برو بمیییییییییییییییر

بیایید همت کنیم و شمال کشور را به گند نکشیم!

 

 قبل از یک ام . نوشتن طعم انگور

 

یک ام. اصل جریانی وجود نداره، چون اساساً جریانی وجود نداره. من با ۴ تا دفتر مختلف همه جا می رم که شاید یه جایی بشینم و بنویسم اما نمی نویسم. همه ی جاده رو ـ دور از همه ی خنده ها و خوندنا و فکرای گند همیشه ـ دارم می نویسم، که همه ی این روزها شده نوشتن و ایده و موضوع؛ که حتی یک کدومشون روی کاغذ نیومدن. می رسیم وقتی و زیر نور ماه ِ بی نهایت عجیب که تنها می شینم وسط خیابون هیچ چی نیست. نه کلمه ای، نه حسی. زل می زنم به ماه بی هیچ فکری. لذتی هم در کار نیست که انگار همه چیز مسخره ست و گند. که وقتی همه ی آدمای این روزای زندگی م خسته ان و نا راضی این که من راضی باشم چه فایده ای داره؟

 

دوم . می خندم. ناراحت نیستم. حواسمم نیست. بعدتر حتی ناراحتم که چرا حواسم نیست. "تو شب چطور خوابت می بره وقتی که انقدر کار مونده ؟ " می خندم باز. جدی ام اما... که چرا باید همه غر بزنن که بفهمیم که "انقدر کار مونده". شک می کنم که نکنه خودم هم نمی فهمم اما دارم همه چی رو به شوخی برگزار می کنم. که نکنه این خنده به خاطر این که غر نزنم نیست و از سر بی خیالی ِ واقعاً. انقدر که اشکم در آد وسط خنده ها و روسری مو بگیرم جلوی صورتم که این بغض لعنتی ِ این روزا که حالا با یه لبخند کش اومده قاطی شده پخش نشه همه جا و گند بزنه به حال "متوسط رو به افتضاح" همه ی اون جمع و چایی می خوریم. 

 

سوم. توی لیست آدما دنبال یه نفری می گردم که فردا صبح بیاد مدرسه. هیچ کی نیست. مائده می گه "آدما دارن لذت می برن از زندگی شون ". من ِ خر ِ زر مفت زن که معتقدم که باید زنده زیست در آنات میرنده، حسودی م می شه به هر ادمی که الان تابستونشه و دغدغه ی تابستونی داره و زندگی می کنه. توی لیست ۲۰۰ نفری دنبال یه آدمی می گردم و نیست...

 

چهارم ." با من در مورد سفر حرف نزن."

 می دونی رفیق چندین و چند ساله (به تعبیر خودت البته!) من و تو و ما به یک اندازه بی چاره ایم. هر کدوم یه طور عجیب بی چاره؛ من کلافه می شم از بغض های نمی دونم از کجا و از امتداد این "نمی دونم ..." ها و "کاش ..." ها  و از حرف هایی که تا ابد هم نمی تونم بزنم اما همیشه و هی نشخوار می شن و من خسته می شم از کلنجار، که انگار بی فایده ترین کار شده.  نه رفیق! من مرد تصمیم گرفتن های فوق العاده نیستم. گفتم که من عمیق ام. انقدر عمیق که گرمای زمین دیگه کلافه م نمی کنه. انقدر که مدام بخندم. من خسته م ، نه از زمین و زمان که از خودم و سکون و سکوت و عمق ...  ما انگار محکومیم که بی چاره بگردیم و من حتی جرات نکنم به "امروز تولد زنده ترین آدم روی زمین ه" فکر کنم بس که کوتاهی بوده و فکرای چرت. من خسته م. تو هم .

