مادر ِ بیست و یک ساله ای که کاش من بودم.


از صبح ِ یکشمبه شروع شد؛ امتحان ِ ساعت ده ِ صبح رو فک کرده بودم 2 ِ !
تا خودمو با اس.ام.اس ِ حنانه از تخت بکشم بیرون و بدوئم سر ِ جلسه و همه ی چیزهای ِ نصفه نیمه خونده رو بنویسم تو برگه، احساس می کردم بچه ی هفت ماهه به دنیا آوردم.
تموم نشد اما حس ِ.
احساس ِ مادری رو دارم که یه بچه ی ِ هفت ماهه به دنیا اومده ی تو دستگاه داره و یه بچه ی نق نقو که میخواد در بره از دست مامانش. مدام کلنجار میره و مامانه هم احمقانه تلاش می کنه دست بچه رو ول نکنه. از همه ی مادری سهم ِ من شده اضطراب این روزها.

دلم مادر شدن/ بودن میخواد. اون بخش ِ لذت دهنده شو؛ نه این کلافگی و خستگی شو که این روزها همه ش حسش می کنم.




ضمناً: فردا تولد ِ مامانمه. هم سن ِ الان ِ من که بوده، یه مهتاب ِ شش ساله داشته و یه سارا تو شکم. دیشب که داشتم اینو به مهدیه می گفتم شوکه شدم یهو.



ناقص ِ محدود.


سخت که هست، من اما مدام به حرف ِ مهدیه فکر می کنم و تلاش می کنم گریه نکنم از فرط ِ بیچارگی. 

***

نشسته بودیم سر ِ جلسه ی معرفی ِ عکاس ِ جوان "علی ناجیان"؛ داشت رسماً اراجیف می داد به خوردمون، حالم بد بود، چرت می گفت، حالم بدتر میشد، باز اما چرت می گفت، همه تایید می کردن، از اون خنده های ِ تایید کننده ی لطیف تحویل ِ هم می دادن. عکاس شروع کرد به وصف ِ دنیایی که ازش شاکی ه، گفت این جهان ناقصه.
سرم رو گذاشتم روی ِ میز که بفهمم ربط ِ اون عکس با ناقص بودن ِ جهان چی ه؛ مهدیه اومد کنار گوشم، گفت راست میگه علامه طباطبایی تو رساله الانسان میگه این دنیا دو تا ویژگی داره: نقص و حد.
من حالم خوب نشد، اما فهمیدم گیر ِ کار کجاست. ما همگی از نقص شروع می کردیم، عکاس اما کلافه می شد از این نقص، احساس میکرد چه و چه و همه ی این احساس ها هم دردناک بودند برای ِ آدمهای ِ اون جمع. من هم می گفتم خب دنیا ناقصه، اما پیش که می رفتم، غم نبود، غصه نبود، کلافه نمی شدم من از این نقص. مهدیه فهموند بهم که فرق ِ من و اونا چی ه؛ اونا گیرشون جهان بود، من اما به جهان ِ اونا می گفتم این دنیا؛ من توی ِ هپروت ِ دنیای ِ دیگری که وعده داده شده م بهش، کلافه نمی شدم و بدحال نمی شدم.
من اونجا که نشسته بودیم حواسم بود که به زودی رجب ه، ماه ِ من.


***
سخت که هست، من اما یاد گرفتم دیگه. دو سه سال کافی ه واسه یاد گرفتن، اصن الان تو دوره ی تمرینم. گاهی که کلافه می شم که لوس می شم که بی حوصله و به دردنخور می شم، یکهو یاد ِ حرف ِ مهدیه میفتم. فکر می کنم من، فقط من ِ  این روزها نیست، من ِ این کلافگی ها و بی رمقی ها.
من منتظرم. گیرم که جمعه روزی یا اصلاً هر روزی با اس.ام.اس بهم بگن که "اومد...". مهم اینجاست که من یقین دارم به اون مرد، به اومدنش، به همین زودی ها اومدنش.






ضمناً: این باشد به جای ِ  معذرت خواهی بابت تلخی ِ این روزها و بابت ِ بی حوصلگیم با شماها و بابت ِ حسودیم به همه ی رابطه های ِ بی نقص و بی حد ِ شماها. 


