ای آسمان و درخت و باغ من ، گل و زنبور و کندوی من !

 

 

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد

به کوه خواهد زد

به غار خواهد رفت...

 

تموم شد يعني؟‌ -تيتر خيلي تكراري ِ‌زندگي ِ‌من -

 

۱. گاهي ساكتي و پر از حرف و عقده و هي منتظري كه يكي بگه بگو و ... (كه خيلي پيش مي‌آد واسه همه‌مون) 

 

۲. يا ساكتي و خب يعني داري فكر مي‌كني .(كه كم پيش مي‌آد واسه من ! تو ر ِنج ِ به ندرت و اينا) 

 

۳. يا تر ساكتي و سكوتت دليلي نداره جز بلاهت ِ محض ! يعني فكرا درست مثه ماهيا وقتي داري آبشونو عوض مي‌كني ليز مي‌خورن و در مي‌رن ، حالا تو هي بيا جون بكن ، هي اداي فكر كردن درآر ، هي ... ، بس ه خب عزيزم ! نيست آن چه كه مي‌بايد ؛ هر چقدر هم كه بخواي "واقعاً" به اون چيزه فك كني نمي‌شه . بعد مجبوري ساكت به روبروت نگا كني و با يه لب‌خند ِ كش اومده ، بحث رو عوض كني . (كه خود‌ ِ‌ من يعني ديگه!) 

 

۴. و اما حالاتر ؛ دل‌اَم مي‌خواد ياد بگيرم به آدما بگم كه "الان نمي‌تونم چيزي بگم... "  ،  "واقعاً مي‌خوام كه بش فك كنم اما نمي‌شه خب خاك بر سر !"  ،  "الان كه نبايد جواب بدم؟‌مي‌گم اما . يعني فراموشش نمي‌كنم  " به جاي بدون فكر پرت گفتن جهت ِ آبروداري كه مثلاً من خيلي ديگه فكورم . 

 

 

۵. حالاترين ، حداقل ۴ تا آدم ِ حقيقي‌اي كه اين‌جا رو مي‌خونن مي‌فهمن (يعني تا حالا نفهميديد؟!) كه بابا اين تاب‌مه اگه ساكت شد(من؟) الزاماً غرق فكرمكر نيست و داره به اون دختر ه و مدل كفشش دقت مي‌كنه مثلاً !   

 

 

 

چه ۵ تاي حا به هم زني كه :(  ....  :) 

 

 

 

 

 

نكنه مي‌خوام كه كل ِ امروز رو بنويسم ؟! نه بابا . خوابم مي‌آد بعد مي‌ترسم بخوابم و وقتي بيدار شدم همه‌شو يادم رفته باشه ، همه‌ي اون چيزاي كوچيكي كه هي باعث مي‌شه كه آدم به خودش مفتخر باشه واسه اين‌طور زماني و اين‌طور مكاني ... 

 

 

 

      

 

 

كرفس هم .

 

 

 

توت فرنگي خوردم  .

 

 

و اين‌كه با توت فرنگي هم مي‌شه مست و پاتيل شد !

 

من تواَم .

 

 خيلي خوب‌اَم . و من ِ بي‌عرضه نمي‌تونم اين همه خوبي رو بنويسم پس ساكت مي‌شينم تو خونه و چيپس و لواشك مي‌خورم و هي به اين دوما فك مي‌كنم كه قراره برن يزد ! بعد هي مي‌گم اَ ! يعني ۲ سااااااااال گذشت ؟ اَ يعني من الان از دو ساااال پيش حرف مي‌زنم ؟‌ اَ ... اَ ... :)

 

خلاصه خوبم ديگه ! خوب‌اَم كه با لب‌خند ِ مليحانه* به يزد فك مي‌كنم و به دوم و سوم . خوووووووووب‌اَم !

