دارم مثه خررررر !
شيشمين نوشتهي امروز پريد !
روزي كه ۶ بار بشه تو اين خرابشده نوشت يعني ۶۰ ها بار تو دفتر و برگه نوشتم و يعني خوبم من .
دوستي براي خدا
پيامبر اعظم (ص) فرمودند :
فقط براي خدا دوست بدار و براي خدا متنفر باش .
براي خدا دوستي كن و براي خدا دشمني كن ، كه به ولايت خدا نميرسي مگر با اين روش .
هيچ كس طعم ايمان را نميچشد مگر اينكه اينچنين باشد ، هر چهقدر هم نماز و روزهاش زياد باشد .
عيدي ِ سوغاتي ِ مشهدي كه آبي ِ درياست انگار كه توش يه "براي خدا "ي نارنجي ِ كه انگار تر گرافيست ِ ميدونسته من چقددددددد رواني ميشم از آبي و نارنجيغ ِ كنار هم از يه آدمي كه درست پيمان ِ انقدر مسرورم كرده بود كه فراتر از اين روزهاي اين وبلاگ بود ، وگرنه حتماً مينوشتمش ...
حالا سفارش شده كه ببينيمش .
صداي خندهي اين دو تا موجود خونه رو پر كرده ، از اون پُرايي كه انگار به جاي هوا خندهست ؛ انقدر كه دلم خر ميشه باز و دلش دوم راهنمايي بودن ميخواد و اون بيابون ِ پشت حياط مدرسه و ولو شدن روي تخت بچهها و فستيوال ِ آدامسا و ظهراي دوشنبه كه با شيشهي نوشابه ميدوييديم دمبال همديگه ... دلم خر شدن ميخواد .
داشتم با بپر بپر از پلههاي خونهي مادر اينا مياومدم پايين ، مهري از اون بالا داد زد كه "مهتاااااااااااااب" ، سرمو بردم بالا ، از بين نردهها مهري رو ديدم .
اولين باري بود كه حس كردم يه موجودي مهتاب نام داره كنار اون آدما زندگي ميكنه ، نميدونم چهطوري بنويسمش ...
انگار كه يه دختر ِ 16 ساله رو براي اولين بار ديده بودم . تا پايين ِ پلهها زل زده بودم به بدنم ، به مهتاب .
حس ميكنم كلي مسافرت منتظرن كه من برَمِشون !
دارم متلاشي ميشم بعد . يعني ميشه ؟ اگه بشه چي ميشه ... بعد اگه نشه چي ميشه ؟!
غلييييييظ ه چقد همه چي . حس ميكنم چگاليم اِن برابر شده چند روزي ِ . اصلاً هم در راستاي فايدهدار شدن و اينا نيست ؛ دوستان ِ در آينده مهندس ، توي اون جدولاي ِ همه چي تعيين شدهي مهندسا چيزي به نام "چگالي كثافت " تعريف نشده ؟ مثلاً يه چيزي تو اين مايهها كه آدم انقدر خوب ِ كه مطمئن ِ يه چيزيشه و اينا .
به نظرتون همهش مال ِ بي موبايلي ه ؟
بعد اگه به نظرتون آره ، فك كنيد من اين چند سال موبايل نداشتم ، يا مثلاً چند سال آينده رو موبايل ندارم ... اَ ! يعني ها ...
همراه ِ اول دوسِت دارم پس كه .
ديوان حافظه بود كه كادو گرفتم ، يه دور دورهش كردم .
گفتم كه كسي فردا ادعايي نداشته باشه دربارهي رتبهي سنجش .
يعني الان ميشه همهي حافظو اينجا چپوند .
جنبهي تنهايي ندارم خب .
واقعاً يه نفرو ميخوام كه حاليم كنه .
روزهاست كه ميخوام چوباي توي بالكنو بيارم توي اتاق ، كاغذا و عكسا رو باز بچسبونم به ديوار ، شمعدوني بخرم ، كتابا رو باز بريزم وسط اتاق و باز همين شكلي خروارانه بچينمشون روي ميز ، جعبهها رو وصل كنم به هم بزارم كنار اتاق .
