بی تو بهار هم ما را بهار نیست...

 

 

الکی نیست که من انقدر عدد هشت رو دوست دارم که؛ هشتاد و هشت بهترین و پر برکت ترین سالی بود که می شد متصور باشم، سالی که موقع تحویلش، کنار ِ بیت العتیق بودم و موقع تموم شدنش مزار شریف-ان شاالله- که افغانیا معتقدن مزار ِ شریف ِ حضرت ِ علی ه.  
کج سلیقگی ِ که از هرات و بین این همه هیجان و زندگی ِ مفرح ِ آخر ِ سالی، ننویسم از اتفاقای ِ این دو سه روز، اما دوست دارم با کج سلیقگی و رندی، آخرین نوشته ی هشتاد و هشت اینجا یه چیزی باشه واسه خودم، یه دعا؛ که یا الله و یا رحمان و یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلبی علی دینک...  

 

 

ضمناً: همچنان خواننده ی گزارشای ِ همسفرا باشید :)

 

 

 

 

سال مي گردد كه شايد چون تويي پيدا كند...



من نويسنده نيستم؛ من عكاس هم نيستم؛ من فقط گاهي مي نويسم و گاهي عكس مي گيرم؛
حالا ما هرات ِ افغانستانيم، من نه نويسنده ام نه عكاس؛ من فقط مي بينم.





ضمناً: هم سفران ِ گرام دست به قلم اند حسابي:
سارا : http://www.daftaretajrobeha.blogfa.com/
صفورا: http://safzav.wordpress.com/
مهدي: http://www.4baagh.blogfa.com/






بلد نیستم این روزها رو بنویسم؛ این روزها و این شب ها خیلی بزرگ ترن از من.

دعام کنید...




رنجی که هست؛



رنج اگر هست، نه از جاده، که از ماندن هاست...






بايد همت كني تا به راز ِ نهفته ي دوكوهه پي ببري!

از سه شمبه تا ديروز با دانشگاه رفته بوديم بازديد مناطق جنگي.


براي ِ من سنگيني ِ اين ديدن اين بود كه تازه دو زاريم افتاد كه "بابا! به پير به پيغمبر اونجا جنگ بوده؛ اونجا آدم مي كشتن، اونجا عزيزترين دوستاتو مي كشتن؛ همون رفيقي رو كه تو مي ميري واسه ش، هموني رو كه وقتي تو بغلشي تمام دنيا ميشه هيچ... بعدتر اما وقتي مجبور ميشي بدنشو بذاري و برگردي، بايد راضي باشي،‌بايد ذكر بگي، بايد آروم باشي، بايد همه ي آتيشا كه تموم شد و تو نشستي يه گوشه اي،‌اگه گريه كردي و اگه بغض، به حال ِ خود ِ جامونده ت باشه؛ نبايد يه لحظه هم بگي كاش عزيزترين دوستم نمي رفت..."

***

خدا هم خوب بلده بذاره توي كاسه ي آدم؛ اين چند روز و روزهاي قبل سفر،‌ پر بود از آدم هاي ِ جديد ِ‌خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي عزيز و آدم هاي ِ‌ غير جديدي كه هي عزيز و عزيزتر ميشن؛





من همه برایِ تو اَم؛ من اما احمق اَم و حتی همه ی من دردی از تو دوا نمیکنه، زهرا.


پیامبر ِ ما رحمه للعالمین بوده؛
تو باور می کنی اینو؟!
من می میرم و زنده می شم تا به خودم بقبولونم این چیزا رو.


اگه نفله نشدم در اثر اصابت با ماشینا در سطح شهر و اگه رمقی داشتم میام شرح میدم که امروز چیا شنیدم در مورد رحمت بودن ِ پیامبر برای ِ همه ی همه ی مردم ِ عالم؛ دعا بفرمایید شما در حق ِ ما فعلاً و البته همیشه.



ضمناً: اس ام اس ِ شب ِ چندم؟ چندم!




من زمین اَم، تو...


من خودم رو بهتر میشناسم از شماها که؛ من میدونم وقتی نمیرم هرمز، چرا نمیرم، وقتی نمیرم ته ِ هفته تا همین اطراف تهران چرا نمیرم، وقتی به سفر ِ عید فکر می کنم چرا هیچ احساسی جز خستگی ندارم!

