وقتی همه ی حس آدم بین نوشته ها پرواز می کنه به هپروت !

 

در زندگی ما همه تنگاتنگ هم افتاده ایم، فکر می کنم هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد، زیاد نزدیک به هم می سوزیم، زیاد دور،  یخ می زنیم.باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. این یادگیری هم مانند بقیه ی چیزهایی که واقعاً یاد می گیریم فقط با تجربه ای دردناک میسر است، باید قیمتش را بپردازیم تا بفهمیم.(...) بقیه ی چیزها را هم همین طور (یاد گرفتم) با احساس کمبود و رنج. رنج را دوست ندارم، هرگز دوست نخواهم داشت اما باید قبول کنم که آموزگار خوبی است. ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آن ها نزدیک می شویم، سپری می کنیم و به نوبه ی خود نابود می شویم، رستگاری در این است که با حفظ هوشیاری، شادمانی و ملایمت مان این نابودی ها را پشت سر بگذاریم، رستگاری در این است که اگرچه نابود، اما زنده باشیم، مانند پرنده ی شوخی در جنگلی آهکی. خداوندا، هر روز ترانه ی روزانه ام را عطا فرما...  

 

 

   

 دیوانه وار ـ نوشته ی کریستین بوبن ـ ترجمه ی مهوش قویمی ـ نشر آشیان

 

 

ضمناْ : از یه وبلاگی کپی کردم که الان نمی دونم چه وبلاگی .

 


 

خسته م . از اون خسته های به قول مائده "مرحله دو" ـ خسته ای که همه کاری می کنه و ممکنه یه روز بین کارا بره به سمت حومه ی شهر به دنبال یه بیابون ... ـ

 

 

 

 

 

 

با صد هزار مردم تنهایی ، بی صد هزار مردم تنهایی

 

برای تک تک شماهایی که فکر می کردم کم تر از این حرف ها باشید اما بیش تر از این حرفایید ...

 

 

 

دختر : ... فقط بحث این آدم نیست . فکر کنم همه همین جور باشن ... حتی بهترین آدما هم مثه یه راز از آدم دورن . اصلاً نمی فهمی تو دلشون چی می گذره ... می دونی ؟همه فکر می کنن اگه حس واقعی شون رو نشون بدن همه چی به هم می ریزه ... هیچ کس حرف دلش رو راحت نمی زنه ...

 

استاد : فک نمی کنی آدما واسه مخفی کردن احساسشون دلیل دارن ؟

 

دختر : دلیل شون از هم دورشون می کنه ...

           اینو گوش کن

                           "وقتی حواست نیست ، زیبا ترینی

                            وقتی حواست هست ، فقط زیبایی

                            حالا حواست هست؟ "

 

 


 

از " شب های روشن ِ فرزاد موتمن " که به شدت توصیه می شه . همه چیزای عالی فیلم یه طرف هانیه توسلی ِ فیلم که به غایت شبیه همین محد خودمون ه رو خیلی دوست می دارم :) 

 

ضمناً ۱: فیلم رو سه سال پیش دیدم الان در حال فیلم نامه خوانی ام . جای همه خالی جدکی . 

 

ضمناً ۲ : انقد همه چی داره خوب پیش می ره که باز خرَکی به آینده امیدوار شدم من !      

 

 

حالا همه چیز بهتر ه .

 

ضمن اعلام "من خوبی" بگم که من فهمیدم "من از خودم خسته م" و سه روز تلاش کردم (ادای تلاش کردن رو در آوردم) که لحظه ای خودم نباشم و نشد و نمی شه و باید یه طوری ساخت دیگه .

 

 

 

 

 

سرما خوردم .

 

کاش می شد می رفتم و هر وقت که بر می گشتم کسی توضیحی نمی خواست .

کاش می شد رفت ، فقط برای این که نبود .

 

 

 

لطفاً نخونید این جا رو ... این ، من نیست چون .

 

 

۱. گاهی از خودم لجم می گیره . گاهی که می بینم "هیچ" چیز معلومی ندارم . یه جمله ، یه آدم ، یه نویسنده ، یه اخلاق ، یه چیزی که باشه و بدونم که هست . گاهی خیلی حال خودمو به هم می زنم ...

 

۲. من خوب ام و بی موبایل . اعتراف آبرو برانه ای ه که گاهی موبایل جای کتاب رو برام می گیره ، وقتایی که شعرا و اس.ا.مسای توی ارژنگ هزارباره دوره می شن و کتابای توی جعبه به صف منتظرن .

