ماه ه ريز

 

«خواهي ديد. روزي در زندگي ات فرا مي رسد كه غم سراپاي وجودت را مي گيرد و سنگ بزرگي را روي قلبت حس مي كني . از آن به بعد ديگر نمي تواني به سراغ تجملات زندگي بروي . مي خواهي بروي و روي سنگي بنشيني . آدم در زندگي محتاج محبت است . زماني مي رسد كه فكر مي كني ديگر نمي تواني تنها براي خودت و آسايش شخصي ات زندگي كني ، و معناي هستي ، شايد نگاهي به گلي ، بوي عطري و يا زندگي به خاطر انسان هاي ديگر باشد.»

 

      

 

             از : زندگي من با پيكاسو . فرانسواز ژيلو . نشر ماه ريز

 

 

 

 

 روزگاري بود كه ماكزيمم ه زمان خوندن يه كتاب برام ۲ يا ۳ روز بود . فرقي هم نمي كرد چه كتابي . حالا اما ، مي تونم كلي كتاب براتون رديف كنم كه از هر كدوم اندكي خوندم و واقعاً ازشون لذت بردم و نصفه ولشون كردم ، نفرين شدم آيا ؟ :)

 

 

 

 

 

 

يه بنده خدايي ...

 

يه بنده خدايي وقتي حالش خوب نيست و حالشو مي پرسم ، مي گه الحمد لله ، شكر... تا جايي كه حافظه ي من ياري مي كنه وقتي خوب ه اين جوابو نمي ده . وقتي مي شنوم اين شكر رو با خودم    مي گم يعني بايد خفه شي ،  يعني كه ما وقتي بديم هي زارپ و زارپ مي گيم شكر كه ... نمي دونم كه چي ! اما مي گيم . حداقل اون دسته اي مون كه تلاش مي كنن "راضي به رضاي خدا و مصلحت خدا" باشيم ، مي گيم . و من هيچ حس خوبي ندارم . كه چي ؟ به جاي حرف زدن و دنبال راه حل بودن و كلي كار ديگه مي گيم شكر. بعدشم به نظر من ، توي اون موقعيت ، حتي قيافه مون شبيه شاكرا نيست چه رسد به دلمون...

 

همين .

 

پ.ن :‌ اين چند خط نه اعتراض بود ، نه اعتصاب ، نه غرغر ، نه درد دل . " بازگو كردن مشاهده" بش بگيم فك كنم خوب باشه :)

پ.ن.ن : هميشه... عزيز و هميشه در صحنه كه حس مي كنم يه طورايي منو خوب مي شناسي ، مي شه لطفاً شما ؟ مهم ه برام كه بدونم كي اين حرفا رو مي زنه . مي شه ؟‌

پ . ن . ن .ن : امروز يه جايي بودم كه مقتل مي خوندن . يعني يه بنده ي خدايي (با بنده خداي اولي اشتبا نگيريد) مي خوند و يه جاهايي شو معني هم مي كرد ، چرت و پرتم وسطش نمي گفت كه آدم دلش فحش بخواد . لذت مند شدم ...

 

 

   

واگويه گويي

 

 

لازم ه كه يكي مثه من بياد يه جايي مثه اين جا بگه كه عجيييييييب مونده تو كار ه زندگي خودش و اطرافيانش (رفقاش) ؟

مونده ، در مونده .

گريه هم كه بكنم اين دو روز ، مي دونم براي كوچيكي ِ خودم دارم زار مي زنم وگرنه كه...  

حرف  خيلي هست ، هم براي روزايي مثه امروز و فردا ، هم براي آدمايي مثه من و تو ، اما... دلم نخواست اماشو بنويسم . بالاخره بايد يه كاري بكنيم ، نه مي شه وايساد و نرفت ، نه مي شه يه نفس رفت و واينساد (= نايستاد= نه ايستاد!) ، حداقل اينو تا حالا فهميدم . و اين كه چه خوب كه آدما يك در ميون اين شكلي مي شن ، و اون تبادل انرژي ه كه قبل تر گفتم همانا زنده نگه مون مي داره...

 

اتاقمو امروز تميز كردم مثلاً ! همه ي كتاباي شعر/رمان / داستان روي ميز و مرتب و قشنگ و كاملاً شبيه صد دانه ياقوت ، و كتاباي درسي / جزوه ها / برگه هاي سوال به طور فشرده توي كمد و دور از ديد ! آره ديگه ... جهت تلطيف حس بصري فقط... !