من خوب می دونم همون قدر که لذت می برم از سفر، از نبودن و از دیدن آدمهای دور از این شهر و از آواره بودن حتی، دقیقاً همون قدر و گاهی حتی بیشتر لذت می برم از توی ِ خونه بودن، از اتاقم، از کتابا، از ساعت ها گوشه ی تختم نشستن و بی خیال ِ دنیا بودن، حتی از گیر افتادن توی ِ ترافیک ِ پر پیچ و خم ِ آدم ها و ماشین ها؛
حالا الان، این چند وقت خونه بودن بهم چسبیده! این شهر پررنگ شده واسه م، آدمهای ِ عزیزم توی ِ این شهر خیلی خیلی بیشتر شدن از قبل، این ه که ترسو کرده منو، که می ترسم دور شم از اینجا، که نباشم، که شبا توی ِ سرمای اتاقم نچپم زیر ِ پتو به یاد ِ همه ی شبهای ِ سرد ِ همه ی سفرها؛




میترسم این تصویری که از تعطیلات ِ رویاییم دارم می سازم آخر سری کار دستم بده! که بشینم تو خونه و عید ِ تهران باشه و بنفشه ها و جوونه ها و شکوفه ها؛ چایی باشه و کرفس و گل گاو زبون و شیرینیای ِ یزدی، کتابا باشن و کلی چیز میز برای دیدن و گوش دادن، حتی خانواده نباشن، من باشم فقط و پنجره های ِ خونه؛ من باشم و جعبه ی پامچال تو اتاقم...
میترسم تصویره رو دقیق تر کنم از اینی که هست؛ میترسم دم ِ آخر جا بزنم و نرم این سفر ی عید رو هم و آخ و وای و به داد برسید که من در آم از این حالت ِ شُلیتی که پیدا کردم و از این عشق و اشتیاقم به خونه کمی کم شه.










گم نام من اَم، نه شما؛

 

 

سه هفته پیش همین ساعت ها تازه رسیده بودیم کربلا؛ درست موقع ِ الله اکبر ِ اذان مغرب روبروی ِ گنبد امام حسین وایسادیم و سلام دادم برای ِ اولین بار از نزدیک...
حالا امروز گم شدیم توی شلوغ پلوغی ِ میدون ولی عصر و مردمی که میدوئن که هی بیشتر و ارزون تر خرید کنن واسه سال ِ جدید؛ ما با آرامش راه میریم، شال سبز میخریم، رنگ ِ سبز ِ اکرلیک پخته، گوجه، تخم مرغ و نون برای املت شام ِ بچه های ِ اجرایی ِ اردوی ِ جنوب...

 

 

 

 


 

 

طلاییه هنوز هم پر از حضور ِ برونسی ه؛ معلومه که هست...


اولین بار توی ِ جلسات ِ آموزش گروه جهادی،اسمشو شنیدم؛ شریعت گفت اگه جایی قرار شد از شهدا حرفی بزنید معرفیش کنید که هم استانی بوده با بچه های اینجا...

چند وقت بعد دست فاطمه یه عکس ازش دیدم، فاطمه گفت اِ اتفاقاً اینو واسه تو آوردم... گذاشتمش تو کیف ِ پول ِ قرمز ِ عزیزم از اون به بعد؛

مشهد ِ ده روزه ی ماه رمضون هر دفه که می رفتیم حرم، وقت ِ رد شدن از پمپ بنزین چارراه خسروی نقاشیشو رو دیوار میدیدم و ...

مشهد ِ قبل ِ کربلا، قرار بود یه روز بریم بهشت ِ رضا، سر قبر ِ شهدای مشهد؛ من زودتر برگشتم، نشد که برم؛ کارم اما وقتی گیر کرده بود و جور نمیشد کارها که برم کربلا امام رضا رو قسم میدادم به این شهید...

توی کربلا، رستوران هتل، بعد از یه بحث ِ چند ساعته با آقای پناهیان، حاج آقا گفت واسه همین چیزاس که من اینا رو میگم؛ ما باید بفهمیم این آقا هزار تای ِ همت بود...

برگشتم از مشهدها و کربلا، الان کیف ِ قرمزو گذاشتم تو اتاق و به جاش کیف صورتی-بنفشی که شریعت واسه م خریده رو دارم، همه ی روزهامو اما پر کرده عطر ِ این شهید، همه ی روزهامو و همه ی فکرامو...

شهید عبدالحسین ِ برونسی.


ضمناً: واسه همینه که اصلاً نمیدونم به کبودی یاس چه طور فیلمی ه؛ نشسته بودم تو سالن ِ سینما سپیده و برونسی میدیدم و میخندیدم و اشک می ریختم فقط، در حضور ِ شهید برونسی. 

