این سفر، نامه نداره؛ حرف داره؛ حرف ها داره...
ساعت نه و پنجاه و هشت دیقه ی ۳۰ ام ِ بهمن؛ راه آهن تهران؛ پر از هرمز...
ساعت نه و پنجاه و هشت دیقه ی ۳۰ ام ِ بهمن؛ راه آهن تهران؛ پر از هرمز...
من چیزایی رو توی این شهر گم کردم؛ شال گردن ِ ۳ متری م، مانتوی توسی ِ ارجمندی، یونیبال ِ بنفش، روان نویس ِ ۳ دهم ِ مشکی، کاتر و تعداد زیادی آجر قرمز. حالا نمی فهمم رفتن به هر جایی تا چارشمبه چطور ممکنه حالمو خوب کنه، امیدوارم اما وقتی برگشتم لازم نباشه مثه همه ی این روزا که سیلی ِ محکم چرتکی زنده بودنم رو خوردم و چه تلخ ِ واقعی بود این سیلی، نیست شدنِ ـ تلخ و واقعی ـ آجرای قرمز باشه برای چند ماه.
ضمنن: اگه سوالتون این ِ که از این که دارم دچار آنفولانزا میشم اونم یهویی و اونم بد و اونم دیروز ِ سفر فردا، حسم چی ه، جوابم اینه که: دنیا/روزگار/زمونه/فلک/طبیعت/آقا/سرور/عزیز من/ هر چی اصن، دست بردار از سر ِ من تو رو به هر کی قبول داری؛ دست بردار دیگه! اَه...
تا به حال
کسی به تو گفته است:
چه خوب است که زنده هستی
در آن سوی شهر ؟
کسی به تو گفته است؟
دوست من!
میخواهم نه بسرایم و
نه بسراییم
فقط زندگی کن و باش
و بگذار ترانه در دل من بجوشد
بگذار فکر کنم همهی آدمها یی که
در پیاده رو با برگها میروند
تویی
تا توفانی که به من میپیچید
باشد که تو باشی.
- خاطره حجازی -
فقط ِ فقطِ فقط ِ فقطِ تا ابد فقط برای سبا؛ زنده باش تو فقط، مثه همیشه ی سبا؛ خب؟!
ضمنن: مرسی ایرلونت که عالیترین منبع شعری تو :)
گرچه خاموشی سر آغاز فراموشی است،
خامشی به تر
...
- اخوان -
ضمنن: لابد.
یه روزی میرسه بالاخره که من بشینم راستشو به یه آدمایی بگم. راست ِ واقعیشو. که چه تف کنم چیزایی رو و چه گریه کنم که ببخشن آدما منو واسه این فکرائی که هی هر روز و هر لحظه...بعدش هم میرم یه جایی می شینم به بابونه خوردن که چه مزه ی یونجه ای میده بابونه این روزا به جای بابونه.
ضمنن: گلنوش میگه می دونم واسه دانشگا ناراحتی؛ نه اما. به هیچ جای اونجا وصل نیستم. اصن نمی خوام هم که. یه نوشته ی مفصل می خواد؛ که بشینی بگی چرا انتخاب می کنی سوم دبیرستان که کم وقت گیرترین رشته که کارای خودتو بکنی و چی می شه که هیچ کاری نمی کنی و بعد آیا حق داری از این انتخاب ناراحت باشی در آستانه ی ترم دوم؟! :) که بخوای این ۴ سال رو وصل باشی به یه جایی که نخواستی دانشگاه باشه و مدرسه نیست هم و عرضه و تحمل گروه دوستی و ارتباطای جدید و عجیب رو هم نداری و مه تاب مونده و حوضش؛که معمولن دلم جای دیگه ای ِ من هم.
می خواهم مثل موج دریا باشم،
مثل ابری در باد
اما خودم باشم.
یک روز در پوست خود نمی گنجم
می پرم از خودم بیرون
آسمان را می جنبانم
مثل صدها ویولن.
یه لایه ی عریض و طویل بوده همیشه ور ِ دلم؛ طوری که حتی برای رفتن تو بغل آدما هم باید تصمیم بگیرم. و حال ام چندان خوب و خوش نیست با این لایه.
رفته بودم این دو خط بالا رو اینجا گذاشته بودم! (نمی تونم ادامه بدم. بلد نیستم بگم چتمه.)