 

  

 

 

 

 

هنوز هم ، هم بادكنك دوست دارم و هم ، هم تر بادبادك .

 

 

 

يه روزي بشينيم بادبادك بسازيم ؟

 

 

 

 

.   . .        .               ...         .....

 

 

عجبا ...

 

چه سنگين نفس مي كشم اين روزهاي خوب ِ عزيز زندگي مو .

 

پ .ن : وقتي كه حس مي كنم پر از جهلم و اراجيف ، جرات نوشتنم به طرز غريبي ! كم مي شه . خجالت مي كشم شايد... و مثه كبك سرمو مي كنم تو برف. راه حل خوبي نيست . اما لازم ه ، براي آرامشي كه چندان شريف نيست اما ايضاً لازم ه ...

 

پ.ن.ن : اين چند روز دارم حرفاي خوب مي شنوم ، كتاباي خوب مي خونم، چيز ميز ِ خوب مي خرم واسه خودم . لازم ه ؟ نه اون قدر ، نوعي گول زدن آگاهانه ي جلف :) 

 

شكر

 

 

 

 

غرق ِ‌كتاب و شعر

 

به پيش روي من ،تا چشم ياري مي كند، درياست.

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست .

در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش

غمم دريا ، دلم تنها ست ،

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست .

خروش موج با من مي كند نجوا :

كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت ...

 كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت ...

 

 

مرا آن دل كه بر دريا زنم نيست

ز پا اين بند خونين بركنم نيست

اميد آن كه جان خسته ام را

به آن ناديده ساحل افكنم نيست ...

 

                                            

                                               مشيري

 

 

 

 

 

 

 

مولاي يا مولاي ،

 انا المتحير و انت الدليل ...

 و هل يرحم المتحير الا الدليل ؟    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چسب زخمي ...

 

پر از حرفم .

خالي از كلمه.

اين يعني كم كم دارم بزرگ مي شم .

 

 

 

 هنوز هم اما  نفهميدم ، ديدنِ حسرتا و دردا و فكراي خودم لابه لاي زندگي بقيه شادم مي كنه يا غمگين . . .

 

 

از نوشتن يه چيزايي مي ترسم ،‌ يه ترس ابلهانه شايد . و وقتي مي بينم كه ديگران چه خوب مي نويسنش شادم . اين چند خط از ترساي هميشگي م بوده . ترس ِ ترسناكي ه ...

 

و خوبم . حس مي كنم گاهي كمي كم تر ، گاهي شديداً بيش تر هستم...

 

پ.ن :‌ اصرار ِ عجيبي دارم اين روزا به نوشتن اين كه "خوبم". اينجا، بين كتاباي درسي، توي دفترا . شايد به بعداً فك مي كنم و خشمم از  بي خاصيت بودنام. دروغ مي گم به سلامتي آينده! بد نيستم اما . همون بي خاصيت خوب صفتي ه . هيچ كسي هم اعتراض نداره. شايد حتي آدمايي باشن كه شهادت بدن بر بي خاصيتي م . آره ديگه!

 

 

 

 

  

چشم ها پرسش بي پاسخ حيراني ها

 

 

 

رفتار من عادي است

اما نمي دانم چرا

اين روزها

از دوستان و آشنايان

هر كس مرا مي بيند

از دور مي گويد :

                            اين روزها انگار

                             حال و هواي ديگري داري !

اما من مثل هر روزم

با آن نشاني هاي ساده

و با همان امضا ، همان نام

و با همان رفتار معمولي

مثل هميشه ساكت و آرام

 

اين روزها تنها

حس مي كنم گاهي كمي گنگم

گاهي كمي گيجم

حس مي كنم

از روزهاي پيش قدري بيش تر

اين روزها را دوست دارم

گاهي

- از تو چه پنهان-

با سنگ ها آواز مي خوانم

و قدر بعضي لحظه ها را خوب مي دانم

اين روزها گاهي

از روز و ماه و سال ، از تقويم

از روزنامه بي خبر هستم

حس مي كنم گاهي كمي كم تر

گاهي شديداً بيش تر هستم

حتي اگر مي شد بگويم

اين روزها گاهي خدا را هم

                                    يك جور ديگر مي پرستم

 

.