۳. من از بعد کنکور شعر نخوندم ! فقط وسط تمیز کردن کتابخونه "هوای تازه" رو باز کردم و شاید بستم .

۴. دو تا آدم بی ربط خواب دیدن که رتبه ی من ۳ شده ! آقا اگه من ۳ شدم خودمو می کشم :( آخه آدم چرا باید بین ۲ و ۴ ، ۳ بشه ؟ - بر خواننده ی فهیم پر واضح ه که فضا کاملاْ وهمی ه . با اون ٪ ها ... -

۵. چو شب روانِ سراسیمه گرد خانه مگرد /  تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد

۶. من بلد شدم کشک بادمجون بپزم ! واقعاً راضی ام . بدون راهنمایی و الگو و اینا خودم دس به کار شدم و کلی هم تمجید دریافت کردم از چند تا خانوم خونه :)

۷. نمی دونم . می فهمم که چرت ه این نوشتن ها . شاید اینم از همون آزارایی ه که برای خودم تعبیه می کنم ، که فردا روزی بشینم به خوندن و آه بکشم ... 

۸. همه ی چیزی که می خوام بگم بین از ۱ تا ۱۰ نوشتن محو می کنم . خسته تر از نوشتنم .

۹. یک ماهه که هر شب (و هر روز ) می خوام دیگه شروع کنم برای جشن فارغ التحصیلی چیزهایی بنویسم و یک ماهه که دارم نمی نویسم . این ننوشتن هم خود آزاری ه .

۱۰ . من هنوز فکر می کنم ۱۶ سالمه در حالی که ۱۹ سالمه . منو دریابید که اگه یهو بزنه و بییییست سالم بشه ممکن ه بمیرم از این تفاوت فاحش بین حقیقت و واقعیت زندگی م .

     

 

 

همون اتاق اما نه همون اتاق

 

۱. "بی وتن"(رضا امیرخانی) رو خوندم . نمی دونم چی ؟ اما می دونم اصرار جناب نویسنده به نشون دادن شیوه های نوشتن و تاکید گاهی زیادش به فرم خیلی تو چشم می اومد . در مورد "من او" هم همین بازی با کلمه ها و جمله ها بود که منو راضی نگه می داشت اما روند داستان پیچیده بود و پر کشش . این جا اما کتاب که تموم شد دیدم الان می تونم توی ۲ دیقه داستانو بگم بدون کم و کاست و این چند روز " فقط درگیر اطلاعات نویسنده بودم که باید به رخ کشیده می شد " .

۲. "ابن مشغله" (نادر ابراهیمی) از دیشب شروع شد و امروز لابه لای وظایف دختر خونه (تک تک کابینتا رو تمیز کردن یعنی!) خیلی تند پیش می رفت تا قطع شدن ۲ ساعته ی برق به داد رسید و تموم شد . بسیار بسیار دوستش داشتم . روانی نوشته منو یاد خاطره های دور کتاب خونی می انداخت . نوشته ی قبل از پیش گفتار ابراهیمی که درباره ی زندگی چی  و چگونه ست فوق العاده بود هم خیلی . و خب بعد این همه خوشی واضح ه که پرونده ی طویل کتابای ابراهیمی هم به لیست کتابای واجب الخوانش ام اضافه شد و بابتش خوش حالم .

۳.(ادامه ی ۲) موضوع کتاب هم خیلی مناسب حال بود . آدمی که (خود ابراهیمی) دنبال کاره و سر هیچ کاری دووم نمی آره و ...

 

۴.(ادامه ی ۲) از صفحه ی ۲۰ کتاب :  

" باید ایمان داشت که می توان

بندگی نکرد و زنده ماند .

به گفت و گو نشستن ،

گاهی،

شاید این ایمان را

در ما بیافریند . "

 

۳. یه کارتون بزرگ از زیر رخت خواب ها پیدا شد و پر از همه ی کتابای من بود ! بعد ه کلی جیغ و ویغ و شادی ، مصیبت شروع شد ... چپوندن کتابا توی ۲ تا قفسه و تلاش برای به پاییز فکر نکردن و کمبود جا .

 

۴. کلی از کارایی که "قرار بود" و "باید" و "شاید" رو پشت سر هم بی خیال می شم و روی تخت دراز می کشم . بعد ۲ روز توی خونه بودن باز به اعجاز خونه ـ هر چقدر هم هر چی ـ ایمان می آرم .

۵. چرا هیچ کی نمی فهمه که من ۲ سال ه شمال نرفتم ؟! دلم یه جایی می خواد هم چنان از نمی دونم کی اما انگار تا ابد نمی شه که رفت . حتی نهاوند و گیان و هی توی سکوت خونه نشستن .