 

 

* يادتونه ؟ درساهه رو كه هي دوشمبه‌ها "طرح ِ لبخند مليحانه" را مي‌نداخت كه بهتر بگذره اون روز ِ كوفتي ؟ يادم ه جوادي داشتيم و ادبيات و چي ؟ بعد مثه چي حالت تهوع داشتيم همه ، هميشه از دوشمبه‌ها ... بعد امسال ، من به يه "دوشمبه‌پرست" تبديل شدم به خاطر اون همه خوبي‌  ِ دوشمبه‌هاي امسال ، بعد از بعدِ عيد "زمان‌پرست" شدم . همه‌ي وقتايي كه مي‌دونم آدما دارن هر كدوم يه جايي نفس مي‌كشن ، پر ِ خوشي مي‌شم . خدا بقيه‌شو خير بگردانه با اين اوصاف ...

بعدتر من دلم واسه سوگل و درسا و پريناز تنگ شده :( نه كه هميشه ! گاهي كه "نارنگي ِ قشنگم ، بيا جلو مي‌خوام تو رو بخورم" خوندن پريناز يادم مي‌آد و فين كردناي سر كلاس ِ هاديان و قيافه‌ي مُتُعجب ِ هاديان ! گاهي كه عكس ِ شب ِ كارگاه سوگل رو مي‌بينم كه روي سن آمفي خوابيده و يه پشتي روش انداخته ،‌ ياد مجري‌گري ِ‌ماهرانه‌ش ! و اون جمله‌ي عاالي ِ "خانوما حجابا نيست ، فيلم  نگيريد" اش . ياد بحثاي درسا و هاديان ، مافيا بازي‌ش و هزاران چيز ِ كوچيك ِ غريب ِ‌ديگه . بعدترين من هم‌چنان خوب‌اَم .

 

حالا كه مامان‌بزرگ ِ قصه‌گو شدم باز ، بگم كه من جديداً هي خيلي خاطره‌ها يادم مي‌آد ! فك كنيد با اين حافظه‌ي فوق‌العاده عجيب من ، يهو يادم مي‌آد كه ۱۰ ساااااااااااال پيش ... ۴ ساااااااال پيش .... و شگفت‌زده مي‌شم و كلي به خودم افتخار مي‌كنم كه يادم مي‌آد يه چيزايي !

 خوب‌ه كه اين‌جا بنويسمشون ديگه ؟‌ تو دفتر و واسه خودم نمي‌شه آخه كه .بايد واسه يه نفر تعريف كنم‌اِش چون  . ديگه اگه هي نوشتم ، هي فك نكنيد من رواني‌اَم بعد ! فقط در راستاي عدم "حسب حالي ننوشتيم و شد ايامي چند" ه اين چيزميزا وگرنه كه من گفتم كه خوب‌ترين‌اَم من !

 

 

 

 

 

۴شمبه مي‌رم ؟! ‌مي‌ريم ؟ وااااي خدايا جانِ‌ من بشه كه بريم ،‌ توي راهم نميريم كه بد نشه جريان :)  

 

 

 

        

 

 

  

 

صد ليكو

 

 

"دوست داشتن شتاب

 و تأمل.

 

 دوست داشتن مردم

 که می میرند

                   آب می شوند

 و در خاک ِ خشک ِ بی روح

 دسته دسته

                   گروه گروه

                                   انبوه انبوه

 فرو می روند

                 فرو می روند و

                                        فرو

                                              می روند.

 

 دوست داشتن ِ سکوت و زمزمه و فریاد "

 

 

 از ...

 


يه كتابي * خريدم پر از هيجان که من رو عاشق‌تر ِ همه‌ي آدماي "هنوز واقعاً زنده‌" مي‌كنه .

از اون كتابايي كه هي هر روز تو كتاب فروشي مي‌بيني اما فقط يه روز اين شانسو داري كه برش داري و ديگه نزاريش رو ميز ! بقیه ی قربون صدقه هام واسه بعد . برم از خوشی بمیرم !

صد ليکو (سروده‌های بلوچی) گردآوری و برگردان: منصور مؤمنی

1  /  2 /  3

 

 

 

 

 

 

 

ماجرا چندان مفصل نيست ، اصلاً ماجرايي نيست...