.

.

 

گاهي نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس

احساس گنگ آشنايي مي كند

گاهي دل بي دست و پا و سر به زيرم را

آهنگ يك موسيقي غمگين

                                   هوايي مي كند

اما

غير از همين حس ها كه گفتم

و غير از اين رفتار معمولي

و غير از اين حال و هواي ساده و عادي

حال و هواي ديگري

                         در دل ندارم

رفتار من عادي است

 

 

قيصر امين پور

 

 

 

1.       خب. عالي نيست ؟ هست . قبول كنيد ! خيلي دوست دارم حس كردن حال  و هواي آشنا رو بين شعرا...  مخصوصاً اگه نارنجي نوشته بشن .

 

 

2.       اگه ملت مي دونستن كه من از كتاب هديه گرفتن چقد مشعوف مي شم ، هر لحظه بهم كتاب هديه مي دادن . (البته اگه مي خواستن من مشعوف تر از ايني كه هستم باشم!)

 

3.       يه فولدر كشف كردم تو كامپيوتر كه ازين عزاداري محلي قديمياست . با ساز ! (فك كنم يه بار مردم ايران سلام يه چيزايي تو اين مايه ها پخش كرد) خب خيلي خوبه . به دل مي شينه ...

 

4.       ديروز از دم غروب ، چند ساعتي ، توي استيصال كامل! به سر بردم . دلم مي خواست يه كاري كنم براي چن تا آدم و ابداً عقلم نمي رسيد كه چه كاري ؟ بد بود . حدود يه سال ه كه با پديده ي تلفن سر و كار ندارم. دوستشم ندارم . اما ، اما، نمي دونم اما چي حتي! اما دلم گاهي مي گه خوبه كه وقتي همديگه رو نمي بينيم بشينيم و براي هم حرف بزنيم . محض ِ سبك شدن شايد . محض ِ دل گرمي . محض ِ چيزي كه نمي دونم چي . گفتم ديروز چن ساعتي مونده بودم ... هنوزم موندم و تلاش مي كنم كه ردش كنم! خوش مي گذره ؟ شايد... به اينم عادت كردم . به اين كه زمان بپوشونه يه چيزايي رو موقتاً .

 

5.       كلاً كه چي ؟‌

 

6.       خيلي بده كه يه عده هي فك كنن تو درس مي خوني و تو درس نخوني . خيلي بدتره كه سردسته ي اون يه عده صاحاب پيش دانشگاهي باشه . اين موجود انقد محترم بازي درمياره كه آدم خجالت مي كشه از خودش ! خب عزيزكم كمتر مودب و متين باش تا من كمتر عذاب وجدان داشته باشم...

 

 

7.    امسال كه به طور موازي دارم معلماي آموزشگاه و مدرسه رو مي بينم ،‌ هيچ خوش حال نيستم. معلماي مدرسه خيلي بهتر از تصورن! از بعد انساني كه اصلاً قابل مقايسه نيستن  . مگه مي شه هنرور رو مقايسه كرد با ... ؟ حتي الهامي رو هم نمي تونم مقايسه كنم با بيرونيا چه رسد به بقيه .

            در راستاي ديگران شيفتگي "معلم شيفته" هم شدم به سلامتي .

 

 

       8 .  مسئله ي مشكل فرزانگان ، فلسفه ي ساده ي ديوانه هاست (امين پور) 

 

       ۹. حذف . به دليل بي حوصلگي . فعلاً اينو داشته باشيد كه : احمق ! يا احتمالاً احمقا !

 

 

10 . عجبا! الكي احساس مهم / بزرگ بودن كردم :)

 

 

 

۱۱ . اين روزا به مدرسه موندن بعد امتحانا ي پارسال فك مي كنم گاهي . خوب بود . خيلي حتي ! با شما ۲ نفرم ها . خوب باشيد . هميشه . نه اين كه تظاهر كنيد كه خوبيم . نه ! خوب باشيد و از اين ياد اومدناي من و خودتون ناراحت نشين . الانم خوبه . واضح ه كه امسالم خوب ه . واضح ه . 