۶ . کارا داره بهتر می شه و خودم از بعضی کارای در دست اقدام محظوظم اما هم چنان از پول خبری نیست :)

۷. کتاب می خونم اما هنوز نتونستم شروع کنم به فیلم دیدن . طلسم یک ساله ی(شاید چند ساله حتی) فیلم رو واقعی ندیدن قرار نیست بشکنه و من هم صبور تر از این طلسم ه  هنوز منتظرم که یه فیلمی پیدا بشه و ...

 

۸. اصفهان !

 

 

     

اتاقم .

 

با هر کاغذی که دور می ریزم کلی داغون می شم .

این چند روز ۸ تایی کارتون کتاب/دفتر/کاغذ از اتاقم بیرون رفته و من مثل همیشه ـ وسط دعوا با سارا ـ به خودم دلداری می دم که باز کاغذ جمع می کنم . کاغذایی به همین به درد نخوری و به همین عزیزی ...

 

شک دارم اما .

 

۱. "دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده به از خفتگی "

 

۲. موقعیت افتضاح خودم رو ترجیح می دم به رسماْ خوردن و خوابیدن توی خونه . این که مدت هاست حوصله م سر نرفته لذت بخش ه هر چقدر هم که کلی از بایدهای زندگی م رو فراموش کنم و هر شب یادم بیاد و هر صبح یادم بره !

من خوبم از وقتی که در اوج عصبانیت بم گفت "باید این کارا رو بکنی تا بفهمی همه چی چرتکی نیست" (یا چیزی شبیه این) و من منتظر هر چیزی بودم به جز حرفی از این جنس ...

 

۳. همه ی لباس هام مشکی ه . خیلی که تلاش کنم توسی می شم از بالا تا پایین ! ناراضی ام و بی حوصله . کسی نیست که به من لباس رنگی واقعی(روسری/ جوراب/ مانتو) قرض بده ؟ - این یه خواهش واقعی ه -

   

 

 

 

 

 

 

 

 

بدون بازخورد ...

 

پر از نیاز به نوشتن می شم و نمی خوام که بنویسم . نمی خوام توی نوشتن به وضعی مثل حرف زدن هام برسم . نمی خوام این تنها پناه این روزها رو هم به گند بکشم مثل همه ی چیزای دیگه.

 

 

 

 

 

 

از سر خستگی

 

یکم.  حالا ۱۸ روز هم از تیر ۸۷ گذشته . ابداْ بی کار نیستم . از بعد کنکور فقط یه روز خونه بودم اونم بعد مشهد و اون شب خوب قطار بود و مجبور بودم برای خواب توی خونه بمونم ! مدام سگ دو می زنم . هیچ کاری رو  آدم وارانه و درست انجام نمی دم ، از خیر کارایی که مدت ها منتظرشون بودم می گذرم به خاطر کارهایی که به عنوان تنبیه برای خودم جور می کنم . هر وقت که بی کار می شم ـ یعنی فقط توی تاکسی! ـ مدام به خودم دل داری می دم که از شنبه همه چیز خوب می شه اما همون وقتم خودم باور نمی کنم خودم رو .

دوم. امروز ، ۱۸ تیر بود هم چنان . من باز موفق شدم برم "گل فروشی زعیم " توی میدون پاستور . به حدی عالی بود که فقط بالا پایین بپریم و ۲ ساعتی ول بگردیم بین گل ها و ته کار از آقای فروشنده ی دوست داشتنی (به پست قبل مراجعه نکنید لطفاْ) بپرسیم که به کارآموز نیاز دارن یا چی ...  ۱۸ تیر پارسال هم با گلدون هیجان انگیز سارا گذشت و امسال با گل های صحرایی من و آنتریوم بنفش و گلدون گل بزرگ اسدی .

سوم  . شنبه من بالاخره سوار " تاکسی ه تاکسیمتر دار" شدم و کاش نمی شدم . از سر کوچه تا م . ولی عصر ۲۰۰ تومن شد در حالی که من همیشه بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ تومن می دم . حالا هر وقت یادم می افته ، مطمئنم که برای پولی که اضافه می دم (و واقعاْ زیادی خیره کننده نیست!) ناراحت نیستم اما این بی خیالی ما نسبت به چیزی که نمی دونم باید بهش گفت "پول حرام" یا نه واقعاْ گندشو به مسخره کشونده . با خودم تکرار می کنم که تاکسی دارا حق دارن ، بچه دارن و زن و زندگی و خرج سیگار!