كسي نيست كه بخواد كاراي بالا رو انجام بدم من ؟
يعني ميشه يهو يكي سرزده پاشه بياد و همهي كارا رو با هم بكنيم و مثه چي خوشحال شيم؟
وقتي بهم ميگه " آشغال " پرواز مي كنم .
پر ندارم اما دلم پر ميكشه تا ناكجاها ؛ مرسي كه آشغالم .
سعدي نظر از رويت كوته نكند هرگز
ور روي بگرداني در دامنت آويزد
من حواسم هست .
تو حواست هست ، كه من حواسم هست ؟
نه انگار ؛ انگار حواست نيست كه من هستم حتي اگه مطلوب نيستم .
همين هست بودنم كفايت نميكنه ؟
نه انگار .
نه حتماً .
نه حتماً ، كه اينطوري غمگينم از خودم به خاطر مهتابي كه توي ذهن تو ساختم .
خستهم از مهتابي كه داري ميبيني .
درو باز ميكنم و سرماي غروب بهار رو قورت ميدم ،
دو تا از همسايهها بلند بلند حرف ميزنن در مورد ماشيناشون ،
چند تا بچه بازي ميكنن ، ميدواَن و جيغ ميزنن ،
يه آقاهه داره ماشينشو با كلي سروصدا درست ميكنه ،
دعواي خفيفي در جريان ِ كمي اونطرفتر ،
دارم به آهنگي به مزخرفي ه "از اون بالا..." گوش ميدم و لباسا رو پهن ميكنم ،
همهي اينا يعني يه روزي ، دم ِ غروب توي كوچهي هميشه ساكت ما ، زندگي شلوغ بازي درآورده .
با همهي اين اوصاف ، صداي پرندهها رو مثل ِهميشه ميشنيدم .
چه خوشبختم .
سردردش به درك .
مامانم گفت "با اين وضعت نميتوني بري خونهي مامانبزرگه درس بخوني
چون اونجا كه كلاًً دامان ِ طبيعت ه ديگه "
راس ميگه خب :(
"نه
ترديدي بر جاي بنمانده است ؛
مگر قاطعيت وجود تو
كز سرانجام خويش به ترديدم ميافكند . "
"واقعاً هيچ" ترديدي نيست وقتي خوبم و همه ترديدي هست وقتي واقعياَم .
تازه داره يادم ميآد كه من به بوي گل و درخت و بهار حساسيت دارم !
هر چقدر توضيح بدم ، نميتونم بگم "دقيقاً چهقدر " دردآور ه :(
سرم داره ميپوكه (ميپكه؟) از بهار و زنده شدن گلا و درختا يعني .
"من بانگ بركشيدم
از آستان يأس
آه ، اي يقين يافته ،
بازت نمييابم. "
۱. مثلاً من اگه يه روز صد تا شعر هي اينجا بنويسم از يه نفري ، يا صد روز هي شعر بنويسم از يه نفري ، شما قراره فك كنيد كه چي ؟ خب واضح ِ كه اون كتاب اون روز(ها) كنار تختم بوده ديگه ؛ پس من دلم خواسته كه به آدما پز بدم كه بعله ! من اينا رو خوندم :)
۲. بند همه غمهاي جهان بر دل من بود / در بند تو افتادم و از جمله برستم
۳. امروز غليييظ بود ؛ پر از آدما و بارون و بارون و بارون و آسمون و ابر و حتي رعدوبرق !
من هم بودم اين بين :)
۴. وقتي ِ كه حالم بد نيست ،خوب هم نيستم (به قول محد ناراحت نيستم اما غمگيناَم!) اما ميترسم كه لحظهاي وا بدم ، حتي وقتي تنهام . ميترسم كه خودم شروع كنم به موعظه ! حالا ببينيد چه ترسي از آدما دارم و از ناراحت كردنشون ؛ لعنتيا خب يه نفري كه يه درديشه چرا اينقد همدردي ميكنيد كه طرف حالش از درد به هم بخوره و كلاً دردش بميره و بره تا دفهي بعد كه باز بياد خفه كنه طرفو؟ ... {حذف}
۵. كم اُوردهم . كلمهها رو گم ميكنم وقت حرف زدن و دلم ميخواد كه حرفامو بالا بيارم بزارم وسط گود ، همهي همه رو دعوت كنم به ديدن و شنيدن و بوييدن.