 

 

 

۱۲ . چرا اين جا مي نويسم من ؟ اونم چيزايي رو كه حتي خودمم زياد... فعلاً مي زارم به حساب عقده گشايي :) 

 

 

۱۳ . مدرسه! دوستش مي دارم :) 

 

    

 

 

 

 

 

 

            

 

 

 

 

عاااااااااااااااااااااااااشقم من ...

 

در این که من چقد عاشق این زندگی ام ،کم کم، هيچ شكي داره باقي نمي مونه . 

و در اين كه من چقد خودشيفته و اطرافيان و دوستان شيفته ام ،يهو، داره هيچ شكي باقي نمي مونه . 

 

.....  داره + مضارع اخباري منفي !(داره نمي شه / داره نمي گه / داريم نمي كنيم/...) از اصطلاحات هر روزه ي بچه ها توي مدرسه ، كه من عاشقانه دوستشون دارم . هم اصطلاحا رو ، هم صاحب اصطلاحا رو  :)  

 

شكر

 

چند وقتي بود بين غم گاهي شاد بودم ،‌حالا بين شادي گاهي غمم . خوبه ديگه خب!

 

 فردااااااااااا! از ۱۶ تا ۲۲ دي تعطيل بوديما !

 

بي شعورم خيلي .


 

 

 

 

من عميقاً به داد و ستد انرژي و حس اعتقاد دارم و بهش عشق مي ورزم !

حتي با اين كه اين روزا انقد بي خاصيت هستم كه فقط در كار ستد حس ام و در جانب ِ داد حس ، فقط حس خستگي و آشفتگي رو انتقال مي دم .

حالا نمي فهمم چي مي شه كه بعضيا اينقده مي ترسن ازش ... انقدر كه ساكت مي شن ،‌ساكت كه نه . خفه مي شن و آدمو خفه مي كنن (اين چند خط مخاطب خيلي خاص داره. با تشكر از همراهي شما مخاطب عام!)  

 

 

امروز از اون روزايي بود كه ستد انرژي رو خيلي عميق حس مي كردم . از صبح كه ندا رو سر كوچه ديدم تا اون شال و كلاه و بچه هاي مدرسه...

 

 

 ببينيد

 

 

از سر دل تنگي

 

و خدايي كه در اين نزديكي ست .

 

 

نماز كه مي خونم ، انگار كه فقط من يكي هستم ، انگار كه فقط من يكي دارم نماز مي خونم ، انگار براي خدا فقط  يه بنده هست ، فقط من ؛   نه فقط وقت نماز ، كه هميشه .

حالا من نماز مي خونم و حواسم ...

 

 حواسم كجاست راستي ؟

 

 

اون خداست .

خودش آفريده .

خودش مي دونه از چي اَم ، چقده ظرفم .

خودش هوامو داره هر چقدرم كه من هواي چيزاي ديگه رو داشته باشم .

 

 

من خيلي كوچيكم . و خب ، اين كوچيكي اگه با پرروبازي گندشو درنيارم ، لذت بخش ه برام .

 

 

همين . خيلي حرف هست اما كلمه نيست .

 

 

 

حس محرم رو دوست دارم . سنگين ه و غمگين و پر از انرژي براي كار !

 

 


به حامد : دارم تمام تلاشمو مي كنم كه آدم باشم . پسر ه خوب ، بش گفتم ، قيافه ش بنفش رنگ شد !  اگه اونجا بودي مطمئناً ۲ تايي  له ت مي كرديم . همين . تمام! باز هم امري هست پر رو خان ؟

 

 

 

تاب مه دل تنگ

 

 

 

آقا ،‌  من در حين "از فرط استراحت و خوشي مردن" دلم تنگ شده واسه ايتاليا و طوس و آب نما و پيلوت و همهمه و غصه و درس و حرف و مجموعه اي از آدماي دوس داشتني زندگي م .

.

.

.

حالا اگه فردا بريم مدرسه ، يعني همه به اندازه ي ۵ ، ۶ رووووووووووووووووز بزرگ شدن ؟!

 

لعنتي ها!

 

 پ. ن  : اين جا رو رصد بفرماييد .

 

 

 

 

اي طور جايي ، اين طور زماني

 

 


سرماي سردي ه .

و سردتر مي شه وقتي بهش اجازه مي دي ، اجازه مي دي كه ترستو ببينه ، ضعفتو ببينه .