 

پنج ام.  توی ماشین اس.اُ.مس می دم که "من فکرامو کردم بالاخره! نمی آم ... "دارم به همه ی یه سالی که گذشت فکر می کنم و به هنوز مثل ِ یه سال ِ پیش کوچیک بودنم. صد بار خواستم بپرسم که "چطور منو تحمل می کنید؟" من که انقدر ... نمی پرسم اما و خیره ام. تمام وقتی که آهنگ بوسه های بی شرم!! پخش می شد و ما توی جاده ی جنگلی پیش می رفتیم من بغض کرده بودم و به همه ی حرفا فکر می کردم که گاهی تا چند ماه رسوب کردن تا شاید بزرگ بشم و نشدم. صد بار نوشتم که بگم من چقدر مدیون تو اَم قسمتی از این مهتاب رو و چقدر پر از بال و پرم از این مهتاب اما روی کاغذ ... هنوز هم نمی دونم چی بگم؟ از لذت خوندن اون اس.اُ.مس توی مترو و شل شل راه رفتن تا همه ی شک ِ گندی که بالا اومد تا ته اش من دلم داد بخواد و یه گوشه ای و حرفی یا از همه ی حرفایی که بود و نگفتم و نمی گم. نمی دونم... راستکی چطور منو تحمل می کنید؟!  ـمی بینید! وقتی فکر می کنم به "تو " فکر می کنم و وقتی حرف می زنم با "شما"ـ 

 

شش ام. گند زدم به رابطه هایی که خوب شروع شد؛ خیلی خوب. حالا می ترسم از آدما. "من دلم می خواد تنها برم پارک به جای این که برم یه جایی با یه آدمی یه چیزی بخورم"  دروغ می گم . یعنی نمی گم "من می ترسم از با یه آدمی بودن ". چرت می گم که حوصله ی آدما رو ندارم. چرت ِ محض! فقط باز روانی شدم و دلم آدمی می خواد که سکوت ناب باشه یا حرف واقعی بزنه یا بخواد یه چیزی بهم یاد بده. یا شاید باز دارم دروغ می گم! دلم یه دوست واقعی می خواد و کلی وقت ...

 

هفت ام. 

But I'm waiting for the miracle

 

    

 

       

 

نیستم.  

 

 

 

شمال خانوادگی.

 

 

یه جاهایی توی شهر که مطمئنی آدمای خوبی توش وجود دارن.

 

از سر ظهر، بعد ِ از مدرسه تا شرق تهران رفتن و بعد تا امیرآباد برگشتن برای خاطر ۳ تا بچه، دارم فکر می کنم؛ فکر نه. دارم با خودم کلنجار می رم که یه نکته ی مثبت داشته باشه این جریان. که هی توی دلم فحش ندم، که بدبین نباشم، که بفهمم که کوچیکن هنوز؛ و مطمئن ام همه ی "که..." ها چرت ه. منم بچه بودم، منم کنکور دادم، منم نمی دونستم چی کار باید بکنم، منم اعصاب کلی آدم رو داغون کردم ـ سلام هانیه :)ـ ،  من اما این طوری نبودم! حتی خیلی قبل ترها . الکی مسترس نمی شدم، ادا در نمی آوردم، عده ای رو به مسخره نمی گرفتم ... یعنی می شه که یه بچه ی ۱۸ ساله نفهمه که من بی کار نیستم که توی اون گرما پاشم برم ور دلش که چرت و پرت بشنوم؟!

 تقصیر اونا نیست شاید ـ که من می گم هست ـ ؛ بابا ماماناشون به جای این که انقدر وسواس داشته باشن توی انتخاب آموزشگاه و رشته شون باید کمی روی شعور اجتماعی شون وقت می ذاشتن!

 

همین.

عصبانی نیستم؛ ناراحتم من.

 

 

 

         

تئاتر خیابانی . روشن فکر می شه . نگران می شیم . واسه چی آخه ؟ تهوع دارم.

 

 

 

من نمی دونم هف هش ماه حفظ کردن اسم کتاب و نویسنده و مکتب و سبک توی درس "خلاقیت (؟!)نمایشی" چه فایده ای می تونه داشته باشه، اما امروز که رفتم توی کتاب فروشی مولی* فک کردم  که من چه غلطی کردم تا حالا و چه غلطی می خوام بکنم با این همه نویسنده؟

 

بد وضعی بود.

 

کتاب نخوندن در حالی که اسم هزار تا کتاب رو می دونی و اسم نویسنده شون و بعضاً خلاصه شون بد وضعی ه.