۶. قاضيتر از خودم كم "ديدهبودم " ، حالا ميبينم اما و حالم بد ميشه . نميفهمم كه چهطور به اين اندازه راحت قضاوت ميكنم . خسته ميشم از هي قضاوت كردن . دوست دارم بيدريغ آدما رو دوست داشته باشم و يا بيدليل ازشون متنفر باشم حتي ؛ چون و چرا و چگونه هم نداشته باشه .
۷. رسالتي بر دوش ِ من (هزاران نقطه دييييييييي) نيست كه اينجا * از چيزايي بنويسم كه دغدغهي مناَن و برام مهماَن؛ با اينكه كلاً و جزئاً چيزي نميدونم ، اما اينو ميدونم كه عصاب مصاب ندارم كه همهي مهتاب متوجه يه چيز ِ خاص باشه ، حداقل الان نميخوام . جايي بين ۱۸ و ۱۹ سالگي ، من تشنهي تجربهم و راه رفتن و البته بيراه رفتن (ميترسم بنويسم لذت) و در لحظه بودن . اينجا هم شايد "بيراه" باشه ، مسلم ِ اما كه معلوم نيست كه بيراه هست يا نيست و مسلمتره كه خب چي كار كنم ؟راه يا بيراه چيزي ِ كه هست . (كلاً ، ها؟) با علم به اين موضوع ، هنوز هم بايد بترسم از اين كه بنويسم ؟ اِنقدر كه هر بار كه خره رو دست ِ يكي ببينم ، نگران سادهترين جملههاي توش باشم ؟
خَرَم ديگه. خر را خريت لازم است نافرم ...
* "اين جا" معني ِ "اين وبلاگ " رو نميده به هيچ وجه . معني ِ جايي رو ميده كه من بنويسم و آدمايي كه ميبينم و ميشناسم و آره و اينا بخونن . واسه روشن شدن موضوع يه مثال ميزنم ، من اگه كنار آبنما بشينم و در حالي كه از نديدن آبنما و شنيدن صداي آبش رواني شدم واسه يه آدمي يه چيزي بنويسم ، "اينجا" كجاست ؟
جواب : آبنما . (چه خوش گذشت كه)
۸. اومدم فقط شماره ۱ رو بگم و برم و يه مدت هي زارپ و زارپ اينجا از ديگران چيز بچسبونم كه يهو ديدم شمارهي ۸ اَم !
۹ . ۳ ماه ديگه رو بگو ! كنكوره رو داديم ، ديگه از آدما خجالت نميكشم واسه "بچهي بد بودن"اَم . هي ميخوابم ، هي ول ميگردم ، هي ميخوابم ، هي باز ميخوابم ، هي اتاقم كثيييييف ه ، هيچ كتاب ه درسي تو اتاق ه نيست* ( اَ ) ، هي ميخوابم ، هي ميخونم ، هي ميخندم ، هي ميخوابم ، هي... دقيقن ِ دقيقاً مثل ِ الان يعني :) اما اون موقع ديگه همه هي دلشون واسه آدم نميسوزه !
* فقط منتظرم اين ۳ ماه بگذره برم كارتون بيارم همهي آشغالا رو جمع كنم ، اتاق ه مثه مسجد بشه و البته پر آشغال ... اَ ..... اَ .... ۳ ماه ديگه رو بگو ، كنكوره رو داديم ...
۱۰ . آن به كه نظر باشد و گفتار نباشد / تا مدعي اندر پس ديوار نباشد
و اين جهان عمريست كه سنگين و تلخ
از ما ميگذرد
در ما ميگذرد ،
چه اختياري!
با اين همه اين جهان
اين جهان ،هيچ ِ قشنگيست
تا پيرسالگي ِ نامعلوم
تا فرصت ِ ناپيدا
بي هيچ اختياري .
هيوا مسيح
سر كوچه يادم افتاد كه به لعلي و بيتا قول دادم كه براشون آشغال ببرم ؛ پس كنار همهي درختا وايسادم و چوباي كوچيك رو جمع كردم ، با گلاي سر كوچه احوالپرسي كردم و به درخت ِ بنفش ِ عجيب ِ همون حوالي "نه خسته" گفتم ...