خوب بودم . تا امروز که توی مسیر ونک - انقلاب که روی تابلوش زده ۵۵۰ راننده ی همواره سیگار کشنده اعلام کرد که ۶۰۰ بدین و خانوم کناری من یه کم غر زد که خجالت بکش آقا و نذاشت من ۵۰ تومن رو بدم . خانوم ه تو کردستان پیاده شد و توی ونک آقاهه خیلی حق به جانب به من می گه خانوم شما نمی خواید ۵۰ تومنتونو بدین ؟  دوست داشتم خفه ش کنم ! واقعاْ دوست داشتم انقدر بزنمش که عق بزنه همه ی چیزای این سال هاشو ، بچه بشه ، مامان باباش آدمای فهمیده ای  باشن و درست تربیتش کنن ...   از دست همه عصبانی بودم . نمی شه گفت الکی به این عصبانیت ... پول رو دادم ـ پرت دادم ! ـ و تموم . همه ی رابطه ای که سعی کرده بودم با تاکسی دارا بسازم توی این یه سال به گند کشیده شد ... لعنت به ما و شما .

 

چاهار ام . ساعت ۱۰ شب شده . شاید اولین باره که با این وضع توی این ساعت بیرون خونه م . مدام به آسمون نگاه می کنم و ماه و هی جمله ی یه آدمی میاد که "ماه بالای سر تنهایی ماست..." . توی کوچه ها راه می رم و با هر صدایی از هر خونه ای مدام فکر می کنم الان توی هر خونه یه آدمایی دور همن اما من ... تا حالا انقدر ترس از شبای تهرانم با نیاز شدید به خونه ترکیب نشده بود ! با خودم می گم الان می رسم خونه ، می زنم زیر گریه ، از همه معذرت می خوام که الان اومدم . می رسم خونه ...

 

پنج ام . نکنه تا چند سال بعد وضعم همین باشه ؟ انقدر شلوغ الکی ... نکنه .

شش ام . شک ندارم که باید برم جایی . دیگه نمی تونم . رابطه م با همه ی آدما به بن بست رسیده . باید برم جایی . جایی باید واقعی و طبیعی باشه ... باید برم . باید . اگه نرم می میرم و تا ابد خسته م .

 

هفت ام .  امروز رفتیم "جشنواره ی تعطیلات تابستانی" . دوست دارم سر به تن دوستان برگزار کننده نباشه ! نمی دونم منظوررشون از این همه هزینه ی وقت و پول و انرژی چی بوده اما امیدوارم که منظوری تو مایه های "آموزش / پرورش" نداشته بوده باشن . اعصابشون رو ندارم . در تمام مدت من فقط دلم می خواست با آهنگایی که پخش می شد برقصم ! همین ... فقط همین . اگه بچه ها این چیزا رو دوست دارن برای خودمون متاسفم . م ت ا س ف م . تا حالا بیش تر از همه نگران سارا و محمدرضا بودم حالا نگران همه ی این بیچاره هام.(به معنی واقعی بی چاره)

 

هشت ام . فردا قرار ه خونه بمونم . یه روز کاااااااامل . احتمالاْ سراسر روز در تخت می گذره ...

نه ام .۲۴ ساعت کم ه . نصف هر روز می ره به فردا . نمازا قضا می شه . شام و ناهار نمی خورم . کتاب ه واقعی نمی خونم . حرف که مدت هاست نمی تونم بزنم . بعد ساعت ۲ که می رم توی تخت غصه ست . غصه و خیال و امید ...

ده ام . سلام .

 

  

 

  

هر انسان دریچه ایست رو به خدا...

 

راه افتاده م و تک تک مغازه ها رو با دقت ورانداز می کنم . اراده می کنم که برم توی بعضی ها حتی ... اما توی مسیر نه چندان کوتاهم فقط می رم توی ۳ تا کتاب فروشی" از هر کودوم فقط ۲ تا کتاب مهتاب " و بیرون میام و راه می رم باز ...

کتاب ها پخش می شن همه جا و سرعت خوندن از نوشتن و فهمیدن بیش تر می شه .

من بیمارم ! فقط به کتاب فروش ها - هر چقدر هم بداخلاق و بی سواد!- می تونم لبخند بزنم و ازشون چیزی بخرم ... فقط کتاب فروش ها .

 

 

شیرزیچی

 

باز هم بست نشستم منتظر معجزه و محکم چشمامو بستم که همه ی معجزه های دیگه رو نبینم ... 

 

باز هم ... 

 

باز ! 