 

 

" آشنايي

 آشنايي

 آه

 چه خوشم مي‌آيد از اين ، من يقين دارم

 آشنايي‌هاي ما كار ِ خدايي بود. "

 

 اخوان

 

 

 اگه بخوام امروز رو بنويسم ،‌ احمق‌ترينم من .

 

نديدين آخه كه باد چه‌طوري پيچيده بود بين ِ درختاي اون ته‌ِ ته پارك لاله و ما چه خوش‌بخت بوديم .

 

۲۳ ي ۱ ه ۸۷ رو دوست دارم مثه خررررر !

 

   

چه روزاي پرمعجزه‌ي دور ِ تندي‌اَن اين روزها .

 

شيشمين نوشته‌ي امروز پريد !

روزي كه ۶ بار بشه تو اين خراب‌شده نوشت يعني ۶۰ ها بار تو دفتر و برگه نوشتم و يعني خوبم من .

 

 

 

  

دوستم من .  با خدا ، فلك ، طبيعت .

 

 

دوستي براي خدا

 

 

پيامبر اعظم (ص) فرمودند :

 

فقط براي خدا دوست بدار و براي خدا متنفر باش .

براي خدا دوستي كن و براي خدا دشمني كن ، كه به ولايت خدا نمي‌رسي مگر با اين روش .

هيچ كس طعم ايمان را نمي‌چشد مگر اين‌كه اين‌چنين باشد ، هر چه‌قدر هم نماز و روزه‌اش زياد باشد .

 

 

عيدي ِ سوغاتي ِ مشهدي كه آبي ِ‌ درياست انگار كه توش يه "براي خدا "ي نارنجي ِ كه انگار تر گرافيست ِ مي‌دونسته من چقددددددد رواني مي‌شم از آبي و نارنجيغ ِ كنار هم از يه آدمي كه درست پيمان ِ انقدر مسرورم كرده بود كه فراتر از اين روزهاي اين‌ وبلاگ بود ، وگرنه حتماً مي‌نوشتمش ...

 

حالا سفارش شده كه ببينيمش .

 

 

 


 

صداي خنده‌ي اين دو تا موجود خونه رو پر كرده ، از اون پُرايي كه انگار به جاي هوا خنده‌ست ؛ انقدر كه دلم خر مي‌شه باز و دلش دوم راهنمايي بودن مي‌خواد و اون بيابون ِ‌ پشت حياط مدرسه و ولو شدن روي تخت بچه‌ها و فستيوال ِ‌ آدامسا و ظهراي دوشنبه كه با شيشه‌ي نوشابه مي‌دوييديم دمبال هم‌ديگه ... دلم خر شدن مي‌خواد .

 

 


 

داشتم با بپر بپر از پله‌هاي خونه‌ي مادر اينا مي‌اومدم پايين ،‌ مهري از اون بالا داد زد كه "مهتاااااااااااااب" ، سرمو بردم بالا ، از بين نرده‌ها مهري رو ديدم .

اولين باري بود كه حس كردم يه موجودي مهتاب نام داره كنار اون آدما زندگي مي‌كنه ، نمي‌دونم چه‌طوري بنويسمش ...

انگار كه يه دختر  ِ 16 ساله‌ رو براي اولين بار ديده بودم . تا پايين ِ پله‌ها زل زده بودم به بدنم ، به مهتاب .

 

 


 

حس مي‌كنم كلي مسافرت منتظرن كه من برَمِشون !

 

دارم متلاشي مي‌شم بعد . يعني مي‌شه ؟ اگه بشه چي مي‌شه ... بعد اگه نشه چي مي‌شه ؟!

 

 

 


 

غلييييييظ ه چقد همه‌ چي . حس مي‌كنم چگالي‌م اِن برابر شده چند روزي ِ‌ . اصلاً هم در راستاي فايده‌دار شدن و اينا نيست ؛ دوستان ِ در آينده مهندس ، توي اون جدولاي ِ همه چي تعيين شده‌ي مهندسا چيزي به نام "چگالي كثافت " تعريف نشده ؟ مثلاً يه چيزي تو اين مايه‌ها كه آدم انقدر خوب ِ كه مطمئن ِ يه چيزيشه و اينا . 