ليله الرغائب.

 

 

 

من امشب تو رو آرزو مي كنم؛
كه همه ي اين شب ها، تو اميد بودي براي ِ‌ فراموش كردن ِ اين طور گنگ بودنم.

 

تو امشب...

 

 

 

 

 

 

 

 

رجب شد و ما یه دعای ماه رجبم نخوندیم...

 

 

دلم میخواست بلد بودم من هم "یک جوری" بودم؛ که خودم و رفقا در وصفم بگم و بگن که "من/مهتاب همین جوری ام/ه". بعد همه هم قبول کنن، بی حرف ِ اضافه.

 

 

 

والا به خدا.


رفتم توی خنکای خونه و هلو و سیب ِ گلاب و گیلاس، فکرامو کردم؛

من حالم خیلی خراب تر از این حرفاست که با هر چیزی درست شه. کسی که به جای ِ صحبت ِ سرخوشانه با رفقا مدام داره چرت و پرتاشو میگه و عصبانی ه و وحشی ه به عبارتی، خب واضحه که انقد بدبخت هست که هی بشینه منتظر و هی هیش کی هیچی نگه و هی حالش بدتر شه و هی هوام که این طوری و اوضام که اونطوری و اون وقت انتظارم دارم حسود نباشم.



تو بیا، من پشتتم!

 

 

چقد دعوا کنم، تموم میشه؟ چقد بد باشم و بد اخلاق؟ چقد عصبانی و دختز بی ادبه ی دانشکده؟ چقد فحش بخوزم؟ چقد شک کنم، گزیه کنم، باز پا شم از اول جیغ و داد کنم؟ چقد بزم از این دفتز به اون دفتز که فحش مودبانه بشنوم؟

 

 چقد هوا گزمه و چقد این" ز" نقطه دازه.

 

 

 

 

مثلاً یادم نیست پارسال امروز رو، من و علی شاهی و گلنوش رو.


انگار که وحی ِ منزل، جنابان ِ خواستگارها و خواهران ِ گرامشون، عین وسط ِ امتحانات یادشون میفته به من. بعد قضیه میشه از من انکار و از اونا اصرار، بعدتر این میشه که خب من یه ترم درس نخوندم، الان همه ی وجودمو سعی می کنم وقف فی الامتحان کنم، اون وقت تر دیگه به هر چیز ِ دیگه ای که فک می کنم حوصله شو ندارم، اون وقت تر هم که میشه اوضاع ِ الانم.
آخه این انصافه که تو این گرما، آدم هم امتحان داشته باشه، هم خواستگار؟! :)





خوشست خلوت اگر يار،‌ يار ِ‌من باشد...




من به عنوان مخالف ِ خودم رفتم رو سن و ایراد ِ خطابه کردم.


نجم آبادی میگه اتفاقاً در مورد سری اول عکسای شبت با آقای ِ مهاجر حرف زدم من، گفتم فضاشون خوب شده خیلی...

من طبق ِ معمول ِ این روزها با آستین ِ چادرم ور می رم؛ نجم آبادی میگه چی ه؟ ناراحت شدی؟
ناراحتم. اما نه اون ناراحتی که استاد ِ گرام میگه؛ از شدت ِ شرمندگی ِ این همه بد بودنم، کم بودنم. این روزها شرمنده ی آدم ها و مکان ها و زمان هام کلاً. گرما هم که اعصاب ِ از شرمندگی در اومدن نمیذاره واسه آدم وگرنه من انقدرام بی شخصیت نبودم قبلنا. 




ضمناً: آقای پ می گفت: بد یعنی کم. هر چیز ِ کمی، بد ه. حالا این که الان ما نمی فهمیم چی بده چی خوب واسه این ِ که خوبی انقد شکل نگرفته، بالا نرفته، زیاد نشده که ما بفهمیم اون کم ه، بد ه.
این روزها برای خونه، دانشگاه، کارها و آدم ها کم اَم؛ 





روحی فداک...