ضمنا2ًًًًٌٌٍُُ: این حرف ها هم به جای ِ  اس .ام. اس ِ امشب! تو فکر نکن که به زهرا بی ربطن این چیزها؛ سربند ِ یا زهرای ِ شهید برونسی رو من دیدم، تو فکر نکن که این چیزها شوخین زهرا.  اون عکس ِ عزیز رو که حالا پیش توئه بذار یه جایی جلوی ِ چشمت؛ ببین...



 


مهدی می آید؛ گیرم که بعد از هزار و صد و هفتاد و دو سال و چند سال ناقابل دیگه.



زهرا! من مگه با تو شوخی دارم آخه بچه؟!! وقتی میگم دعام کن، جدی اَم. وقتی میگم قم و اصرار میکنم، جدی اَم. وقتی میگم گلزار شهدا و شهدای گمنام ، جدی اَم.

زهرا منو باور می کنی؟!

زهرا...



ضمناً: هنوز هم من به اسم ِ تو، حسودم...






كيف ِ دوربييين ِ زيبايم آرزوست.


الكي الكي ترم چارمي شديم رفتتتتت!
هي.
امروز با انگشت شمردم ديدم شيش ترم ديگه مونده؛ چار پنج شيش هف هش نه،‌ خيلي شاد شدم يني كه به اين زوديا لازم نيس دل بكنم از جايي...






دعا کردم وسط ِ بین الحرمین؛ همه با هم، پیاده، از شلمچه تا کربلای ِ حسین...  


شهید آوینی گفتن(به وضوح پیش از شهادت!) که هر وقت خواستید از شهدا بنویسید، وضو بگیرید، دو رکعت نماز بخونید، سلام ِ نماز رو که دادید شروع به نوشتن کنید، خود ِ شهدا بهتون کمک می کنن ان شا الله. 

***

من کلاً شوخ م، ینی که شوخی م گرفته با همه چیز، وضو و نماز و سلام پیشکش، بسم الله نگفته اومدم از شهدا و اردوی ِ جنوب و راه بی پایان و شهدای گمنام و شهید برونسی نوشتم، همه ش پرید.
نمیدونم چه بلای ِ دنیایی باید بیاد منو نگه داره که وایسم و نگاه کنم که خوب شیرفهم شم که این چیزا شوخی نیست، خیلی خیلی هم جدی و واقعی ه از قضا! نمیدونم هیچ.


دعام کنید.




ره چنان رو که رهروان رفتند و الخ.

 

این روزها خیلی روزهای عجیب غریبین؛ اسفند همیشه برای ِ من عجیب بوده و دوست داشتنی، همیشه اسفند که میشه من بهار رو بو میکشم، حواسم جمع ِ بنفشه ها میشه و جمع ِ آدمها؛ امسال هم، عجیبی امسال این ِ شاید که من حواسم هم چنان به همه هست، حتی خیلی بیشتر از قبل حواسم به تک تک ِ آدمهای اطرافم هست، اما  هر کسی رو می بینم با اخم و دلخوری ازم میپرسه چرا نیستم و چرا کلاً و چرا ازشون دوری می جویم(!) و چرا چی؛ بعد خب همه حق دارن، من پیر شدم! گاهی زدن ِ یه اس.اُ.مس ِ احوال پرسی ِ برای ِ یه دوست عزیز روزها طول میکشه! پیر شدم، لجباز هم بودم و بیشتر شدم؛ یعنی گاهی از دل تنگی خفه میشم، بعد هی میشینم گوشه ی اتاق میگم ینی جدی جدی من انقد رقیق بودم که هیش کی هیچ احوالی ازم نمیپرسه تا وقتی خودم چیزی نگم؟ بعد احمق هم که هستم، هی ادامه میدم، هی بغض میکنم، هی گریه میکنم، هی خودمو دلداری میدم، هی خودمو آروم میکنم، هی به خودم قول میدم که چه و چه، فرداش اما هیچ اتفاقی نیفتاده؛ باز می بینم که هنوز دل تنگم و هنوز هم خبری نیست.
نمیدونم چه خبره؛ دنیا گرفتتم که یا پیر نباش و بدو با همه رفاقت کن یا که نه همین سه چار تا آدمی که هستن رو بچسب محکم که بهتر از اینا هیچ جایی نیست هیچ وقت ِ دنیا.

احوالات ِ دوستان خوبه حالا؟! من طبق معمول موبایلمو گم کردم از هیش کی هیچ شماره ای ندارم، شما یه حال و اخوال پرسی ِ کامنتی هم با ما داشته باشید بدی نیست تو این روزای ِ جذاب ِ بارونی ِ اسفند که. :)

 

ضمناً: ینی الان همه دارن میگن این مهتاب همیشه غرغروی ِ همیشه خسته ئوی ِ پرتوقع باز اومدا.