بد سرمايي ه . نه ، سرما كه خوبه  . همه چيز ه طبيعت خوب ه . بد داريم با سرما تا مي كنيم ، بد داريم با خودمون مي كنيم . بد مي كنم . بد مي كني . بد مي كنه ... چقد كمَن اين 6 تا شخص براي گفتن ِ بد كردنا .

بد مي كنيم ، هر لحظه ، هرجا . من به تو ، تو به من ، ما به تو ، تو به ما ، ... فرقي هم مگه مي كنه كه كي به كي بد مي كنه ؟ بد مي كنيم ، به آدم بودنمون . به بودنمون بد مي كنيم . و من حيرونم كه وقتي به آدماي حي و حاضر دور و برم بد مي كنم ، هر لحظه ، هرجا ، چه طور مي تونم به آدماي گذشته  بد نكنم ؟ چطور به خدا بد نكنم ؟ چطور به فرهنگم بد نكنم ؟ چطور به دين بد نكنم ؟ چطور ؟ 

 كلمه ها بي ارزشن اين جا (اين جايي كه به همه چي بد مي كنيم) ، خودمون مي گيم  و  خودمون حاشا مي كنيم . خودمون بد مي كنيم و خودمون از بدي ها ناله مي كنيم يا در بهترين حالت ، از بدي فريادي هم مي زنيم . كه چي ؟ داد و فرياد ِ بدون ايمان به چه كاري مي آد ؟ اين مي شه كه به فريادمونم بد مي كنيم ...

بد مي كنيم ؛ فرقي هم مي كنه كه كي چقد بد مي كنه ؟ نه به گمانم . نه .

و سوزاننده تر از سرما ، سرمايي كه سرده ، منيت ِ . بد مي كنم و منتظر تشكرم . بد مي كني و در اوج لذتي . بد مي كنه  و كسي نيست كه تو گوشش بزنه ، بد مي كنيم و به رومون نمياريم، بد مي كنيد و سردرگميد ، بد مي كنند و سرگردانند . 

 

اين طور جايي و اين طور زماني ، من به هيچ چيز اميد ندارم . نه اميد دارم كه دعا كمكمون كنه ، نه اميد دارم خدا دلش برامون بسوزه ، نه هيچ چي ِ ديگه .  

اين طور جايي و اين طور زماني ، من سردمه . سردم از بي ايماني مون و از بي باور بودنمون.   

 

اين طور جايي و اين طور زماني ، من از چي بنويسم ؟

از تعطيلي ؟ از تلويزيون ؟ از درس خوندن / نخوندن ؟ از رفقا ؟ از خستگي ؟ از بزرگ شدن ؟ از گذر زمان ، بدون حس شدن  ِ حتي لحظه اي ؟ از پفك ؟ از سيب سبز ؟ از سي دي فروش ميدون ونك كه منو كلافه كرده ؟‌ از شيوه هاي متفاوت زندگي ها ؟ از گشنگي ؟ از انتخابات ؟ از نبودن پور ماشين لباس شويي ؟ از دوري ؟ از ترس ؟

 

و

انگار ، اين طور جايي و اين طور زماني ، من بايد بنويسم از اين چيزا .

انگار كه من بايد درد بكشم ، بسوزم و لبم دوخته نشه ...

انگار بايد به اندازه ي تك تك فكرام كلمه كم بيارم و ببرم .

انگار بايد به اندازه ي همه ي بودني كه احساسش مي كنم ، سردرگم باشم و ناراحت.

 

 

 

اين چرنديات بخشي از اون بخشي از من ِ كه هست ، بيش تر وقتا . بخشي كه شايد روزي دوستش بدارم .

 

 

 

همه ي تاريخ  آدما انقد گيج بودن ؟ انقد غرق ؟ انقد حالي به حالي ؟‌ شايد نه . شايد...

 

 

 

 

پ. ن : الان بايد بگم خوبم كه نگران نباشيد ؟

          خوبم . واقعاً ، حقيقتاً ، جدا ً .

 

 

 

خصوصي مثلاً ! : جناب "يكي" احمق / حامد احمق ، شماها چرا نمي فهميد ؟ چرا آخه ؟ چرا؟ كثافتا .

