اولین بار توی ِ جلسات ِ آموزش گروه جهادی،اسمشو شنیدم؛ شریعت گفت اگه جایی قرار شد از شهدا حرفی بزنید معرفیش کنید که هم استانی بوده با بچه های اینجا...
چند وقت بعد دست فاطمه یه عکس ازش دیدم، فاطمه گفت اِ اتفاقاً اینو واسه تو آوردم... گذاشتمش تو کیف ِ پول ِ قرمز ِ عزیزم از اون به بعد؛
مشهد ِ ده روزه ی ماه رمضون هر دفه که می رفتیم حرم، وقت ِ رد شدن از پمپ بنزین چارراه خسروی نقاشیشو رو دیوار میدیدم و ...
مشهد ِ قبل ِ کربلا، قرار بود یه روز بریم بهشت ِ رضا، سر قبر ِ شهدای مشهد؛ من زودتر برگشتم، نشد که برم؛ کارم اما وقتی گیر کرده بود و جور نمیشد کارها که برم کربلا امام رضا رو قسم میدادم به این شهید...
توی کربلا، رستوران هتل، بعد از یه بحث ِ چند ساعته با آقای پناهیان، حاج آقا گفت واسه همین چیزاس که من اینا رو میگم؛ ما باید بفهمیم این آقا هزار تای ِ همت بود...
برگشتم از مشهدها و کربلا، الان کیف ِ قرمزو گذاشتم تو اتاق و به جاش کیف صورتی-بنفشی که شریعت واسه م خریده رو دارم، همه ی روزهامو اما پر کرده عطر ِ این شهید، همه ی روزهامو و همه ی فکرامو...
شهید عبدالحسین ِ برونسی.
ضمناً: واسه همینه که اصلاً نمیدونم به کبودی یاس چه طور فیلمی ه؛ نشسته بودم تو سالن ِ سینما سپیده و برونسی میدیدم و میخندیدم و اشک می ریختم فقط، در حضور ِ شهید برونسی.
ضمنا2ًًًًٌٌٍُُ: این حرف ها هم به جای ِ اس .ام. اس ِ امشب! تو فکر نکن که به زهرا بی ربطن این چیزها؛ سربند ِ یا زهرای ِ شهید برونسی رو من دیدم، تو فکر نکن که این چیزها شوخین زهرا. اون عکس ِ عزیز رو که حالا پیش توئه بذار یه جایی جلوی ِ چشمت؛ ببین...