چنین دنیایی ِ این دنیا.

 

 

ذوعلم هم رف کربلا.
ما موندیم و دوهفته بندر انزلی.

 

 

اذن ...

 

 

 

پور ِ حيدر...

 

 

ضمناً: اولين بار از حنانه شنيدم؛ يك جايي توي لبنان هركاري كرده بود دوربينش عكس نگرفته بود يا يه همچين چيزي. وقتي گفت فهميدم من ديوانه نيستم. اين كه يك جاهايي دوربينم عكس نميگيره، از تو كيفش بيرون نمياد،‌عكساش پاك ميشه، همه شون جدي جدي واقعيت دارن!
اربعين تنها فرصتي ه كه ميشه بدون مجوز رفت داخل حرم هاي ِ‌كربلا و عكاسي كرد. اينطوري كه ميري توي ِ‌يكي از گروه هاي عزاداري كه بدون ِ بازرسي وارد ِ‌حرم ميشن و از حرم ِ‌امام حسين(عليه السلام) ميرن بين الحرمين و بعد حرم ِ قمر ِ بني هاشم. توي ِ‌طنابي كه دور تا دور ِ گروه ِ چهل، پنجاه نفرشون بستن كه كسي غير خودشون نره، با كمي صحبت و اشاره به دوربين به راحتي راهت ميدن.
روز ِ اربعين، تنها نشسته بودم توي ِ‌حرم،‌خيره به دوستان ِ عكاس كه چه راحت عكس مي گرفتند. دوربينم از هتل بيرون نيومده بود...
اين حسرتو فقط دوستاني كه دنبال ِ‌مجوز براي ِ‌عكاسي از حرم ها دوئيده باشند درك مي كنند و بس.

 

 

خواب دیدم مسافر کربلایی...

 

 

من زیاد سفر نرفته م. کم هم نرفته م. وقتایی که بخت یارم بوده و عاقل بودم، تا جایی که می شده سفر رفته م. هر سفری هم مسلماً یک شکل و قیافه ای داشته واسه خودش، همه هم هیجان انگیز بودن، خوب بودن، عالی بودن.
کربلا اما یه چیز ِ دیگه بود. تهییج نشدم که بگم من با چه پیش زمینه ای، در چه شرایط ِ زمانی، با چه گروهی و چطور رفتم، نه. به نظرم همه ی این حرف ها هست اما کربلا، بی نهایت عجیب ه. شهر، زنده ست. هنوز نفس می کشن اون آدما توی ِ این شهر. من که نمی گم فقط، همه میگن. هر کی هر وقت هر جوری که رفته همینو میگه. آدم هر چی شنیده از عباس اونجا می بینه. سخت ه. یک جایی از کار آدم دل دل می کنه که کاش نیومده بود، کاش ندیده بود، کاش همه چیز رو به آدم انقدر واضح نشون نمیدادن.
از من اگر بپرسند کجا سفر بریم که خراش ِ عمیق رو روحمون بیفته از فضا و آدمها، بی شک می گم کربلا. به هر آدمی، از هر مسلکی.  

***

یک همسفری داشتم، مدام منو زینب صدا میکرد. همه ی عراق، اربعین، حرف از زینبه بس که. من هم همیشه با آرامش میگفتم من مهتابم، زهرا. هر دفه هم اون میپرسید جدی؟ من اما واقعاٌ تصورم این ِ که تو زینبی! خلاصه که تفریح ِ ما بود این قضیه.
بعد از کربلا، نشستم انقدر فکر کردم به اسمم که راضی شدم بالاخره با مهتاب؛ قمر ِ بنی هاشم یعنی ماه ِ بنی هاشم. مهتاب یعنی همون ماه دیگه-بعضاً ماه ِ کامل!- بعد هم راه افتادم برای همه توضیح دادم که من اگر پسر بودم، اسمم عباس بود، حالا اما دخترم و اسمم هم مهتاب.

***

فردا، تولد ِ ماه ِ بنی هاشم ه. هیچ نمی فهمم حالم رو. کربلا رفته ها شاید بفهمند، کربلا رفته هایی که ضریح ِ ماه ِ بنی هاشم رو بغل کرده باشند، شاید بفهمند...

 

 

 

 

 

 

من اراد الله به خیراً قذف فی قلبه حب الحسین و زیارته.