 

 

 

 

 

 

خبر هم این که اعصاب خانواده از دست مهتابی که هیچ وقت تو خونه نیست داغون ه و هیچ توجیهی هم توجیه  نیست و هی بحث و ناز و قهر و بحث و سکوت و سردی و باز منت کشی .

 

 

خبر تر هم این که فردا ساعت ۷ صبح .... (برم وقتی برگشتم می گم !)  

 

    

حال بهترم شاید .

 

یک . من باز دارم می تونم کتاب بخونم ! به مدد کتابای از دوستان رسیده و گشت ابلهانه ی امروز توی انتشارات هاشمی ...  من دارم می تونم و این یعنی کلی خوشی و خوبی :)

 دو. سری کتابای "داستان فکر ایرانی " رو بالاخره شروع می کنم . تعریف و تمجید از این کتابا کم نشنیدم این چند وقت ، اما نمی دونم چرا انقدر که باید مشتاق نبودم . امروز بالاخره تعریفای سباگونه ی سبا از کتابا مرعوبم کرد و وقت برگشتن توی کیف بسیار بسیار سنگینم جلد اول این سری ۹ جلدی رو داشتم ! فکر می کنم برای من که همیشه ضعف تاریخی (!) توی زندگی آزارم داده شروع خوبی باشه .  بسیار امیدوار بودم که بتونم سارا رو مشتاق کنم به این کتابا که امروز فهمیدم کار عبثی ه . حقیقت این ه که خود من تا همین دوم دبیرستان تاریخ خوندن هیچ رقمه تو کتم نمی رفت...

سه . با هر صفحه ای که جلو می رم منتظرم که یه اتفاقی بیفته . بعد هی به خودم یادآوری می کنم که "من او" هم به همین آرومی بود ، با همین نشونه های پراکنده . دارم "بی وتن" امیرخانی می خونم  و منتظر اتفاقم وسط کتابای بی اتفاق این چند وقت .

 

چاهار . کنکور محترم آزاد بود دیروز . در حد امتحان نهایی ظاهر شده بود و مدام به شعور آدم فحش می داد ! اما اولین سوال ادبیات منو مشعوف کرده بود و هی خاطره ها ردیف می شدن ... پرسیده بود منظور اخوان از "کلید گنج پنهانش" چی ه و یاد ِ اون شب ِ عجیب بود و ختم ِ اخوان روی تخت ما و یادِ مکالمه ی دو تا معلم محترم ادبیات (گیرم یک روزه) و شعر خوندناشون توی اتاق هنر .

پنج .   از دیدن آدمای سر در گم مثل خودم لذت بیش تری می برم تا از دیدن آدمای قاطع . هیچ طوری نمی تونم بفهمم که چه طوری یه آدمی توی ۱۸ سالگی می تونه انقدر مطمئن باشه . ناراحتم از گفتنش اما گاهی از آدمای خیلی قاطع هم سنم متنفر هم می شم ! :( 

شیش .    صد البته من دیگه شورشو به گند کشیدم . امروز باز با مائده فهمیدیم که ریاضی بودیم کاش . می دونید ؟ انگار که یه مهندس بی خاصیت شدن همون یه طراح صنعت / فیلم ساز/ عکاس معمولی شدن ه اما در نهایت وقتی یه مهندس بی خاصیتی یه "مهندس" ای . اما همین حالا هم (که مثلاً آدم دچار شعف شروع یه رشته ست) من هیچ دفاع یا توجیهی برای عکاسی خوندن ندارم و اما تر نمی فهمم چه طور آدما قبول می کنن یه آدمی که ریاضی خونده می تونه بره هر مهندسی پرتی اما من نمی تونم برم هر چی که حداقل فکر می کنم ۴ سال اذیت نمی شم ! :) چون حدس می زنم که قراره توی دانشگاه هیییچ کاری نکنم و در عوض کلی کار بیرون دانشگاهی دارم این ۴سال و پر واضح ه که به خودم حق بدم که " کم وقت گیر ترین " رشته رو انتخاب کنم . من قبلاً هم فهمیده بودم که سقف فکری من تا ۲۴ سالگیمه اما هر لحظه فهمیده تر می شم و پر از ترس تر و هم چنان خاک بر سرم با این کوته نظری م !        

 

هفت : من حسودم . خیلی . خیلی خیلی ! هنوز نمی دونم بده یا خوب . اما جایی پس زمینه ی همه ی فکرام این حسودی آزارم می ده ...

 

و هشت : مامانم اصرار داره که شام ازین به بعد وظیفه ی من ه ! برم به وظیفه م رسیدگی کنم .