وقتی قرار می شه از معجزه بنویسی واسه یه آدمی و متن عاشقانه نباشه و تو فقط می تونی یه بار توش از "گل یخ" استفاده کنی(داستان پاورقی نیست ها! تازه یه کمی هم نوشتم ازش اما صاحابش باید تایید کنه که هواش کنیم)، و به جای همه ش باید نقد کنی کافه پیانو رو واسه استاد ادبیات واسه نیم نمره(خاک تو سرم واقعن/ خاک تو سرت واقعن تر فرهاد جعفری با این کتابت) و طی فرایند این گند کاری ِ مسلم،آرشیو آدمهایی رو هم می خونی خب و دو تا سفر ته هفته کنکِل می شن و همه یه جایی می رن می خوان و تو می مونی و تهران و بی حوصله و خسته، جز یه آهنگی که رو دسکتاپِ امیرهمایون باشه به اسم ِ "برا تاب مه ِ مامان" نیاز شدیدی به بغل شدن حس می کنی اما همه خوابیدن دو ساعتی ِ.
ضمناً: چه دوست دارم آدمایی رو؛ و چه کرگردن ام انگار وقتی می بینمشون.
ضمناً نصیحتی : هر چند وقت یه بار برای یه استاد فرضی یه متنی بنویسید! نمی دونید دنیاش چه فرقی داره با این نوشتنای چرتکی ِ هر چی دلت می گه بنویس ِ این جا مالِ خودمه هر چی می خوام می گم و اینا. یعنی سلام، خدافظیش هم کلی انرژی میگیره از آدم.
... مسئله "اون" است؛ خواهی نخواهی.
این که تذکر باز بودنِ بندِ کفش، امر به معروفه با نهی از منکر یا که تر، گیر دادن به ناموس ه آدم ، در نوع خودش(و حتی در نوع غیرخودش هم) قضیه ی پیچیده ای ه؛ بسته به این که تو بسته بودن بند کفش رو معروف بدونی، باز بودن بند مذکور رو منکر بدونی، یا کفش کلن توی زندگیت یه قضیه ی ناموسی باشه.
دی روز، به مدت دو ساعت تذکر گرفتیم از آدما واسه بند کفشامون؛ در عالی ترین نمونه خانوم متذکر توی تاریکی میدون 7 تیر با عصبانیت تمام سه چار باری صدامون زد و وقتی رسید بهمون با خشم گفت که ببندم اونو! انگار اصلن نمی فهمم که اگه بره زیر اون یکی پام و بیفتم چه بلاهایی ممکنه سرم بیاد! و وایساد تا ببندم "اونو" و بعد با خشم ه ویژه ای رد شد و رفت.
ضمنن هم که: همچنان توجه شما رو به پست پایین جلب می کنم بی هیچ چشم داشتی.

اصن به خودتون نگیریدا، ناراحت می شم به جان اِرا. صرفن دارم یه چیزایی می نویسم چون امتحانا تقریبن تموم شده و هوام سرده و من تا ابد نمی تونم برم سفر؛ نه پول دارم تا یه ابدی و نه این دانشگاهه خاک بر سر میزاره. انتظار منتظار در کار نیست ؛حتی از شما دوست عزیز و بعضن عزیزتر.فقط گفتم بیام با کوته فکریم خوشالتون کنم و برم.
از اینجا شروع میشه که خب من تا ابد نمیفهمم فمینیستا رو؛ اما وقتی دسشویی زنونه ی میدون ونک درش بسته ست و نمیشه رفت تو مردونه چون 4 تا قلچماق درش وایسادن به شدت دلم میخواد یکی بیاد از حقوق تضییع شده ی من – به مثابه ی یک خانوم محترمه- و کلیه م دفاع کنه. تو ون میشینم و دختره میاد رد میشه و به مامانش میگه "مَ ون مَن سوار نمیشما" و مطمئنم دسشوییش نمیاد وگرنه چه دردی ِ که آدم ون من سوار نشه؟! بعد دختره رو ول کردم و رفتم سر زندگی خودم که امروز باز یادم افتاده شد جریان 20 سالگی و اینا؛ دارم فک می کنم چیا میخوام تو زندگی ِ الانیم. مسخره است والا. من با حداکثر 5 میلیون تا سه چار سال راضی ام. ببینیم با هم:
چون دارم از کلاس پرنده نگری (اینجا رو ببینید همینجوری) میام در صدر خواسته هام دوربین چشمی ه. اون چیزی که می خوام یه چیز معمولی ه و قیمتش 125 تومنه فقط و فقط. این مورد اندکی فوری ه! 5 شمبه ی هفته ی بعد داریم میریم خجیر پرنده ببینیم و اگه بی دوربین برم استهزا میشم باور کنید!