 

  

 

 

هي با خودم مي گم چقد مونده  كه نتونم ابداً چيزي اين جا بنويسم ؟

هي با خودم مي گم : مي شه خفه شي ؟‌

چي بگم وقتي كلمه نيست ،‌ هست و حرف نيست ، حرف هست و نيست ، نيستم و هستم ...  


 

- كاش خوب نبوديم و خاصيت داشتيم .

                                                     

                                                                  از افرا

 

 

 

...

كاش تر حالا كه بي خاصيت ايم ، خوب بوديم . كاش تر خوب بوديد . كاش تر ...

 

 

 

من هييچ ، وقتي توي دلم هي مي گفتم" زمستون ِ استخون سوز بفرست "  تا اين جاهاشو نخونده بودم !

تعطيلااااااااات :)  و پريدن تعطيلات اصلي مدرسه :(   

 

 

 

 

روز مي گذرد /  شب هم مي گذره ...

 

 

 خيلي خيلي شايان توجه :

 

كودك زمين من  رو در يابيد ، كه به گمان من زمين براي همه ي ماست و نتيجه ش اين ه كه كودكاشم براي همه ي ماست . اشتباه كه نمي كنم ؟‌

 


 

 

سرعت نوشتنم ، سرعت دريافت هام ، سرعت تغيير نظرام خيلي بيش تر از اوني ِ كه بتونم اين جا بنويسم .

 

هستم اما  ،

 

و پر از حس ، پر از نوشته ، پر از خواسته .

و پر از اذيت و آزار براي آدماي دور و ورم !

 

 

 برف رو دوست دارم . همه بهترن وقتي برف ِ .

 

 

 

دلم شعر خوندن خواست ، يا پياده روي ، يا خواب ِ گرم يا آهنگ يا هر چي .

برم ببينم دل ِ‌ چي مي گه .

 

 

باشيد .

 

 

 

 

پ. ن  : امروز "افرا" ديديم . و كلي حاشيه و حس و حرف و حرف . من دوستش داشتم . خيلي فضاش و حرفاش با فضايي كه من الان توشم هم خوني داشت . ببينيدش . (اين پ .ن رو به حساب اخبار طبع نشده ي دي بزارين)

 

 

 

 

با اين كه چيزي نمي نويسم اما نمي تونم كه همين هيچي رو هم ننويسم ...  

 

 

 


 

باور . فك مي كنم چيزي بود كه جاي خالي ش داشت خفه م مي كرد . باور .

خيلي ساده و مسخره به نظر مياد ، اين كه كاملاً چيزي به نام باور رو داشتم فراموش مي كردم ؟

شايد .

من اما حالا به دنبال باور ها م . يا شايد مي دونم كه بايد دنبالشون باشم .

 

دو تا مهم ِ زندگي رو هم با خودم تكرار مي كنم : زمان و صبر .

 

معلوم نيست كه من خيلي خوبم ؟ 

 

هنوز هم نمي فهمم چرا كه . اما خوب شدم . داشتم به خودم بد مي كردم . الان مي دونم كه نبايد و تلاش مي كنم كه خوب باشم .

 

 

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي

 

چقد پر حسم من . اگه بگمش له مي شه زير سنگيني كلمه ها ي بي خاصيت ...

 

 

 

 

برم ادامه ي آشپزخونه رو تميز كنم !

 

 

 

 

 

 

. . .  

 

 


بسمه تعالي

خدايا راضي به رضاي توايم . و دوستدار احسان تو . امروز پس از 9 ماه ساعت30/3 بعد از ظهر خداوند منان دختري به ما عطا كرد . راستش دو روز بود خيلي نگران بودم . حال و حوصله ي هيچ چيز را نداشتم حالت يك منتظر ، چه سخت است . با تولد او خيلي از ندانستني ها را دانستم . فهميدم و چه خوب درك كردم ؛ چهره ي او ، گريه ي او  ، حالات او برايم بسياري از اسرار را گشود .

 

فرزند من ، يعني من ِ ديگر من ، يعني من ِ دومم ، يعني من تنها نيستم . من بار ديگر كالبد گرفته ام ، در سيماي او ، نگاه و اطوار و سخن و سكوت و ... و وجود او . خود را مي بينم كه در برابرم تجلي يافته است .