 

 

 

 

 


 

به نظرتون همه‌ش مال ِ بي موبايلي ه ؟‌

بعد اگه به نظرتون آره ، فك كنيد من اين چند سال موبايل نداشتم ، يا مثلاً چند سال آينده رو موبايل ندارم ... اَ ! يعني ها ...

 

همراه ِ اول دوسِت دارم پس كه .

 

 


 

 

 ديوان حافظ‌ه بود كه كادو گرفتم ، يه دور دوره‌ش كردم .

 گفتم كه كسي فردا ادعايي نداشته باشه درباره‌ي رتبه‌ي سنجش .

 

 

 


 

يعني الان مي‌شه همه‌ي حافظو اين‌جا چپوند .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

تفنگم كو ، تفنگم كو ...

 

جنبه‌ي تنهايي ندارم خب .

واقعاً يه نفرو مي‌خوام كه حالي‌م كنه .

 

 

 

روزهاست كه مي‌خوام چوباي توي بالكنو بيارم توي اتاق ، كاغذا و عكسا رو باز بچسبونم به ديوار ، شمعدوني بخرم ، كتابا رو باز بريزم وسط اتاق و باز همين شكلي خروارانه بچينمشون روي ميز ، جعبه‌ها رو وصل كنم به هم بزارم كنار اتاق . 

 

كسي نيست كه بخواد كاراي بالا رو انجام بدم من ؟‌  

 

 

 

 

 

يعني مي‌شه يهو يكي سرزده پاشه بياد و همه‌ي كارا رو با هم بكنيم و مثه چي خوش‌حال شيم؟  

 

 

 

 

 

 

پر   واز

 

 

 

 

 

 

وقتي بهم مي‌گه " آشغال " پرواز مي كنم .

پر ندارم اما دلم پر مي‌كشه تا ناكجاها ؛ مرسي كه آشغالم . 

 

 

 

كاش .

 

 

 سعدي نظر از رويت كوته نكند هرگز 

  ور روي بگرداني در دامنت آويزد

 

 

 

حتماً

 

من حواسم هست .

تو حواست هست ، كه من حواسم هست ؟

 

نه انگار ؛ انگار حواست نيست كه من هستم حتي اگه مطلوب نيستم .

همين هست بودنم كفايت نمي‌كنه ؟

نه انگار .

 

نه حتماً .

 

نه حتماً ، كه اين‌طوري غمگينم از خودم به خاطر مه‌تابي كه توي ذهن تو ساختم .

 

 

خسته‌م از مه‌تابي كه داري مي‌بيني .

 

 

4

 

درو باز مي‌كنم و سرماي غروب بهار رو قورت مي‌دم ،

دو تا از همسايه‌ها بلند بلند حرف مي‌زنن در مورد ماشيناشون ،

چند تا بچه بازي مي‌كنن ، ميدواَن و جيغ مي‌زنن ،

يه آقاهه داره ماشينشو با كلي سروصدا درست مي‌كنه ،

دعواي خفيفي در جريان ِ كمي اون‌طرف‌تر ،

دارم به آهنگي به مزخرفي ه "از اون بالا..." گوش مي‌دم و لباسا رو پهن مي‌كنم ،‌

همه‌ي اينا يعني يه روزي ، دم ِ غروب توي كوچه‌ي هميشه ساكت ما ، زندگي شلوغ بازي درآورده .

 

 

 

با همه‌ي اين اوصاف ، صداي پرنده‌ها رو مثل ِ‌هميشه مي‌شنيدم .

 

 

 

چه خوش‌بختم .  

 

 

 

  

3

 

سردردش به درك .

مامانم گفت "با اين وضعت نمي‌توني بري خونه‌ي مامان‌بزرگه درس بخوني

چون اون‌جا كه كلاًً دامان ِ طبيعت ه ديگه " 

 راس مي‌گه خب :(

 

 

 

 

2

 

"نه

 ترديدي بر جاي بنمانده‌ است ؛

 مگر قاطعيت وجود تو

 كز سرانجام خويش به ترديدم مي‌افكند . "

 

 

 "واقعاً هيچ" ترديدي نيست وقتي خوبم و همه ترديدي هست وقتي واقعي‌اَم .