شلوار در انواع و اقسام؛ جریان نابودی تدریجی شلوار سبز کبریتی رو که گفتم. واقعن کمبود شلوار افسرده م می کنه از یه طرفم خرید شلوار افسرده م می کنه چون از شلوارفروشا متنافرم؛ اصن انتظاری ندارما. باور کنید. اما اگه بشه حتی شلوار گل گلی ِ تو خونه ای ام خیلی خوش حالم می کنه؛ ها، البته که شلوار کوه و کمر و دشت و سفر هم.
گوش افزار؛ اصن باورتون میشه من 8 ماه ایناست که تو تاکسی مجبورم آهنگای پیشنهادی راننده رو گوش بدم؟ تو سفر بی صدا باشم؟ نتونم صدا ضبط کنم؟ (بعد این گوش افزاره باید مستقیم وصل شه به کامپیوتر نه با کابل اینا. چون دست به گم کردنم عاالیه و سختمه کلن)
کفش!
آنتی ویروس ه نُد ِ 32 (درست گفتم؟) واسه امیرهمایون؛ بی چاره مورد هجوم انواع فلش و مموری دوربین و هر چیز ویروسی ای ه و اگه چیزیش شه من تحت یه فشاره نامحدودی قرار میگیرم.
خب عدم نیاز آنی به کتاب باعث نمی شه که قفسه ی چوبی نخوام که. قفسه ی چوبی ِ زیاد و حتی بالای تخت و حتی همه ی دیوارای اتاق که میشه حتی دست ساز باشن.
دوربین. لنز تله؛ از اونایی که 70 ، 80 سانتن. واااای! بعد یه صدای خوب چیلیکی داره دوربینه. لنز ماکرو هم؛ که گیر بدی به دیتیل هر چیزی که دور و برت ه و هی زارپ زارپ، چیلیک چیلیک عکس بگیری.
هم چنان و احتمالن تا ته عمرم، میز تحریر جودی ابوتی؛ اصن من اگه پشت اون میزا بنویسم ممکنه یه چیزی بشم. جدی ام.
جیپ و همانا جیپ! یعنی الان مطمئنم اگه یه نفری باشه که تنها خصوصییتش جیپ مندی باشه زنش می شم. –شرمنده ی آدم فرهنگیای این جا دیگه- (اگه دختر بود هم خب دوست میشیم با هم با یه بدبختی ای) آخه آدم پس چطوری بره بگرده همه جاها رو وقتی هیچ دوستیش ماشین نداره؟! مجبوری با این تور گرونای بی ادب بری یا روحیه تو مقاوم سازی کنی با وسایل حمل و نقل عمومی بری. بعد آخه مثلن داری میری یه دهاتی که اصن حمل و نقل عمومی چی میگه اونجا؟ کلن الان معضلم اینه که خیلی لوس و ننر و بی عرضه و بی روابط عمومی و بی فن بیانم وگرنه پا می شدم می رفتم ریز ریز این کنار منارای خودمونو رصد میکردم.
سرمایه گذار واسه زندگیم!! یعنی تامین بودجه شم کلن. بعد اگه بشه خوراکی فروشی دایر کنم با بودجه ی دریافتی. خدا یعنی یه روز میشه ما یه چیزی احداث کنیم؟! یه خوراکی فروشی ویژه که توی هیچیش موز نباشه و کلی بم خوش بگذره دیگه.
کتاب اینام که میخوام اما زیاد مهم نیست. اون قسمتو تا حدودی دانشگا بر عهده گرفته. اصن از حس وجود اون همه کتاب توی سالنای کتابخونه نور تو وجودم پِر پِر میزنه.