 

 15 دي 68 / (5 ژانويه ي 1990 / 7 جمادي الآخر 1410)

 

 

 

همين ديگه :)

 

 

 

حيرت زده از خويشم و از گردش ايام

 

قبل از خوانش : هر وقت ِ هر وقت گذرم به ۳۶۰ مي افته ، شگفت زده مي شم و شايد خوش حال . از اين حجم ِ حماقت . والا به خدا ! ما حداقل در محدوده ي وبلاگ خودمون  احمقيم . اگه فك مي كنيد همه ي آدماي دور و برتون درگيري فلسفي دارن يه سري به ۳۶۰ هاشون بزنين ، فكراتون اونقدرام درست نيست... ملت دارن زندگيشونو مي كنن . ما واسه خودمون نشستيم به روضه خوني .


 

به اندازه ي همه ي برفاي امروز سردرگم اَم . (مهندسين آينده ، يعني دقيقاً چقد !؟)

 

مطمئنم كه باور نمي كنيد كسي به اندازه ي من خر باشه  ! 

 

انگار كن كه بيرون گود نشستم و به آدما زل زدم ، از همه بيشتر به خودم  و  چيزي كه مي بينم ...

نه كه بترسم ، نه .

 

خودم كه بيرون گود نشستم خود ِ داخل گود رو نمي شناسه .

و خودِ بيرونِ گودم ، مات .

و متحير .

و سرگردون .

و گيج .

و گنگ .

و نادان ِ جز .  

 

 

 پ.ن :‌ اين چند وقت ، به طرز غريبي (در واقع عجيب و غريب براي مهتاب) دلم براي آدما و چيزا تنگ مي شه .

معلم پنجم ابتدايي ، بقالي سر كوچه مون ، بچه هاي مدرسه ، معلم زبان ، فارغ التحصيلا ، دوستا ، خاله ها ، موقعيتا ، آدمايي كه حتي يه بارم نديدمشون ، خودم ، استرس امتحاناي ترم ! ، اين روزاي پارسال ...

 

پ.پ. ن :كمتر از يه ماه پيش تولد گلنوش بود و من نمي دونستم ، روز قبل تولدش داشتيم توي بلوار راه مي رفتيم و هوا به طرز افتضاحي خوب بود ـ همون روزايي كه آسمون خيلي خيلي قشنگ بود هي! ـ  و گلنوش هي اصرار مي كرد كه كلاغ بشه و بره تو آسمون غرق بشه و فردا هيچ كي رو نبينه . منم پرررررت ! هي اصرار كه حالا چه كاري ِ و مدام فك مي كردم كه لابد از درس خوندن و اينا خسته شده گلنوش و حالش خوب مي شه و حالا چرا كلاغ ؟ و حرفاي بعدش... 

 اون روزا حالم خيلي خوب بود كلاً . از اون وقتايي كه هر اتفاقي ام مي افته آدم هي غمش نمي شه و هي شاد ه . اون روزا هم دور و برم مثه همين حالا بود . نمي دونم توي اين كمتر از يه ماه چي به روز خودم اُوردم ... نمي دونم . اما هييييچ خوشحال نيستم .

خيلي مسخره م به خدا ! يعني هر چند وقت يه بار نياز دارم شارژ شم با يه بهونه اي .

خدا به دادم برسه با اين وصف و اين زندگاني اي كه واسه خودم بساط كردم :)

آهان. اصل موضوع رو يادم رفت ! در راستاي پ.ن مي خواستم بگم كه دلم مي خواد شنبه يه چيزي بشم برم تو آسمون غرق بشم . يا خرس شم برم يه دوره خواب زمستوني . يا برم تو دخمه اي مخمه اي چيزي . پارسال هي يه بچه اي به من مي گفت جوجه و يه بچه ي ديگه اي بم مي گفت خرگوش ، حالا موندم كه يه خرگوش يا جوجه اگه بخواد يه روزي رو بره واسه خودش ول‌گردي كجا مي ره ؟  يه جايي كه هم گرم باشه ، هم نرم ، هم تنها ، هم خلوت ، هم بشه گريه كرد ، هم بشه داد زد ، هم بشه قه قهه زد ، هم بشه رفت ! 

 

پ.ن ي ِ  جِدَ كي : مومن شكايت نمي كنه . نمي تونه شكايت كنه . دلش نمي خواد پاشه بره ور ِ دل يه آدمي بشينه به حرف زدن ِ شاكيانه !  حالا كه هي دلم شكايت مي خواد ، ... بقيه شم بگم يا مي فميد دردمو ؟

 

 

   

  

 

  

 

دري لولا شده به فراموشي

 

...

