برای توی نوعی!
حرف هایی هست برای نزدن؛ حرفایی که وقتی به چشم آدم ِ روبروت خیره شدی باید بفهمه. می فهمی تو. نه؟ بفهم. من خسته ام از تکرار حرفای گند؛ بفهم. خوب می شیم ما... بفهم اما که نباید اشک بریزیم و زار بزنیم واسه ش. خوب می شیم ما.
حرف هایی هست برای نزدن؛ حرفایی که وقتی به چشم آدم ِ روبروت خیره شدی باید بفهمه. می فهمی تو. نه؟ بفهم. من خسته ام از تکرار حرفای گند؛ بفهم. خوب می شیم ما... بفهم اما که نباید اشک بریزیم و زار بزنیم واسه ش. خوب می شیم ما.
۱۸ اُم ِ رمضان ِ ۱۴۲۹ و ۲۸ اُم ِ شهریور ۱۳۸۷.
. می گه بزار آینده تو بهت گوشزد کنم "الان سال ۱۳۹۲ ِ و تو یه عکاسی!" اینو وقتی گفت که پرسیدم" چرا به یاسمین که گفت گرافیک نمی خوام و فقط موسیقی غر نزدی که غلط ِ اضافه اما تا من می گم عکاسی می گی ت.ب خفه شو! تو حقشو نداری... " نه که بخواد گیر بده که فلان رشته واقعی ِ و اون یکی غیر واقعی؛ همون وقتی ام که داشتم می رفتم هنر فقط پناهی حرف واقعی زد ـ حرفی که منو بترسونه از فردا و کارای گند امروزم.ـ حرفاش واقعی ان. همینم منو می ترسونه. این که یه موجودی حرفای واقعی بزنه. بعد من یه کم غر ِ بی کلام(!) زدم و بلند شدیم رفتیم ماسک ملوان زبل و زنش خریدیم.
.. ساره با دست اندازه گرفت گفت "ماه همون جایی ِ که باید. همون جایی که همیشه هست." اما من جدی اَم واقعنی. دیدین یه وقتایی ماه چه بزرگه؟ مثل ِ امشب و دیشب و این شبا. (خودمم می دونم چون به افق نزدیک تره و از این اراجیف بزرگ می بینیمش. منظورم یه شبایی ِ که انگار ماه وظیفه ش این طوری بودنه)
... هیچی. هیچی ِ هیچی. من دارم کاغذنویسی می کنم کمی اگه خودم و خدا بخوایم.
بعد اذان داشتم میومدم خونه؛ توی تاریکی پیرمرده با عصا آروم آروم داشت از مسجد میومد بیرون. هی داشتم می گفتم که "مه تاب بیا سلام کن که سلام، خوبی دخترم؟ ای بشنوی و شاد بشی و اینا" رسیدیم به هم. سرمو انداختم پایین که رد شم مثه همیشه. یهو سرشو اُورد بالا و گفت: سلامَلیکم...
هیچی دیگه. تا من برگردم و سلاااام ِ شل و کش اومده مو عرض کنم رد شده بود.
ناراحتی نیست؛ آشفتگی هم نیست. فقط زیادی دارم چرت می چرخم. نمی دونم از کِی دیگه خجالت نکشیدم به آدما بگم که "من دو ماهه اشتیاقی برای خوندن هیچ کتابی ندارم." اما خوب می دونم هر شب کتابای تکراریِ توی اون جعبه که همه توی صفحه ی ۲۰ (حداکثر) کنار گذاشته شدن، چقدر حالمو بد می کنه از این رفتن و اومدنایی که انگار فقط لذت ِ همون روزن و فردا اگه نباشن معلوم نیست که من چی کاره ام. باید بیش تر خوند؛ خیلی خیلی بیش تر از خوندنِ تراکتور وار، باید فکر کرد؛ خیلی خیلی بیش تر از دو تای قبل باید نوشت. فقط هم باید با "کلمه" نوشت. خالی از هر چیزی که نوشتن رو سخت کرده و کلمه ها رو بی خاصیت.
من دارم هیچ کودوم رو نمی کنم. کلاً بی خاصیتی رو به اوج رسوندم. شاید باید کمی بشینم، نفس بکشم، یه کم توی آینه خودمو ببینم. یه کم قوای جسمانی کسب کنم حتی! شاید. شاید هم همه بی فایده بودن و من باز همین بودم. چه می دونم دیگه.