 

دارم تلاش می کنم صحنه های ِ خنک ِ سفرها رو یادم بیاد که خنک بشه حیاط ِ گر گرفته ی دانشکده؛ هنوز پیدا نشده تصویری که میخوام که ف.ص از مشهد سر میرسه؛ میگه تو این چند روز هر وقت خادمای ِ ویلچر به دست رو میدیدم، یاد ِ صحن ِ انقلاب و ما چند نفر و خادمایی میفتادم که با چتر و ویلچر اونجا می چرخیدن.


***

صحن ِ انقلاب خالی شده بود،کف ِ صحن پر از آب بود. چند نفری سجده کرده بودن و داشتن توی آب شنا می کردن در واقع، همه ی بقیه، هر کودوم یه جایی، یه سقفی پیدا کرده بودن، خیره به بارون ِ بهاری. ما، کنار ِ سقاخونه انقدر وایسادیم که از سنگینی ِ چادرهای خیسمون نمی تونستیم راه بریم دیگه.
خیس ِ بارون ِ شمس الشموس.


 

 ضمناً: این روزها همین طور هی و هی، دوستان راهی کربلان. زنگ زده بود یک کدومشون که بپرسه چی ببره، داشتم توضیح می دادم، که یاد ِ بارون های ِ دیوانه ی نجف و کربلا و دیوانگی ِ همه ی کاروان ِ ما در راه رفتن زیر ِ این بارونا افتادم. بارون میومد، سرد بود، شلوغ هم بود. ما بی کفش، بی لباس ِ گرم،از هتل می رفتیم بیرون و ...

ضمناً ۲: به بهانه ی تیتر بود این چند جمله ی پراکنده.

 

 

 

تهران ِ ملعون ِ آخر الزمانی، به روایت ِ امام به نقل از زهرا!

 

 

آدم نمی دونه به کجا پناه ببره از دست ِ دنیا و آدماش. برداشته ن فردا پس فردا رو واسه گرما تعطیل کردن، دو زار شعور خرج نکردن بفهمن که خب اون بدبختی که کار ِ فردا پس فرداش می مونه رو زمین، پسون فرداش باید تو یه روز که یقیناً گرما همون قد زیاده که سایر ِ روزهای ِ اطرافش، پا شه بره کارای ِ سه روزشو انجام بده.
اگه الان اول ماه بود که من به جای ِ پونزده هزار و دویست تومن موجودی ِ کارت، دویست و خورده ای موجودی داشتم، شک نکنید که می رفتم ماداگاسکار، یه کم زمستون و مردم ِ زمستونی ِ فهیم می دیدم.

 

 

که وای ِ من، زهرا. که وای ِ من...

 

 

عشق درآمد از درم
دست نهاد بر سرم

دید مرا که بی توئم
گفت مرا که وای ِ تو

 

 

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی/ چون به دست آمدی ای لقمه ی از حوصله بیش

 

میلی در من هست به عاشق شدن -و نه معشوق بودن-؛ این میل از هیچ جای ِ مشخصی جز غزلیات سعدی سرچشمه نمی گیره. دیوانه وار دوست دارم عاشقانه های ِ سعدی رو برای ِ یه آدم تکرار کنم.
بعد همچنان تو این تابستون و این گرما و این اوضاع، اصن نمیشه به مولا؛ یعنی هرطوری که حساب می کنم پاییز و زمستون فصل ِ اینت چیزاست، یا دیگه نهایتش بهار.

 

 

 

 

 

 

 

پا به زمین بکوب! آب، همین جاست...

 

به یاد آور بنده ی ما، ایوب را.
وقتی خدا را صدا کرد:
شیطان مرا به رنج و سختی، گرفتار کرده.
به او گفتیم: پا به زمین بکوب! آب، همین جا، نزدیک ِ توست.
آبی خنک، برای نوشیدن، برای پاک شدن.

و خانواده اش را دوباره به او بخشیدیم و دو برابر بخشیدیم، از سر ِ مهربانی
به خاطر یادآوری
تا مردمی که می اندیشند،(این داستان) یادشان بماند.
... ما در ایوب، بردباری دیدیم،
صبوری،
پی در پی به درگاه ما می آمد،
چه خوب بود(ایوب).

 

 

آیه های ۴۱ تا ۴۴ سوره ی صاد

 

ضمناً: امروز هی دلم شعر ِ عاشقانه خواسته بود؛ به حد کافی عاشقانه بودن این آیه های ِ عزیز.