 

 

 

 

* توصیه می شود! مخصوصاً با اون فروشنده هه که عینک بند دار داره و که وقت آوردن هر کتاب یه بیت شعر می خونه یا واسه ت توضیح می ده که این کتاب چی چی ه و تو اگه سه سال هم اون تو بمونی و خیره شی به کتابا چپ چپ نگات نمی کنه و تو می تونی ته اش بگی که "آقا قربان شما، من باز می آم این جا بهتون سر می زنم!"

(انقلاب. تقاطع وصال. جنوب غربی چار راه . کنار قنادی فرانسه. انتشارات مولی)     

 

 

 

امروز برای ما 20 مرداد بود؛ برای شما چطور ؟!

 

این ها هذیان نیست.

 

دارم فکر می کنم که "درسته که دارم یه کارایی انجام می دم اما اگه من نباشم هم یه نفر دیگه هست که این کارا رو انجام بده " که  "درسته که لذت می برم از کارایی که می کنم و آدمایی که هستن و مثه سگ دلم براشون تنگ می شه همه ش اما تا کی دووم میارم اینطوری یلخی زنده بودن رو؟"که "حواسم باشه آدم سر شلوغی نشم ناگهانی! که اگه بشم یهو می بینم چاااار سال گذشته و آره دیگه منم انواع کلاس زبانا رو رفتم و چه خوش بختم و برم بعد انگلیسی و فرانسه، آلمانی بخونم! "که "من چرا انقد مثه سگ و یا سگ تر از خود جناب سگ پاچه می گیرم؟ دقیقاْ چِِتَمه؟ به من چه که هر کی چی کار می کنه یا نمی کنه؟" که "واای فردا صبح خونه م و می تونم چند تا کتاب بزارم کنار تخت که صبح توی تخت بخونم و هی یاد تابستونای سالای قبل نباشه و کتابای ردیف شده ی کنار تخت ـ و امسال که کتابا هنوز از توی کتابخونه یه بارم پایین نیومدن ـ" که "برم دندون پزشکی " که "چرا من دیگه با خودم حرف نمی زنم؟" که "امروز ۲۰ ام مردااااااااااد بود" که " مگه ارزش دارم انقدر که به خاطر خودم کار کردن رو بی خیال بشم و تا بهمن بمیرم یه جایی؟" که"این سومیا (پیشیا؟) رو چه کنیم که اومدن هنر به هزار امید و هیچ تضمینی نیست؟" که "چرا تئاتر نمی رم؟" که "چرا انقدر مسخره ست تهران که من فقط ۴ تا خیابونش رو مثلاً خوب می شناسم و بقیه ی جاها رو شاید تا ته عمرم نبینم هم؟ "بعد کلنجاری ه جدای از این چرت و پرت ها که چرا من که بی حال و تب و لرزی نشستم جلوی اتاق آقای کاظمی یه مثلاً غریبه باید بیاد و سوال واقعی کنه که خوبم یا نه و کسی نفهمه حتی که من خوب نیستم(جسمی) و وقت رفتن حتی دست ندیم که چه بهتر؛ چون هیچ نمی خواستم سردی اون دست ها رو باز حس کنم و بعدِ روزها باز هیچی نگیم و بریم و بیایم و من نفهمم که چرا انقدر ستمکار و احمق به نظر می رسم و خفه شم و خفه شم و دوست داشته باشم عمیقاً که خفه شید و هی تکرار کنم با خودم که "یه رابطه هایی حتی انقدر فرصت نداشتن که الان بشه گفت توی قسمت فرودن؛ چون اساساً اوجی نبوده و دل بستگی ای نبوده که هر چی بود چشم بستگی بود انگار... "

 

بعد هیچ کس نفهمید که خوش حالی من به خاطر هدیه های از کوه نمی دونم کجاست که بالاتر از ابرهایی اونجا و جمعاً ۳۰ تا خونه ست و تصویرا و خیالا و به خاطر ایده های کارت دعوتی که خجالت کشیدم من از خودم و به خاطر چند تا آدم و ف و ل (هه ها هو هی) و حرف های خوب این روزا با مامان.