دارم به مامان باباهایی فکر می کنم که بچه های خوبی دارن؛ به سهم این مامان باباها توی "این خوب بودن". دوستایی دارم که به تعبیر همیشگی ما هر از گاهی از میدون تجریش پایین تر یه کاری دارن و پر از درک و شعورن از وضعیت زندگی همه ی آدمایی که حتی هر از گاهی هم پاشون به میدون تجریش نمی رسه؛ دوستایی هم دارم باز با همون وضع که اساساً براشون تعریف نشده ست چیزی به اسم فقر و نداشتن و غیر قابل توضیح هم. چقد مامان بابای این آدما روی اخلاق ِ این بچه ها تاثیر گذاشتن؟ چطور؟ با صحبت کردن؟ عمل کردن؟ واقعنی ها...
به مامان بابای ِ آدمایی فک می کنم که می دونن چی کار دارن می کنن، باید بکنن، شاید بکنن. آدمایی که می فهمن زندگی یعنی چی. آدمایی که به فکر بقیه ی ملت هم هستن. آدمایی که لذت می برن از بودنشون و از کوچیک ترین اثر مثبتشون. آدمایی که تربیت شدنشون ملموس ه!
به مامان باباهایی که وقتی شدن "مامان و بابا" با ارزش ترین کارشون بودن با بچه شون بوده. هم پا شدن با یه موجودِ عزیزکه جزئی ازشون ِ . به این یکی از خیلی پیش تر فکر می کردم...
ضمناً۱ : این حرفا رو بعدتر می خواستم بگم. اما دیدن "یرما" و موضوعش باعث شد که الان بگمشون.
ضمناً ۲ : آقا! مثه ما چیز نشید برید یرما یه وقتی! بعد چیزتر نشید برید ۴ تومن بدین که کف تالار سایه بشینید.
انقدر خالی، که پر از صداست روزگارم.
نمی فهمم. آدما چی فکر می کنن؟ همه این روزا هی بهم یه چیزایی می گن تو مایه های "طفلکی!"، "ای آدمی که به همین زودی از دست می ری" ، "آخی، سرگردان ِ بی هدف ِ گیج ِ گنگ ِ خر! " ، "..."
بعد من خوبم. به مولا خوبم!
تووضیح(!) :
اگر بین این همه آدم کسی بیاد و گاهی که کنار همیم دهنشو باز کنه و بناله از چیزایی که همه می دونیم همه شروع می کنن به ارائه ی راه کار و فحش و تو خیلی دیگه آشغالی و من ازت متنفرم. من چیزایی رو می گم که هست. اگه می شینم و نیم ساعت حرفای ضد و نقیضی می گم که نه سر دارن نه ته، خب برادر ِ من چه کنم؟ من به همون بی سر و تهی ام الان. نگم اگه خوبه؟ نگم که من مثه چی مطمئن ام نمی خوام طراحی صنعتی بخونم شما راضی می شین؟ نمی شه که. نمی شه که نگفت. من حالا مطمئن ام که از بین آدمای دور و برم کلی شون به سرگردانی منن. کلی پرونده ی باز توی مخشون وجود داره که تا ابد هم عرضه ی بستنشون رو ندارن. من اما دارم می گم چرت و پرت ها رو و "منتظر"ام؛ منتظرم که روزی کمی صاف تر از الان باشم. کمی خوب تر. کمی مفیدتر. همین فقط!
اگه می گم مدت هاست دلم می خواد حرف بزنم، این نه یعنی این که "واای! ملت بشتابید که من بدمه و دارم گند می زنم به زندگیم!" نه . شاید یعنی این که این کلمه هایی که شبا پر می کنن همه ی اتاق رو باید گفته شن. حالا تو اگه نباشی انقدر توی راه رفتنای این روزا با خودم تکرارشون می کنم که نابود بشن. تو اگه نباشی من تنهایی محض رو بهتر می فهمم. این که همه تنهاییم رو. اما من ِ چرند چند بار باید بگم که "من به رابطه های انسانی به شدت معتقدم"؟ چند بار گفتم و ...
هیچی. فقط گاهی فکر می کنم که چرا شب شد و من باز با هیچ کدومتون حتی تلفنی هم حرف نزدم. بغض می کنم و لجوجت ِ وجودم بالا می ره که "چرا هیش کی از صبح یه زنگ به من نزد؟" ...
هیچی ِ هیچی. جز دلتنگی ِ گندی که آدم رو می ترسونه از بزرگ شدنی که این باشه.