   

          

 

 

 

 

 

سار و متی

 

رابطه ی من و سارا (خواهرک ۱۳ ساله ی من / الان که از ۷۴ تا ۸۷ رو حساب کردم و شد ۱۳ ،  فرو ریختم . فکر می کردم سارا ۱۱ ساله شه تا همین حالا ...) از کی جدی شد برای من ؟

دقیقاْ یادم نیست . قبل تر از این هر دو بچه بودیم . چند سالی بود که به گمان سارا من بزرگ شده بودم و من هم بی خیال بودم نسبت به سارا کلاْ ! در عوالم چرت خودم سر می کردم . شاید من و سارا فقط هم اتاقی بودیم . یا احتمالاْ من دلقک خوبی بودم به نظر سارا که گاهی می تونستم اونو تا مرز جنون عصبانی کنم با دلقک بازی . چند وقتی ه اما که بعضی حرفا و رفتارای سارا باعث شده که به این رابطه فک کنم و به همه ی رابطه های خواهرانه ی (!) اطرافیام دقیق بشم ... خب متاسفانه این دقیق شدن نتایج چندان جالبی نداشته . یعنی حتی شاید رابطه ی من و سارا توی درجهی "عالی" قرار بگیره با این وضع . اما کافی ه آیا ؟  

به مدد کنکور و از بعد عید بیش تر از سال های پیش خونه بودن ارتباط من و سارا بیشتر شد ، بهتر اما ؟ نمی دونم . شاید بدتر شد که بهتر نشد ... 

من از سارا انتظار دارم که مهتاب ۵ سال پیش باشه . بی خیال مدل مو و لباس و پسرا و فقط به فکر بازی و کتاب خوندن و کلاسای همیشه منجی ه کانون توی روزای کش اومده ی تابستون و گوش دادن به نوارای بابا و خوندن کتابای قطور کتابخونه. سارا از من انتظار داره مطابق دختر ۱۸ ساله ی ذهنی اش باشم ، شیک و لوند و عضو یه اکیپ دوستی چرت و طرفدار آهنگای رپ !

این انتظارا(ی شاید بیجا) هر دومونو اذیت داره می کنه. من گیر می دم به سارا که کتاب چرا کم می خونه و سارا یهو بین حرفاش می گه که مدت هاست موهای من از زیر روسری معلوم نیست در حالی که اون مدلی خیلی بیشتر بهم میاد (اوهوم ) ...

 

قبل از کوچ ییلاقی سارا به نهاوند ، داشتیم به جاهای خوبی می رسیدیم . آهنگ هایی پیدا کرده بودیم که هر دو ازش لذت می بردیم و با هم زمزمه ش می کردیم ، من تلاش می کردم یه تیکه هایی از کتابای خوب رو واسه سارا بخونم ، ازش می خواستم یه تیکه هایی از کتابایی رو که می خونه برام بخونه ، شبا کمی (خیلی کم شاید) حرف می زدیم ...  اما همین چیزها هم چندان امیدوار کننده نبود . سارا هنوز مهتاب ۱۳ ساله نبود و من هنوز سارای ۱۸ ساله نبودم ...

از همه ی آدمای اطرافم بیش تر به سارا فکر می کنم اما پیشرفت رابطه مون کند ه . نمی دونم که دو سال بعد سارا چی فکر می کنه در مورد خواهر ۲۰ ساله ش اما دوست ندارم سایه ی کارا و فکرای من روی زندگی سارا سنگینی کنه و بشیم شبیه بیش تر خواهرای موجود اطرافمون ! که ازکنار هم می گذرن فقط .

این که من و سارا متفاوتیم و مسیرای متفاوتی رو انتخاب می کنیم طبیعی ه اما من نمی تونم "تضاد" توی فکرا رو که گاهی به "تنفر" منجر می شه تاب بیارم ...

سارای ما ۱۸ تیر ۱۳ ساله می شه و من تا حالا خواهر خوبی نبودم برای این دخترک مظلوم .

حتی نمی تونم آرزو کنم که در آینده خواهر خوبی باشم .

فقط  دوست دارم که خواهرکم  چند سال بعد پر از حسرت نباشه برای این روزهاش .

 

 

پ.ن : لعنت به فیلمای تلویزیون ! که بابا که میاد سکوت کوفتی ه من رو با خیره شدن به تلویزیون پر کنه ... لعنت به من . لعنت که نمی تونم بگم همه ی حرفایی رو که از غروب تمرین می کردم ...  

  

       

 

 

 

تنهام . توی خونه ، راه که می رم ، آهنگ که گوش می دم ... تنهام .