 

  بعد هیچ کس نمی فهمه که ناراحتی من ـ اگه اسمش ناراحتی باشه ـ از چی ه؛ چون من که حکم سوهان رو ندارم که توی گرمای هوا روی روح های عزیزتون فعالیت کنم که.

 

   

 

 

 

 

شعبان به نیمه رسید ...

 

حالا من که الان به این فک نمی کنم که می شه شمبه شب برم مدرسه یا نه؛ مدام داره قند توی دلم آب می شه واسه دم غروبای حیاط که خلوت ِ و صدای اذان می پیچه توی حیاط و لابد ولو شدیم توی حیاط یا راهروی آمفی (یا جدیدتر ها توی آبدارخونه!).

 

  

قرار می گیرم .

 

یکی از سخت ترین شرایطی که آدم میتونه توش قرار بگیره - به نظر من- وقتیه که می دونی بعضی از تجربه هات می تونن به یه نفر کمک کنن. مطمئنی که زندگی بهت یاد داده چی کار باید کرد تو اون شرایط. . . ولی نمی دونی که تا کجا حق داری جلو بری. از کجا به بعد دیگه دخالته. اصن اون آدم می خواد چیزی از تو بشنوه یا این که می خواد شنونده باشی فقط. نمی دونم چی باید بشه که این شکها از بین برن. شاید کمی زمان. . . به هر حال الان شرایط سختیه ...

 

 

 

 

 

اگه مُردم، حتم بدونید از ناتوانی در فک کردن بوده.

 

یعنی در اون حد که من هنوز انتخاب رشته نکردم...

 

 

سعدی می کوبونه .

 

تا چند گویی

ما و بس

کوته کن ای رعنا و بس

نه خود تویی

 زیبا و بس

ما نیز هم

بد نیستیم.

 

 

 

 

بیایید عصبانی باشیم :ی

 

 

 

1.       سه شمبه بود.

 جلوی پیکان پسرک جوون(!) نشستم و تلاش می کنم گرما رو هضم کنم. سر ِ ظهره و دارم می رم مهمونی. سرخوشانه می رسم و بله! وارد می شم با شلوار سفید گشاد و تی شرت و موهای با صد تا گیره محکم شده و جورابای دو رنگ نازنینم. وسط اون قیافه ها مثه تفاله می مونم! مخصوصاً با لپای از گرما گل انداخته :)  عجیب نیست چیزی. مثه همه ی مهمونیای زنونه / دخترونه. من اما نیستم. مدام به چیزای مهم مثلاً فکر می کنم؛  بین جیغای بنفش دخترا به جمع صبح فکر می کنم و هی مقایسه و هی. که حالا چی می شه؟ این جا چه خبره؟ برم؟ نرم؟ من این وسط چی می گم؟ کجا جا می شم پس؟وقتی سیب سبز ترشمو می خورم از خونه ی نگین می زنم بیرون. ساعت پنج ه .  وقتِ بدی از روز نیست. نگاه مردا اما سنگین ِ و متلک ها زیاد ِ ! به هر شیشه ای که می رسم از سر تا پامو ورانداز می کنم. نه! مشکل از من نیست ... مشکل از مردایی که با رنگ مشکل دارن ، مشکل از منطقه ای ِ که دارم توش راه می رم، مشکل از ناشعوری ِ راننده هاست. مشکل من نیستم.

 

2.       امروز از صبح خواب بودم! همه ی وجودم پر از خواب بود. الان هم.