ضمناً : "ما از همکارامون خواستیم که میزان رضایت مردم رو از عملکرد دولت احصا کنن." اینو کردان(وزیر جدید کشورمون ) توی گفتگوی خبری داره می گه و من موندم که از کی رضایت قابل شمارش شده که "احصا" می کننش!!؟
پاییز رو دوست دارم. و پیاده رفتنای پاییزی رو.
ضمناْ: کلاْ هم به جهنم که همه ی تابستونای این چند سال به فنا رفت. در عوض پاییزای خوبی بود و هست...
. توانایی راه رفتن ندارم. سرگیجه و سردرد و تهوع. در کل درکی از اطراف ندارم؛ اما خیلی غلیییظ نبودن سارا و مامان رو حس می کنم. هر چقدر هم به جون هم غر می زنیم، وقتی نیستن انگار خونه و پیرو اون زندگی خالی ِ ...
.. اس.اُ.مس رسیده که "به شبای تحویل کار تو و گلنوش که فکر می کنم خودم و مائده و سبا رو می بینم که توی سر زنون باید پروژه های شما رو ببندیم!" انگار که عادی ترین اتفاق زندگی ِ لبخند زنان تایید می کنم :) چه می شه کرد؟ ما هم به امید این آدما زنده ایم دیگه.
... مدام اصرار می کنه که نرم توی کار کنکور و من از مهر ۲ تا کلاس و کلی شاگرد برای مشاوره دارم!
.... زنگ زده می گه "ما ۲ تا فهمیدیم تو باید بری "ادبیات نمایشی" بخونی. من دارم تقدیرتو بهت یادآوری می کنم. تو ته ش باید بری توی یه روزنامه کار کنی، اگه که خیلی آدم خوبی باشی هم نویسنده می شی!" ـ منم سکوت اختیار می کنم که توی توهم بمونه! ـ
..... از این که انقدر می ترسم، هیچ دلِ خوشی ندارم. ترس از امتحان کردن و امتحان شدن.
...... می گه " تو الان مثه اون خره ای که ..." ـ هنوز ادامه نداده می گم آره! آره! ... ـ " ... که بین دو تا دسته یونجه که هر کودوم تو ۱۰۰ متریشَن وایساده و انقدر این پا و اون پا می کنه که بفهمه کودوم نزدیک ترن که از گشنگی می میره" سرمو انداختم پایین و "اوهوم" ِ محکمی گفتم که یعنی بله! دقیقاً همین خری که عرض کردین...
بالا میارم. خود ِ این روزهامو. تلاش می کنم که گریه کنم. نمی شه. بالا میارم. با عجز بالا میارم.
کاش اوضاع بهتر بشه. و کاش من کاری کنم.
امروز بالاخره رفتم کلاس طراحی آزمون عملی که برای بچه های طراحی صنعتی بود. با آقای معلم صحبت ها شد و لذت ها رفته شد. بعد از مدت ها حرف زدن با آدمایی که بدون ذره ای اطلاع هی نظر می دن و به خودشون حق می دن بهت بگن چه بکن و چه ها نکن، بحث بسیار خوبی بود. این معلمه ۱۰ سال از ما بزرگ تر بود. میزان خریتش هنوز به اندازه ی یه آدم ۱۸ ساله بود و کلی حرفای واقعی می زد. توی ۲۰ دیقه صحبتمون چندین مرتبه گفت که "سفر زیاد برو!" و هی گل از گل ما شکوفاند:) اون وسط مسطا هم گفت که "سمپادی" بوده! از کار می گفت و پول و لذت و زندگی و معلوم بود که بر اساس "تجربه" حرف می زنه. یه جایی گفت که "آدما تو دانشگاه پخته نمی شن، باید سفر بری و ببینی و فکر کنی تا پخته شی" و من هی با براوو! براوو! همراهیش کردم.
ضمناً: تا ته ِ حرفا من هی می گفتم خب من چه کنم؟ و اون هی می گفت بچه این یه چیز ِ خیلی شخصی ه و من چه بدونم تو چه کنی... وقتی داشت می رفت اما گفت: نه ط.ص، نه عکاسی نه معماری رشته ی تو نیستن؛ تو چرا نرفتی فلسفه؟ با اخم فرمودم که نع! گفت خدایی دیگه باید می رفتی جامعه شناسی پس! (به جان خودم من اصن در مورد انسانی خوندن بش چیزی نگفتم.)
ضمناً ۲: اون چرت و پرتای بالا که هیچی؛خواستم بگم من از دیدن یه آدمایی لذت مند می شم و این از اون آدما بود.