 

پیشاپیش مُتُچکرم .

 

1. بدی ِ کار این ه که تو دیگه مدرسه نمی ری و باید یه جاهای دیگه ای بری خب . جاهای دیگه پول می خواد برای رفتن ، بودن ، خریدن  . اما در زمینه های مالی با تو همون برخورد بچه مدرسه ای وارانه ی چند ماه پیش می شه . چاره  چی ه ؟ در بیش تر موارد –و بین دخترا در بیش تر تر موارد-  می شینی به بابا مامان ه می گی که لطف کنید به من اِن برابر بیش تر پول بدین ازین  پس و بابا مامان ه هم می گن : چشم بچه جان !

اما مثل ه تقریباً همیشه ی موارد ماها جز اون دسته حساب نمی شیم به هزار و یک دلیل ؛ مثلاً من انقدر پول برای چیزای عجیب ِ چرت می خوام که دیگه روم نمی شه و خب من پول تو جیبی ثابت ندارم و هر وقت می خوام پول برمی دارم و دیگه وقتی زیاد پول چرت می خوام خودم خجالت زده م و اینا .  پس منطقی ِ که بشینیم و جدی به "کار کردن " فکر کنیم .

 

 

2. من بسیار بسیار علاقه مندم که کارای داوطلبانه انجام بدم . اما حالا که جدی باید بش فک کنم نمی دونم چه کاری ؟ انتخاب سخت ه برام که وقت و انرژی مو کجا بزارم که مفید تر باشم و احساس بهتری داشته باشم . به هزار تا کار هم فکر می کنم اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم .  یا این که چقدر وقت می تونم روی این کارا بزارم ؟ بهتر نیست حالا که چند ماهی –به خاطر رشته م که نیمه متمرکزه یعنی تا بهمن – وقت دارم بخونم و بنویسم و فکر کنم – که به نظر خودم بهتر نیست!

 

 

3. من (ما) بی تخصصیم ! می شه گفت الان تنها تخصص ما این ه که کنکور دادیم :) و این یعنی این که می تونیم مشاور آموزشگاه بشیم و معلم بچه های ابتدایی و راهنمایی و ویراستار کتاب و از این چیز میزا و فقط همین .

 

 

۴. ...

 

 

فعلاً همینا رو یادم میاد .

 

 

و از نظرای همه استقبال می کنم کلاً . که کار کنم ، نکنم ، چی کار کنم ، کجا کار کنم ، به کاری فک کنم که دو سال بعد هم به دردم بخوره یا نه ، و الخ ...

 

آهان . واسه دوستانی که حوصله ی نوشتن ندارن ، امکانات ویژه ای نهادم تو این مایه ها که می تونم زنگ بزنم ، برم ببینمشون ، یا هر چی .  :)

 


 

بعداْ نوشت : شاید منظورم این ه که یه آدمی که چند سالی از ۱۹،۱۸ سالگیش گذشته ، الان فکر می کنه که چه کاری بهتر بود انجام می داد اون زمانا ولی به دلایل مختلفی انجام نداده . یا این که آدما بگن که چه کارایی کردن که فک می کنن نباید می کردن ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امروز اگر نبودند ، می مردم ... خیلی راحت ، همین گوشه .

 

کم تلاش کردم و می کنم برای رابطه های کاغذی - که بسیار طرفدارشونم- . کم تلاش کردم اما خیلی خیلی کم تر -از نوشتن و دادن کاغذا - نوشته ای گرفتم روی کاغذ که واقعی باشه و پر از نوشته های با دست خط . مایوس می شم گاهی و پناه می برم به کاغذای انگشت شماری که هست و برای بار نمی دونم چندم می خونمشون و عمیق نفس می کشم و دوباره مطمئن می شم که ما "واقعی" م .   

 

نمی تونم بگم هیچ انتظاری ندارم از آدما . چون واقعاْ گاهی منتظرم که یه آدمی با یه کاغذ ظاهر بشه و من مطمئن بشم که ...

 

 

 

هیچ . هیچ ٍ هیچ ...

 

 

تو خواهی آمد

 

       جهان آرام تر خواهد شد .

 

این جا که باشی سویه های اضطراب ،

 

                                      در مه می روند

 

                            و نومیدی به حاشیه ی غروب

 

                                   سنگی برای نشستن خواهد یافت . 

 

 

 

 

 

دریافت شد . به تاریخ کمی بعد از تولدم . و من سرشار بودم .

 

هنوز هم با هر بار خوندنش حس عجیبی دارم . ممنون یعنی :)

 

 

      

قطار بدون همه .