 

 

 

 تازه داره يادم مي‌آد كه من به بوي گل و درخت و بهار حساسيت دارم !

هر چقدر توضيح بدم ، نمي‌تونم بگم "دقيقاً چه‌قدر " دردآور ه :( 

سرم داره مي‌پوكه (مي‌پكه؟) از بهار و زنده شدن گلا و درختا يعني .

 

 

 

 

1

 

"من بانگ بركشيدم

 از آستان يأس

 

 آه ، اي يقين يافته ،

 بازت نمي‌يابم. "  

 

چند تا صحبت ِ بهارانه

 

 

۱. مثلاً من اگه يه روز صد تا شعر هي اين‌جا بنويسم از يه نفري ، يا صد روز هي شعر بنويسم از يه نفري ، شما قراره فك كنيد كه چي ؟ خب واضح ِ كه اون كتاب اون روز(ها) كنار تختم بوده ديگه ؛ پس من دلم خواسته كه به آدما پز بدم كه بعله ! من اينا رو خوندم :)

 

۲. بند همه غم‌هاي جهان بر دل من بود / در بند تو افتادم و از جمله برستم  

 

۳. امروز غليييظ بود ؛ پر از آدما و بارون و بارون و بارون و آسمون و ابر و حتي رعدوبرق !

من هم بودم اين بين :)

 

۴. وقتي ِ كه حالم بد نيست ،خوب هم نيستم (به قول محد ناراحت نيستم اما غمگين‌اَم!) اما مي‌ترسم كه لحظه‌اي وا بدم ، حتي وقتي تنهام . مي‌ترسم كه خودم شروع كنم به موعظه ! حالا ببينيد چه ترسي از آدما دارم و از ناراحت كردنشون ؛ لعنتيا خب يه نفري كه يه دردي‌شه چرا اينقد هم‌دردي مي‌كنيد كه طرف حالش از درد به هم بخوره و كلاً دردش بميره و بره تا دفه‌ي بعد كه باز بياد خفه كنه طرفو؟ ... {حذف} 

 

۵. كم اُورده‌م . كلمه‌ها رو گم مي‌كنم وقت حرف زدن و دلم مي‌خواد كه حرفامو بالا بيارم بزارم وسط گود ، همه‌ي همه رو دعوت كنم به ديدن و شنيدن و بوييدن.

 

 

۶. قاضي‌تر از خودم كم "ديده‌بودم " ، حالا مي‌بينم اما و حالم بد مي‌شه . نمي‌فهمم كه چه‌طور به اين اندازه راحت قضاوت مي‌كنم . خسته مي‌شم از هي قضاوت كردن . دوست دارم بي‌دريغ آدما رو دوست داشته باشم و يا بي‌دليل ازشون متنفر باشم حتي ؛ چون و چرا و چگونه هم نداشته باشه .

 

۷. رسالتي بر دوش ِ من (هزاران نقطه دييييييييي) نيست كه اين‌جا * از چيزايي بنويسم كه دغدغه‌ي من‌اَن و برام مهم‌اَن؛ با اين‌كه كلاً و جزئاً چيزي نمي‌دونم ، اما اينو مي‌دونم كه عصاب مصاب ندارم كه همه‌ي مه‌تاب متوجه يه چيز ِ خاص باشه ، حداقل الان نمي‌خوام . جايي بين ۱۸ و ۱۹ سالگي ، من تشنه‌ي تجربه‌م و راه رفتن و البته بي‌راه رفتن (مي‌ترسم بنويسم لذت) و در لحظه بودن . اين‌جا هم شايد "بي‌راه" باشه ، مسلم ِ اما كه معلوم نيست كه بي‌راه هست يا نيست و مسلم‌تره كه خب چي كار كنم ؟‌راه يا بي‌راه چيزي ِ كه هست . (كلاً ، ها؟‌) ‌با علم به اين موضوع ، هنوز هم بايد بترسم از اين كه بنويسم ؟ اِن‌قدر كه هر بار كه خره رو دست ِ يكي ببينم ، نگران ساده‌ترين جمله‌هاي توش باشم ؟ 

خَرَم ديگه. خر را خريت لازم است نافرم ...    