مدیر مدرسه عوض شده؛ کل ِ آزمایشگاه های طبقه ی سوم(آزمایشگاه با قدمت فیزیک و آزمایشگاه دو ساله ی مدرن ِ شیمی!!) رو دارن تبدیل می کنن به کلاس. بخش زیادی از فضای پیلوت رو گرفتن و همه ی وسایل آزمایشگاه ها رو تو پیلوت چپوندن. سه چاهار باری که بعد جشن رفتم مدرسه منظم رو توی حیاط دیدم کنار خاک و پاکای حیاط که داشته ایده ای چیزی می داده لابد.
پارسال تابستون هم همین وضع بود؛ خطیبیان اومده بود. آب نما ساخت و اون دیوار ته حیاط رو صورتی چرک کرد و باغچه رو برداشتن. یادمه به عفاف غر می زدیم که چرا باغچه رو برداشتین به جاش علمک ِ حاوی گلدون گذاشتین توی حیاط، گفت: آموزش پرورش بودجه داده واسه ساخت سرویس بهداشتی. سخت نگیرید بچه ها، رایگانه همه ش! بعدتر سال تحصیلی پیش بعد کارگاه یه روزی رفتم مدرسه و خبری از لوگوی کف حیاط نبود، باز پرس و جو و فهمیدیم که بودجه دادن برای آسفالت کردن کف مدارس.
مائده می گه من نباید طراحی صنعتی بخونم. چون ممکنه یهو یه چیزی طراحی کنم که به جای کار اصلیش شروع کنه به عکس گرفتن از در و دیوار؛ حالا جریان این "سلسله مدیران" مدرسه ست که به جای کار واقعی شروع می کنن به کوبوندن و گند ساختن؛ انگار که همگی باید مهندس عمران می شدن و نشدن. طرحی که ما داریم اینه که برای همگی ِ مدیران اسبق(که احتمال بازگشتشون زیاده همیشه) ، مدیر فعلی، مدیران آینده (یعنی همه ی آدمایی که توی مدارس دخترونه ی سمپاد دارن یه کاری می کنن و بالقوه آدمای مدیری به نظر می آن) با همکاری ِ دانشگاه تهران "دوره ی ضمن خدمت مهندسی عمران آبادانی" بذارن ؛ بلکه این ساختمون مفلوک قدیمی از دست این سلسله نفس راحتی بکشه.
ضمناْ : نمی دونم چرا اینو نوشتم. می دونم شاید. اما بغض نوشتنی نیست. برای من گفتنی هم نیست، حتی دور اون میز چوبی ِ رو به درخت گردو که خوراک ِ بحث جدی بود و اون جمع جدی ِ ۴ نفره که تا نزدیکیای صبح از بغضای آموزش پرورشی شون می گفتن و آه و ناله بود و ایده. که چه سخت بود برای من. که چه سخت ه برای من گفتن ِ ...
ضمناً ۲: بی چاره بچه هایی که باید دانش آموز باشن اینجا و الان.
از زمین که بگذرم جهنم دیگر کاری ندارد
کمی آتش و بیگاری و سین جیم
سخت است زمین
با سوختن و ساختن و سین جیم و زایمان
که هر چه می زاییم
باز هم آن کسی که باید
به دنیا نمی آید
ضمناْ : آقا من خوبمه به شدت! و هی افطاری دعوتم به وفور! و هی ... ! و هی ... !
ضمناْ ۲ : هر چیزی رو هر جایی نمی گن. اینجا مدت هاست "هر جا" ست.
هذا مقام الغریب الغریق...
۱. یه پسری با 600 دندون ِ بهشتی قبول شده، همگی معتقدن که طرف "پسر ِ هیئت علمی ِ بومی" (۳ مورد!)بوده. و واقعاً اگه نمی بود فکر نمی کنم می تونست چنین چیزی بشه. بد وضعی و من احساس می کنم یه مرفه کثافتم :)
۲. بچه ها گرد نشستن به گوش دادن؛ حالم گرفته، برمی گردم می گم "به نظرت این بحث چه دلیلی داره؟ بچه های هم سن ما توی جاهای دیگه چیا می گن و به چیا فک می کنن! اون وقت ما نشستیم و به جریان مشایی گوش می دیم و انتخابات و سیستم و ... ! " می گم و به هم دلداری می دیم که همین بحث از هزاران بحث ِ دیگه بهتره . حالا بماند که از دو هزاران بحث ِ دیگه بدتره!