سر کوچه رم که دوئیدم تا توی دسشویی و بعدِ دسشویی باز حس سمپاتیکم نسبت به فمینیستا از بین رفت و یهو دیدی یه روزی رسید که منم ون من سوار نشدم چون که تا یه ساعت دیگه ش نیازی به دسشویی حس نمی کردم.
ضمنن یک: رنگی کردن خواسته ها علاوه بر شاد کردن روحمون، هدف جزئی اولویت بندی برای رهایی شما،که باور کنید راضی به زحمت نبستم، از سردرگمی را داراست.
ضمنن دو: من که انتظار ندارم که یهو یکی زنگ بزنه که مه تابه پاشو بیا دوربین چشمیتو بگیر که! چون گرون ِ خب. اما من جدی ِ جدی ِ مشارکت های جزئی شما رو با آغوش باز و بوس و بغل پذیرام.
تعريف کن
تعريف که میکنی پايت را همانجايی میگذاری
که روزی من چراغ برداشتهام،
و گام تو اينگونه با دست من آشنا میشود.
تعريف کن،
همهی تعريفها برای آنند که دستها تنها نمانند.
از یدااله رویایی؛ من از این مکان برداشتمش.
ضمنن: دارم انقلاب می خونم. تاریخ رو از ۱۳۲۰ تا الانا. کلی هیجان دارم. به جایی مثلن گفته کارتر دی ۵۶ قبل رفتن شاه میاد ایران و می گه ایران "جزیره ی ثبات" ه و خدای استحکام ه این دولت. و کلی از این حرفای آدما که فک کردن چه بچه باحالن و دو روز بعد هیچی. آدم خجالت می کشه نظر بده کلن :)
از میدون ونک ساعت 9 شب 14 دی داشتم می دوئیدم که دوباره برگردم سیدخندان؛ دوربین نفیسه توی سمند زرد جا مونده بود. رسیدم. هیچ کی راننده رو نمی شناخت. برگشتم خونه. زنگ زدم به سنا که شاید چیز بیش تری یادش بیاد؛ "یه سمند زرد بود و راننده موهای افشون جوگندمی داشت." 8 روز بعد توی جلسه ی کتاب لیلا زنگ می زنه که صاحاب خط سیدخندان- ونک گفته یه راننده دوربینو تو ماشینش پیدا کرده؛ فردا بش زنگ می زنم. همه ی نشونیایی که می ده و می دم درسته. قبل خدافظی می گم پس من میام زیرپل می گیرم؛ سمند زرد خط نارنجی بود ماشینتون دیگه؟ راننده با شک می گه مطمئنید؟! مطمئن ام. سمند زرد و موهای جوگندمی افشون!
امروز 3ی بهمن رفتم دوربین رو از پژوی سبزی که راننده ش موهای کوتاه مشکی داشت تحویل گرفتم.
یکی نظر داده واسه پست ۲۷ دی که:
"من نمیدونم قضیه 800 تومن راسته یا نه. اما اگه راست باشه من فیش موبایلم رو پرداخت نمیکنم. حاضرم خط موبایلم قطع بشه اما 800 تومن به زور ازم گرفته نشه به حساب کسانی واریز بشه که نه تنها قدردان نیستند بلکه از ما نفرت هم دارند و تازه مشکلشون هیچ ربطی هم به من نداره. اگه هم بخواهیم قضیه رو از دید اومانیستی نگاه کنیم قضیه ی مردم فلسطین همونقدر مهمه که گشنگان آفریقا. آیا شمایی که از این 800 تومن های زوری دفاع میکنی برای گشنگان آفریقا تا حالا پول فرستادی؟ برای گشنگان لهستان و رومانی و هند پول فرستادی؟ برای بی خانمان های آمریکایی و آلمانی و هلندی پول فرستادی؟ اگر به جنبه انسانی قضیه نگاه کنیم جان یک فلسطینی آواره باارزشتر از جان یک آمریکایی بی خانمان نیست. اگه شما به یه بلژیکی بی خانمان ساندویچ دادی من هم به یه فلسطینی پیتزا میدم!"
هیچی دیگه. همی. به حرفای آقای پناهیان فک می کنم که می گفت یه عده از آدما، فرشته ن.(به دلایلی خب!) این حرفای تو این نظر هم کار یه فرشته ست به نظرم.