 

3.       متوجه هستید که حریم یعنی چی؟ متوجه هستید که این جا لازم نیست توی هر کامنتی چرت و پرت هایی رو بگید که خودم بهتر از شما می دونم؟ "من رتبه ی 3 ی هنر شدم. می خوام طراحی صنعتی و عکاسی بخونم اگه که خرج عکاسی زیادی زیاد نباشه. الان همه ی فکر و ذکرم این ِِ که چطور ترم اول عکاسی رو مرخصی بگیرم. گاهی فکر می کنم شاید عکاسی هم نخوندم و رفتم از شرایط احمقانه ای که برای ما "نخبه ها" گذاشتن استفاده کنم و مثلاً جامعه شناسی بخونم. دانشگاه تهران رو فقط برای این انتخاب می کنم که می تونم از کلاسا و استادای خیلی از رشته ها استفاده کنم و هنوز قصد بیش تر از لیسانس خوندن ندارم. " حالا احساس راحتی می کنید؟ من نمی فهمم که چطور فکر می کنید شماها!  چرا سرتون تو کار ِ خودتون نیست؟ چرا انقدر بد تربیت اید و فکر می کنید اگه این جا رو می خونید ما با هم صمیمیم و هر زر مفتی رو می تونید بزنید؟ قبلاً هم گفتم که" نخون آقا جان! اگه انقدر خنگی که نمی فهمی من راه که می رم به نخبه بودن فکر نمی کنم و دارم به اون دست بندای بیلیو فکر می کنم نخون این جا رو! بده برات خب."

 

 

 

 

امروز انقدر شلوغ بود که من حس می کردم الان ۳ سال بعده و من آدم مهمی ام و باید برنامه داشته باشم تا به همه ی کارام برسم! :)

 

تازه شم  کشف رستوران جدید و پارکه اُ و مهمونی رتبه ی ۱۲۳ ه اُ و  بادمجون پارتی و پارک لاله هه اُ و دراز کشیدن و برعکس راه رفتن و هی پیاده گز کردنو و  آدمای خوب ِ زیادِ امروز.

 

 

 

 

  

 

به ندرت البته

 

 

گاهی فکر می کنم این آدم ها ارزش هیچ چیزی رو ندارن!

 

 

 

 

ته له وی زی یون

 

 

شعبان ه. رجب بود. رمضان هم می آد.

فرار هم دیگه راه نیست. راهی جز فرار باید پیدا کنیم؛ نمی شه که هفته ای ۶ روز فرار کرد و یه روز نصفه نیمه بود. باید راهی جز فرار پیدا کنم یا واقعاً فرار کنم ...

 

 

   

 

 

 

 

دوست دارم روزی انقدر قوی بشم که توی خیابون به جای شل شل راه رفتن هام بزنم زیر گریه ...

 

 

امروز!

وای امروز!

وایییییییی امروز ...

اممممممروززززززززززز  

 

 

 

لعنت به شما که جایی حوالی کریم خان نشستید و گند می زنید به همه چیز !

 

۱. قابل توجه رفقا : سارا معتقده که "همه ی دوستای من عقب مانده ان" و صد البته فک می کنه منم سر دسته ی شما عقب افتاده ها!

۲. زنگ زدم نهاوند به بچه های دبستان و راهنمایی برای پرسش از رتبه ها؛ لعنت! همه له له می زنن برای کسی که باش مشورت کنن و دروغ نگه ... بعد من آروم این ور نشستم و به همه ی فارغ التحصیلایی فک می کنم که هر وقت می خوام هستن انگار؛ هستن و خیلی خوبن. نمی دونم خوش حال باشم یا ناراحت حالا... خوش حال ام! خوش حال این آدم ها. (این قصه سر دراز داره الان اما گشنمه و شام و به خدا شرمنده م من :ی)

 

 

بعد از مدت ها باز ...

 

ما اشتباه می‌کنيم که گاه به خاطر زندگی
حرف‌های ابرآلودِ بی‌هوده می‌زنيم.
شما ... نه، اما من حاضرم
تمام آسمان خسته‌ی امروز را
بر شانه تا منزلِ آن صبحِ نيامده بياورم،
اما نگويم ستاره چرا صبور وُ
ماه از چه پنهان است.

 

سید علی صالحی

 

 

آینده ی نزدیک که دوره و دیر.  

 

از سه هفته ی دیگه (حدوداْ حالا) کلی کلاس جدی دارم؛ جدی و مهم برای خودم یا جدی و مهم برای غیر خودم! کلی کار که خودم می خوام انجام بدم و کلی کار که دیگران می خوان من به عنوان یه مهتاب انجام بدم و اگه ندم چه کثافتم.