بايد باور كنم مهتابه رو . ب ا و ر ب ا ي د ...
داشتم در وضع اسفباري تلاش ميكردم كه ادبيات 2 رو تموم كنم نصفه شبي كه به اينجاها رسيدم ...
" براي آنها كه به روزمرگي خو كردهاند و با خود ماندگارند ، مرگ ، فاجعهي هولناك و شوم زوال است ، گم شدن در نيستي است . آن كه آهنگ هجرت از خويش كرده است ،با مرگ ، آغاز ميشود . چه عظيماند مرداني كه عظمت اين فرمان شگفت را شنيده اند و آن را به كار بستهاند كه:«بميريد، پيش از آن كه بميريد. »
چنين مي پندارم كه در اين سوره ، مخاطب خداوند تنها پيامبر(ص) نيست . روي سخن با همهي آنهايي است كه «در جامهي خويش» پيچيدهاند :
«اي به جامهي خويش فرو پيچيده ! برخيز! و جامهات را پاكيزه ساز و پليدي را هجرت كن. »
طنين قاطع و كَنَندهي فرمان وحي در فضاي درونم ميپيچد و صداي زنگهاي اين كارواني را كه آهنگ رحيل كرده است ، ميشنوم . هجرت آغاز شده است و مي دانم اين آتشي كه اكنون چنين ديوانه در من سر برداشته است ، نه يك حريق ، كه كاروان آتش است ! آتشي كه بر راه مي ماند و كاروان ميگذرد . " (شريعتي!)
. خيلي حرف هست ، اما ملالي نيست ؛ جز... هم نداره ديگه .
پر ملالي با بي ملالي فرقي نداره چون.
.. به خاطر ِ همهي "تقريباً دروغ "ها و "اغلب نامهم" هايي كه مينويسم ، شرمگيناَم .شرمگين ِ مهتاب...
... كاش انقدر ترسو نبودم كه هستم ؛ بي خيال همه چيز و همه كس ميرفتم با مهتاب ، به مهتاب ، براي مهتاب ، در مهتاب ، ...
بعد كه برميگشتم هنوز چند نفري منتظرم بودن و من ِ مهتاب رها ميشدم توي بغلشون .
چه شيرين ِ غريبي ِ حتي نوشتنش !
.... انقدر با خودماَم و بيخود ِ اين باخود بودنم كه كاش بيخود بودم اما باخود .
....
برايت همچنان آرزو دارم
دوستاني داشته باشي،
از جمله دوستان بد و ناپايدار،
برخي نادوست، و برخي دوستدار
که دستکم يکي در ميانشان
بيترديد مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگي بدين گونه است،
برايت آرزومندم که دشمن نيز داشته باشي،
نه کم و نه زياد، درست به اندازه،
تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم يکي از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زياده به خودت غره نشوي.
و نيز آرزومندم مفيدِ فايده باشي
نه خيلي غيرضروري،
تا در لحظات سخت
وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است
همين مفيد بودن کافي باشد تا تو را سرِ پا نگه دارد.
همچنين،
برايت آرزومندم صبور باشي
نه با کساني که اشتباهات کوچک ميکنند
چون اين کارِ سادهاي است،
بلکه با کساني که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميکنند
و با کاربردِ درست صبوريات براي ديگران نمونه شوي.
و اميدوام اگر جوان هستي
خيلي به تعجيل، رسيده نشوي
و اگر رسيدهاي، به جواننمائي اصرار نورزي
و اگر پيري، تسليم نااميدي نشوي
چرا که هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد
و لازم است بگذاريم در ما جريان يابند.
اميدوارم سگي را نوازش کني
به پرندهاي دانه بدهي،
و به آواز يک سَهره گوش کني
وقتي که آواي سحرگاهيش را سر مي دهد.
چرا که به اين طريق
احساس زيبائي خواهي يافت، به رايگان.
اميدوارم که دانهاي هم بر خاک بفشاني
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئيدنش همراه شوي
تا دريابي چقدر زندگي در يک درخت وجود دارد.
....
دزدي ه دلچسبي بود از يك پيشواي گرانقدر :)