ضمنن بعدن نوشته شده:
دفتر برنامه ریزی جهانی غذا در ایران (برای دوستانی که مایلن به گرسنه های همه ی دنیا کمک کنن)
تلفن: 22860691 الی 94
حساب بانکی : بانک تجارت، شعبه ی اسکان،کد 033، شماره حساب: 0115694456
با عنایت به ابن گفته ی نکبت بار که "برای درسای دانشگا، شب امتحان کافی ه " و تاکید خودم و همه ی اطرافیان روی کلمه ی "شب" توی این هفته دهنم سرویس شد تا کجاها؛ به امید روزی/ شبی که همگان همه وقت به همگان ه دیگه بگن که "برا درسای دانشگاه روز قبل امتحان کافی ه" که آدمی چون من به خواب ِ نازنینش برسه و به امید ترِ مشروط نشدن در ترم اول و به امیدترین ِ انقلاب فرهنگی.
مردمان عجیبی هستیم؛هیچ چیز بیش تر از شادی دیگران ناراحتمان نمی کند.
لم دادم روی صندلی توی کتابخونه؛ نمی دونم دوست دارم الان چی شه. خوابم چون خب. شب رو نخوابیدیم؛به خاطر احمق بودنای همیشگی. تا صبح تایپ می کردم و تصحیح. همه می خندن هی. هنوز هم نمی دونم چی.میان. هیچی. هیچی ِ هیچی. راه میفتیم. نمی دونم چی. نمی دونم چرا انقد بد حرف می زنم. چرا به همه بد نگا می کنم. چرا دلم می خواد همه برن.چرا میدون فلسطین پیاده می شیم که، هیچی نمی گن. چرا میرم مدرسه.چرا هیچی نمی گی. چرا هیچی نمی گم. چرا حتی بغض نمی کنم. چرا داد نمی زنم.چرا انقدر عادی می گی "پس من میرم تفریح" و چرا من دیگه اصرار نمی کنم با هم بریم.اصن چرا دلم تر می خواد که با همونا بری نه با من. چرا بت حق میدم که با اونا بری و حتی هیچی به من نگی که شاید بیام. چرا ته اش بگم پس بیا تحقیق منو انجام بده. چرا بگی باشه.چرا وقت گفتن همون حرفای همیشگیت حالم بد بشه. چرا فک میکنم حق دارم بخوام که بعد خر کاری ِ دیشب، امروز اتفاقی غیر رفتن تو با بقیه و تنها رفتن من توی اون کوچه ای که ته اش میوه فروشی ه باید بیفته. چرا خب؟ چرا من باید تو اون حیاط کوفتی بغض کنم. چرا باید تو راهروی طبقه سوم که راه میرم صدای همه تون بیاد یهو که ولوئیم تو راهرو و اشک. چرا ته راهرو باید اون دختره که مال ِ کلاس ِ سوم ته راهروی پیش، سمت چپ ه و من اسمشو یادم نمیاد بیاد در مورد رشته ها از من سوال بپرسه. چرا شما ۲ تا که مال همون کلاسید ندیدم پس. چرا دیگه ما نیستیم که دوشمبه ها رومیزی بندازیم و لوده باشیم که کلاس جوادی بگذره. چرا باید برم اونجا بشینم. چرا اون ته که رسیدم یاد خواب تو بیفتم و یاد بابارجب که تو میوه فروشی دیدمش و اشکام راه نیفتاده هنوز که یکی بیاد معدل نهاییمو بپرسه.می فهمی؟ نمی خونی که این جا رو تو. یعنی کاش نخونی. خوش حال باش. بخند. ببخش منو که وقتی با همیم این روزا و نمی دونم چرا همیشه ۴ تا الدنگم پیشمونن ساکت ام و انقد از کنار دیوار راه میرم که فک می کنن و می کنی که مشکل دارم با زمین و زمان. ببخشید که شما زمین و زمانید و من یه گوشه ای نشستم و یکی یکی میشمرمتون و دور شدنتون رو می بینم و حسودم. حسودم که من واسه تایپ خوبم و یه آدم دیگه واسه تفریح. من مه تابم در ضمن. نه چیزای دیگه ای که صدام میزنین. هیچی. فقط نخون اینا رو. تو ام که می خونی بش نگو. من منتظرم که باور کنم یه روزی و متحجر نباشم، شاید بفهمم همه رو.