 

وقتایی ه که هیچ فکری نیست و هیچ جنجالی ـ با خودم ـ نیست که چرا هیچ فکری نیست .

 

حالا پنجره های رو به نمی دونم کجای قطار هر چقدر هم کش بیاد ، من سرمو می برم بیرون و همون وقتایی که باد می پیچه توی موهام از اون وقتایی ه که هیچ فکری نیست و هیچ جنجالی ـ با خودم ـ نیست که چرا هیچ فکری نیست . و من خسته نمی شم اگه این پنجره ها تا هر جایی ـ که نمی دونم کجاـ ادامه پیدا کنن ...

 

 

 

 

سلام . من از مشهد برگشتم !

 

2.

 

اول تر از هر چیز این که من قرار بود ـ یعنی با خودم یه قراری داشتم :) ـ بعد از کنکور یه نوشته ی مبسوط در مورد "من و سارا و چه خاکی تو سرم بریزم حالا" بنویسم . اون موقعی که این قرارو گذاشتم ، فک نمی کردم انقد عجیب باشه جناب کنکور ـ من شرمنده م هنرور / من شرمنده م موسوی ـ که آدم توانایی مدت ِ شاید مدیدی حتی استراحت همه جانبه رو داشته باشه اما حالا ۶ ساعت گذشته و من نمی فهمم چه لزومی داره که سنجش بیاد جوابا رو انقد زود بده و یه خری ـ منو می گم ـ باشه که به جای محظوظ شدن از این ساعتای مقدس بشینه به چک کردن ـ من شرمنده م کلاً ـ و قص علی هذا.

و یعنی که هر نوشته ای قبل از اون نوشته ی مذکور از سر عدم تعادل روانی ِ حتماً و بی شک -حالا یا از فرط خوشی چیزیمه یا از فرط چیزیم حالم چیزیشه-.


فردا ارژنگ رو بی خیال می شم و می شینم توی اتاق و تلاش می کنم برگردم ! سعی می کنم همه ی کتابا رو همون فردا جمع و جور کنم و کارتونای کتابای واقعی رو باز کنم ، به رنگ دیوار اتاق فک کنم ـ سلاملیکم خانوم ِ علی شاهی ـ، به مشهد ِ  از آسمون رسیده ی فردا شب ، به ساعت ۱۰ راه آهن ، به لیست کتابای تابستون ، به رفتن پیش صفورا ، به تولد سارا ، به کار کردن ، به با آدما بودن ، به تور جنگل گردی ِ شاید هفته ی بعد ، به اصفهان ِ شاید دو هفته ی بعد ، به مداومت ، به مرتب کردن فیلما ، به جای اساسی برای فیلما ، به جمع کردن همه ی عکسا و آهنگایی که توی هارد سوزی نابود شدن ـ و شدم ـ ، به سالم شدن ، به هر چیزی جز برنامه ریزی چرت و چرت و چرت برای روزای خوب .

 

کوتاه نظری هم بد چیزی ِ و مایه ی شرم ساری همیشه ی من .  

 

پ.ن : از وقتایی که هیچ درکی ندارم که چی ؟ ، متنفرم . الان حتی نمی فهمم که باید بخوابم ، بخورم ، ببینم، بشنوم یا چی ...

 

 

نکته های مهمی داشتن این روزا که به مرور ابرازشون می کنم . یکی از دردناکاش این بود که من فک می کردم تمرکز نداشتنم مختص وقتای هپروتی ِ و اگه بخوام متمرکز باشم می تونم جدَکی . امروز فهمیدم بد بلایی سر خودم اُوردم ، درست همون وقتی که ۵ دیقه طول می کشید که یه مکعب رو تصور کنم . برای این درد هم باید دمبال درمون باشم .

 

    

 

 

 

 

زندگی ِ متوسطانه توی این سیستم بهتری راه حل ه .

 

ته ِته اش هر چقدر هم که بزرگ تر از کنکور باشی و بشی ، همون یه لحظه هایی که نمی فهمی چی می شه ـ که کنکور همه ی وجودتو به طرز گندی می گیره ـ  کافی ِ واسه خالی شدن از همه ی چیزای خوب و هی و همیشه و هی به آموزش فک کردن و به فشارای روانی و من بسیار تلاش کردم که این حس نباشه ، اما حالا می بینم غیر قابل کتمان ِ  حداقل برای من .

 

پس ، سلام زندگی ِ ازین پس بدون این همه فشار نمی دونم از کجا و برای چی .

 

خیلی خسته ایم حالا . و من به شدت به آدم ها احساس نیاز می کنم باز .