 

* "اين جا"  معني ِ "اين وبلاگ " رو نمي‌ده به هيچ وجه . معني ِ جايي رو مي‌ده كه من بنويسم و آدمايي كه مي‌بينم و مي‌شناسم و آره و اينا بخونن . واسه روشن شدن موضوع يه مثال مي‌زنم ، من اگه كنار آب‌نما بشينم و در حالي كه از نديدن آب‌نما و شنيدن صداي آبش رواني شدم واسه يه آدمي يه چيزي بنويسم ، "اين‌جا" كجاست ؟‌

جواب :  آب‌نما . (چه خوش گذشت كه)    

 

 

۸. اومدم فقط شماره ۱ رو بگم و برم و يه مدت هي زارپ و زارپ اين‌جا از ديگران چيز بچسبونم كه يهو ديدم شماره‌ي ۸ اَم !

 

۹ . ۳ ماه ديگه رو بگو ! كنكوره رو داديم ، ديگه از آدما خجالت نمي‌كشم واسه "بچه‌ي بد بودن"اَم  . هي مي‌خوابم ، هي ول مي‌گردم ، هي مي‌خوابم ، هي باز مي‌خوابم ، هي اتاقم كثيييييف ه ، هيچ كتاب ه درسي تو اتاق ه نيست* ( اَ ) ، هي مي‌خوابم ، هي مي‌خونم ، هي مي‌خندم ، هي مي‌خوابم ، هي... دقيقن ِ دقيقاً مثل ِ الان يعني :) اما اون موقع ديگه همه هي دلشون واسه آدم نمي‌سوزه !

 * فقط منتظرم اين ۳ ماه بگذره برم كارتون بيارم همه‌ي آشغالا رو جمع كنم ، اتاق ه مثه مسجد بشه و البته پر آشغال ... اَ ..... اَ .... ۳ ماه ديگه رو بگو ، كنكوره رو داديم ...

 

۱۰ . آن به كه نظر باشد و گفتار نباشد / تا مدعي اندر پس ديوار نباشد

 

   

 

تبعيد به من و تو .

 

و اين جهان عمري‌ست كه سنگين و تلخ

از ما مي‌گذرد

در ما مي‌گذرد ،

چه اختياري!

با اين همه اين جهان

اين جهان ،هيچ ِ قشنگي‌ست

تا پيرسالگي ِ نامعلوم

تا فرصت ِ ناپيدا

بي هيچ اختياري .

 

هيوا مسيح

 

سر كوچه يادم افتاد كه به لعلي و بيتا قول دادم كه براشون آشغال ببرم ؛ پس كنار همه‌ي درختا وايسادم و چوباي كوچيك رو جمع كردم ، با گلاي سر كوچه احوال‌پرسي كردم و به درخت ِ بنفش ِ عجيب ِ همون حوالي "نه خسته" گفتم ...

 

بايد باور كنم  مه‌تابه رو .  ب ا و ر  ب ا ي د  ...

 

ادامه نوشته

آه دودآساي ما

 

 

داشتم در وضع اسف‌باري تلاش مي‌كردم كه ادبيات 2 رو تموم كنم نصفه شبي كه به اين‌جاها رسيدم ...