 

 

بی رمق نشستیم روبروی ِ سه تاشون، ما دوتا. میگه خب کولی بازی درآر؛ من اما بی رمق تر از این حرفام. هی میگم تو دلم که خودتون میدونید. درمون کنید دیگه. امروز، اینجا، شما، ما.
هنوز از قطعه خارج نشدیم که دو قاچ هندونه میذارن تو دستمون!
گاهی یادم میره شکر بگم و بخندم، امروز باز یادآورانده شدم.

 

 

امشب خبر كنيد تمام قبيله را/ بر شانه مي برند امام قبيله را

 

 

... و خمینی، این ماه بنی هاشم،  میراث دار همه ي صاحبان عهد بود در شب یلدای تاریخ. در عصر ادبار عقل و فلك زدگی بشر، در زمانه ي غربت حق، در عصری كه دیگر هیچ پیامبری مبعوث نمي شد و هیچ منذری نمی آمد، خمینی میراث دار همه انبیاء و اسباط ایشان بود و داغ  او بر دل ما، داغ همه ي اعصار، داغی بی تسلی .

 ما را این گمان نبود هرگز، كه بی او بمانیم. آخر او  آیتی بود كه ثقلین را در وجود خود معنا می كرد، همه ي "ما ترك رسول الله" را، و ما می دانستیم كه زمین و زمان می گردند تا انسان هایی چون او، هر هزار سال یكی، پای به دنیا بگذارند. آخر آدم هایی چون او، قطب سنگ آسیاب افلاكند، مصداق حدیث لولاكند و غایت الغایات وجود...
 حق است اگر با رفتن ایشان، زمین از رفتن بازماند و آسمان نیز؛ خورشید سرد شود و ماه بشكافد و دریاها طغیان كنند و باران خون از آسمان ببارد و مومنین از شدت ماتم، دق مرگ شوند و اگر نبود آن حجت غائب،  تو بدان بی تردید كه همان می شد. ما را این گمان نبود كه بعد از او بمانیم. اما او رفت و زمین و آسمان و ماه و خورشید بر جای ماندند تا مقصود خمینی محقق شود، آن سان كه بعد از رحلت آخرین فرستاده ي خدا نیز دور فلك بر جای ماند تا حقیقت وجود او را در جهان تحقق بخشد . آخر انسان هایی چون او كه یك فرد نیستند، یك امت اند و یك تاریخ.

 امام (ره ) به ما آموخت كه انتظار در مبارزه است و این بزرگترین پیام او بود و پس از او , اگر باز هم امیدی ما را زنده می دارد همین است كه برای ظهور آخرین حجت حق مبارزه كنیم .

 امام رفت و زمین ماند و ما نیز بر زمین ماندیم با داغ  جراحتی سخت بر دل و باری سنگین بر دوش . امام رفت . تا بار تكلیف ما بر گرده عقل و اختیارمان بار شوند و همان سان كه سنت لایتغیر خلقت  بوده است، چرخه ي بلیات، ما را نیز به میدان كشد و آزموده شویم و این آیت ربانی درست درآید كه "و لنبلونكم حتی نعلم المجاهدین منكم و الصابرین"

 اكنون این ماییم و امانت او ...

 

 

 

ضمناً: از "آغازي بر يك پايان؛ سيد مرتضي آويني"،‌به وضوح هم كه يه تيكه هاييش رو آوردم و از وسطش يه چيزايي پاك شده.

 

فاطمه فرزانه،‌رزيدنت قلب و عروق، بيمارستان شريعتي

 

 

هميشه شاكي بودم از فضاي بيمارستان ها؛هنوز هم.
ديروز در اوج ِ نارضايتي يكهو يك خانومي پيدا شد بي نهايت شبيه به فرزانه.ق ،‌ با آرامش كارهاي ِ‌رفيق ِ‌نيمه جانِ‌ما رو انجام داد، هر چند كه من و حنانه كلي خنديديم به همه چي، بعد دم ِ آخر هم توصيه كرد كه رفيق ما كلم نخوره، چندبار وسوسه شدم بگم ميشه من بغلتون كنم؟ نگفتم اما. فضا اورژانسي بود نمي شد از اين حرفا زد. الان پشيمونم. كاش حداقل گفته بودم چقد شبيه فرزانه ست.

 

 

 

 

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست...

 

 

 

علی شاهی...

 

 

تنهايي،



عبادت  ِ‌ خوبي است.