۳. امروز باز واسه یه آدمی گل( ِ گلدونی!) خریدم و کلی محظوظیت ِ خونم بالا رفت:)
قومي متفكرند در مذهب و دين
جمعي متحيرند در شك و يقين
نا گاه مناديي درآيد ز كمين
كاي بيخبران راه نه آن است و نه اين
خيام
...
که دیگر از تعفن ِ این "چه کنم ها"
چندان دلی برای آسودنم
باقی نمانده است.
بی قرار و همیشه
بی قرار تر از همیشه
جز جنونی کوتاه چه مانده است ؟!
-سید علی صالحی-
نمی فهمم که چرا نمی شه نفس کشید این جا ...
اذان مغرب که می شه و من با بدبختی تازه خونه رسیدم، دلم اون قبرستون بالای کوه رو می خواد که پشت به همه ی بچه ها رو به کوه و درخت وایسم و چشمم بین خورشیدی که داره غروب می کنه و ماهی که داره طلوع می کنه بره و بیاد و "زباله جان" که بیاد و محکم از پشت بگیرتم و هی سکوت و هی سکوت و ته اش گریه.
بعدتر که داشتیم از کوه پایین می اومدیم توی هر قدم خیلی واضح از همه چیزایی که می خواستم دور می شدم و داشتم با اضطراب گره روسریمو باز می کردم به خاطر حضور گشت ارشاد و فحش می دادم به زمین و زمان.
به همین سرعت، گند می خوره به اون بالای کوه.
پ.ن: زمان فعل ها !!
بعضی روزها خوبن؛ بدون این که مطلقاً دلیل ِ منطقی ای وجود داشته باشه.
مثل امروز.
کلاً مثل ِ از اول ماه رمضون تا الان.
امشب توی اتاق اعترافا و خاطره ها یاسمین به سبا که می گفت هیچ خاطره ای رو نمی تونه بگه می گفت که" آره. می فمم. انگار که خاطره هات پودر و مواد و اینان" (الزاماْ با لحن یاسمین باید خونده بشه!) بعدتر من نشسته بودم به فکر که چقدر همه ی چیزای این روزام "پودری"ان. و احتمالاْ این گیجی ممتد من که بدجوری داره همه رو متحیر می کنه ناشی از این پودری بودنِ مسخره ست.
یکی از بچه های مدرسه که امسال اومده هنر، همه ی درساشو خصوصی برداشته؛ خانواده ش گفتن معلما برن خونه که بچه هه فقط یه روز از خونه بیاد بیرون(با آژانس بیاد مدرسه و برگرده) چون از جو بچه های هنر خوششون نمی آد. بچه هه خوب چیزی می شه تو کنکور. من تا امروز فک می کردم قراره طراحی صنعتی بخونه؛ امروز که فهمیدم قراره سینما/کارگردانی بخونه باز به دانشکده ی سینمایی فک کردم که قراره سینماگر تحویل بده.
ما همه ش به خروجی این دانشکده نگاه می کنیم و کلاً مورد بحث ِ این دانشکده (به دلیل رفقایی که قراره برن) که چی کار باید کرد که سینماگر بیرون بیای بعد 4 سال؟ امروز فهمیدم "ورودی" ِ این دانشکده هم چندان تعریفی نیست .
نمی دونم والا.
به قول بچه ها الان دیگه وقت به پوچی رسیدن در مورد رشته و دانشگاه نیست اصن.
دارم می رم سفر؛ شهمیرزادِ سمنان. باشد که کمی فکر کنم که "بالاخره چی؟ " . البته مثه چی واضح ِ که با ۱۴ تا همراه ِ هم سن نمی شه از این کارا کرد :)
درست عین ِ اضطراب 31 شهریوری که فرداش کلاس چهارمی می شدم؛ اضطراب ِ از جدول ضرب هیچ چی ندونستن، اضطراب ِ بی فایده بودن ِ سال قبل، اضطراب ِ همه ی همه چیز.
درست عین شوق ِِ 31 شهریوری که فرداش کلاس چهارمی می شدم؛ شوق ِ حسی که از فردا لبریز می شم ازش...
درست که نه؛ حالا اضطراب ام ...
بارالها، بر محمد و آلش درود فرست، و ما را از انحراف در توحیدت، و کوتاهی در ستایش حضرتت، و شک در دینت، و کوری از راهت، و بی توجهی به حرمتت، وفریب خوردن از دشمنت: شیطان رانده شده، دور ساز.
-صحیفه ی سجادیه-
خدایا، اجابتمان کن!