   

 

براي آن‌ها كه به روزمرگي خو كرده‌اند و با خود ماندگارند ، مرگ ، فاجعه‌ي هول‌ناك و شوم زوال است ، گم شدن در نيستي است . آن كه آهنگ هجرت از خويش كرده است ،با مرگ ، آغاز مي‌شود . چه عظيم‌اند مرداني كه عظمت اين فرمان شگفت را شنيده اند و آن را به كار بسته‌اند كه:‌«بميريد، پيش از آن كه بميريد. »

 

  چنين مي پندارم كه در اين سوره ، مخاطب خداوند تنها پيامبر(ص) نيست . روي سخن با همه‌ي آن‌هايي است كه «در جامه‌ي خويش» پيچيده‌اند :

«اي به جامه‌ي خويش فرو پيچيده ! برخيز! و جامه‌ات را پاكيزه ساز و پليدي را هجرت كن. »

طنين قاطع و كَنَنده‌ي فرمان وحي در فضاي درونم مي‌پيچد و صداي زنگ‌هاي اين كارواني را كه آهنگ رحيل كرده است ، مي‌شنوم . هجرت آغاز شده است و مي دانم اين آتشي كه اكنون چنين ديوانه در من سر‌ برداشته است ، نه يك حريق ، كه كاروان آتش است ! آتشي كه بر راه مي ماند و كاروان مي‌گذرد .  " (شريعتي!)

 

 

 

 

 

. خيلي حرف هست ، اما ملالي نيست ؛ جز... هم نداره ديگه .  

پر ملالي با بي ملالي فرقي نداره چون.

 

 

 

 

 

.. به خاطر ِ همه‌ي  "تقريباً دروغ "ها و "اغلب نامهم" هايي كه مي‌نويسم ، شرم‌گين‌اَم .شرم‌گين ِ مه‌تاب...   

 

 

 

... كاش انقدر ترسو نبودم كه هستم ؛ بي خيال همه چيز و همه كس مي‌رفتم با مهتاب ، به مهتاب ،‌ براي مهتاب ، در مهتاب ، ...

بعد كه برمي‌گشتم هنوز چند نفري منتظرم بودن و من ِ مه‌تاب رها مي‌شدم توي بغلشون .

چه شيرين ِ غريبي ِ حتي نوشتنش !

 

 

.... انقدر با خودم‌اَم و بي‌خود ِ اين باخود بودنم كه كاش بي‌خود بودم اما با‌خود .

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                    

آرزوهاي نارنجيغي كه بنفشند !

 

....

برايت همچنان آرزو دارم
دوستاني داشته باشي،
از جمله دوستان بد و
ناپايدار،
برخي نادوست، و برخي دوستدار
که دست‌کم يکي در ميانشان

بي‌ترديد
مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگي بدين گونه است،
برايت آرزومندم که دشمن
نيز داشته باشي،
نه کم و نه زياد، درست به اندازه،
تا گاهي باورهايت را مورد
پرسش قرار دهد،
که دست‌کم يکي از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زياده به
خودت غره نشوي
.

و نيز آرزومندم مفيدِ فايده باشي
نه خيلي غيرضروري،
تا
در لحظات سخت
وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است
همين مفيد بودن کافي باشد تا تو
را سرِ پا نگه‌ دارد
.

هم‌چنين،
برايت آرزومندم صبور باشي
نه با کساني
که اشتباهات کوچک مي‌کنند
چون اين کارِ ساده‌اي است،
بلکه با کساني که
اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير مي‌کنند
و با کاربردِ درست صبوري‌ات براي ديگران
نمونه شوي.

و اميدوام اگر جوان هستي
خيلي به تعجيل، رسيده نشوي
و اگر
رسيده‌اي، به جوان‌نمائي اصرار نورزي
و اگر پيري، تسليم نااميدي نشوي
چرا که
هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد
و لازم است بگذاريم در ما جريان
يابند.

اميدوارم سگي را نوازش کني
به پرنده‌اي دانه بدهي،
 و به آواز
يک سَهره گوش کني
وقتي که آواي سحرگاهيش را سر مي‌ دهد
.
چرا که به اين
طريق
احساس زيبائي خواهي يافت، به رايگان
.

اميدوارم که دانه‌اي هم بر خاک
بفشاني
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئيدنش هم‌راه شوي

تا دريابي چقدر
زندگي در يک درخت وجود دارد.

....

 

 

دزدي ه دل‌چسبي بود از يك پيشواي گران‌قدر  :)