 

 نمی دونم که چی؟ کدوم می شه و کدوم چرت ه و کدوم باید ه و کدوم شایده، فقط اینو می دونم که از بعد کنکور همه ی کارهایی که حتی گاهی محتاج بودم که انجامشون بدم همه توی آینده ی نزدیک (جایی که با چشم غیر مسلح دیده می شه اما با پای غیر مسلح نمی شه بش رسید یعنی.) بودن. به غیر از صف طویل کلاسای بی ربط { کلاس طراحی (نکبت بار کنکور!) از بعد اعلام نتیجه ها، کلاسای رویایی اکوتور از هفته ی اول شهریور، کلاس یه سازی از وقتی که بفهمم چه سازی، پروسه ی سرشار از گرمای گواهی نامه گرفتن وقتی که هوا کمتر سرشار از گرما باشه، کلاس زبان از وقتی برنامه ی دانشگاه معلوم بشه، ... } کلی چیز، کلی، کلی، خیلی خیلی کلی هست که انجامشون نمی دم؛ نمی خونم، گوش نمی دم، نمی بینم، نمی نویسم، فکر نمی کنم، حرف نمی زنم، می رم، می آم، می خندم... 

 

یکی به من بگه کودوم این کارا (و عدم کارها!) چه فایده ای داره وقتی من هنوز آدم نیستم هنوز حتی؟

 

 

 

 

 

 

زندگی !

هه هه هه جداْ !

 

 

سه چرخه .

 

یک. این لعنتی هایی که الان مقنعه ی مشکی سر می کنن توی عکسای کارگاه ما مقنعه های آبی سر می کردن . مقنعه های آبی با صورتای واقعاْ شاد . الان اما؟ عکسای از ۸۳ تا ۸۷ رو می دیدم و تغییر معنادار آدما. آدمای شادی که چی شدن؟ 

دو. پشت بوم. نهاوند. با چاهار تا احمق واقعی. بحثای رسماْ مزخرف عالی. غروب. درختا. حرفایی که هیچ ربط منطقی و غیرمنطقی ای ندارن. حرفایی که به قول بیمار دوربین گریز جمع، عقده های چندین و چند ساله ای بود که باید گفته می شد! پناهی جدی (!!). ولو شدن روی خاک. خنده. جوشونده ی آویشن. بحثای دو نفره ی جدی. بحثای سه نفره ی گند. بحثای چار نفره ی مزخرف. بحثای پنج نفره ی افتضاح. بیماری بحث کردن کلاْ. دوری از همه چیز و نزدیک شدن به همه ی زندگی یعنی...

 سه . با سرعت قابل قبولی به هم نزدیک می شیم داریم. از اون بعیده که سرعت بگیره ! شاید این منم که وایسادم تا برسه و این بار به خاطر وایسادنم ناراحت نیستم. خوش حالم که داریم باز به هم نزدیک می شیم . من کنار جاده نشستم و تو هم داری مثه چی پر از آزمایش و تجربه و خطر و لذت میای ... هیچ فکر نمی کردم وقتی از سفری به این کوتاهی برگردم انقدر بزرگ(تر) شده باشی و نزدیک تر؛ اما شدی و من هی بشکن می شکونم پس :)

چاهار. سفرهای "از آن نوع دیگر!" م چند سفری هست که شروع شده اما می ترسم که رسماً شروع کنم به سفرنامه نویسی و به ثبت تجربه های سفرها. باید بیشتر بدونم انگار از همه چیز. شاید از سفر پاییز که پر از اناره و از الان منتظرشم شروع کردم. همین.  

پنج. عمه م امروز زنگ زد که تبریک بگه (اوهوم!) همون عمه ای که شوهرش چند ماه پیش مرد. خوش حال بود و مثه همیشه وقت خوش حالی گریه می کرد. دلم کرمانشاه و اون خونه ی واقعی رو خواست باز و پشت سر عمه مهناز توی زیرزمین خنک و نمورشون جولان دادن.

شش. من یه بی سواد کتاب نخونده ی ابله زر مفت زن فقط اهل حرف زدن بی معنی بی شخصیت ام.