و چون روح آواره‌ي كوير كه بي‌قرار و خشمگين
خاك بر افلاك مي‌فشاند
و در اندام تك درختان خشك و نوميد مي‌پيچد
و گمشده‌اش را مي‌جويد و نمي‌يابد


ذات خويش را مي‌جويم و نمي‌يابم

...


 مريض شدن جاش خالي بود توي اين شلوغي ِ احمقانه ، كه تشريف فرما شد .

دلم تنگ ِ همه ي مهتاباي گذشته ست اما هم چنان همين خودم رو ترجيح مي دم . 

اگه بگم حرفي نيست ،  انگار كه فحش مستقيم به همه چيز ِ ، از جمله شما!‌

حرف كه هست ، خيلي هم هست .

 اما انگار من الان بايد بفهمم و تمرين كنم كه بعضي حرفا نزدني ِ .

 

 

شنبه هم به سلامتي متولد مي شيم :)

كادو اَم دلم مي خواد زياد ِ كلي . مثه هميشه كه دلم خواسته ! 

دوست دارم كلي تا كادوي ِ خرت و پرت ِ آشغال بگيرم اما حوصله شو ندارم . 

دلم خواسته كه كلي نوشته از آدما بگيرم .  

و كلي " دل خواهش "ديگه كه خودمم نمي دونم و نمي فهممشون . 

همه به اين طرز فجيع ۱۸ ساله مي شن ؟ يا به من كه رسيد آسمون تپيد ؟ !  

 

هي . مي بينيد كه اين چند خط آخر چقد شبيه مهتاب پارسال و پيرارسال ه ؟

اميدوار شدم كلي . هنوز هم بارقه هايي از اون مهتاب ِ هست يعني كه :)

 

برم بميرم .

 

پ.ن : درختا رو ديدين كه توي پاييز كه بي برگن چقده با هم فرق دارن ؟

           به شاخه ها و روند شون دقت كنين . خيلي كيفور كننده ان به جان خودم !

 

  

 

مثل ِ شيركاكائو با قند .  

گر صبر كنم ، ...

 

سر عقل اومدن ،

و رفتن .

اومدن ،

و رفتن .

.

.

.

.

.

اومدن ،

و رفتن .

.

.

.

 

 

 

  لذت ِ جلف ِ درس خوندن لذيذ تره يا لذت ِ عميق كاراي خووووب خوووب كردن در كنار عذاب وجدان ِ جلف ِ درس نخوندن ؟!

 

 

 

اين حال ِ من ِ بي تو ...

 

 

 

 

هر چند بردي آبم

روي

 از

 درت

 نتابم

 

 

بين همه ي مسئوليت هاي كوچيك و بزرگ ، دوست داشتني و دوست ناداشتني ِ يك مهتاب ، مسئوليت شيعه بودن ـ كه كم‌تر از يه ساله كه بهش فك مي كنم ـ خيلي واسه م عجيب ِ  ؛ يه مسئوليت سخت ِ شيرين .  و بغض هام ـ كه يه جاهايي خود ِ من هم باورشون نمي كنم  ـ براي اين مسئوليتي كه اعتراف مي كنم با تقريب خوبي ، چيزي ازش نمي دونم و هميشه هم ناراحت ِ اين ندونستنم . از شب قدر كه اون اس.آُمِس اومد و من زير نور ماه بغض كردم براي ندونستن هام تا همين حالا كه باز هم چيزي نمي‌دونم. 

يادآوري اين كوتاهي كردن ها (؟)  كافي نيست براي اسفند روي آتيش شدن به نظر شماها يي كه متعجبيد از من ِ اين فرمي؟     ـ در بهترين شرايط كوتاهي فقط تو يه كار ِ و خب هيچ وقت گويا بهترين شرايط نيست ـ

 

 

 

اين كه قبول كني از بين همه ي منشا هاي تراژدي ، خصلت هاي فردي / اخلاقي ِ خودت موثرترين عامل ِ خيلي سخت و وقت گير  ِ . كم كم دارم خودمو عادت مي دم به اين قبول كردن هاي پشت سر هم .