هر گلي نو كه در جهان آيد / ما به عشقش هزاردستانيم

 

مدل خونه عوض شده ؛‌الان مي‌شه روي كاناپه لم داد و زل زد به تلويزيون و هي چيزميزاي عجيب دم ِ‌ عيد خورد .

از صبح هي گفتم و خواستم كه يه خاكي بر سرم بريزم با تعطيلات ِ طلايي‌م . نمي شه اما ! باور كنيد انقد بهاره كه نمي تونم . زل زدم به تلويزيون ؛ تنهام . سينما 4 "سفر مردان خاكستري" ه . انقدر فيلم عجيب و خوب و ناب ه كه هي  اشكام راه بيفته و لعنت بفرستم به ناقص بودن توانايي ِ گفتنم ... انقدر حالم خوب ه كه ممكن ه بميرم حتي در صورت ديدن بقيه‌ي فيلم ! ( انقد حالم بده در واقع كه... ) ساراي از حموم اومده رو مجبور مي كنم كه راهي شهركتاب بشيم ؛ حالا براي سارا شعر مي خونم و به شلوغي ِ شب عيد نگاه مي كنيم و مي رسيم ... غرق كتاب و نوار و سي‌دي و عيدي مي شيم ... ته‌ا‌‌ش " سعدي از دست خويشتن فرياد "* (سعدي به روايت كيارستمي) مي خرم و سارا رو متقاعد مي‌كنم كه اين عيدي ه ساراست به من :)

 

سپس (انقد هي مي گم بعد و بعدتر ديگه روم نمي شه كه بگمشون خب!) روانه‌ي پارك محبوب دل‌هامون شديم و تاب ِ محبوب‌تر ِ دل‌هامون بود و شور و شوق و شعر و آواز ...

  

 

    

                                                 *******************

 

 

 

امروز به همون حالت اول نوشته ، نشسته بودم و فك مي كردم كه چه دعايي (به جز دعاهاي بزرگ و حتمَني) بايد كرد و از آدما خواست كه ... بعد تر هي نمي دونستم . چند ساعت بعد كه رفتم توي اتاق ، بين مجله هاي كنار اتاق اون هديه ي آخر سال ِ علوي رو يافتم ؛ يه پلاك و برگه كه روش نوشته شده بود "خداوند كليدهاي گنجينه‌هايش را در دستان تو قرار داده است كه به تو اجازه‌ي دعا كردن داده است."  چي بگم ديگه ؟‌ يهو دعاهاي كوچيك (و مسخره) و جورواجور بود كه سرريز شد و يه حس ِ شيرين ِ آشنا .

 

 

 

 

     يادم اومد الان كه ، امروز به شدت دلم واسه بچه ها تنگ شده بود و هي نشد كه هيچ كي رو ببينم ؛ يكي شمال ،‌يكي ولنجك ، يكي غرب ، يكي شرق ، يكي درس ، يكي زندگي ، يكي خريد ، يكي بي حوصله براي من و حرفام ... حال بدي داشتم وقتي فك مي كردم كه هيش كدومشون نيستن . خفه شدم و حرفاي مسخره ي اس.اُ.مِسي هم جواب‌گو نبود ...  حالا برين از اول نوشته ادامه ي حالمو بخونيد :)  

  

 

 

 

* حتماً ديديد كتاب ه  "حافظ به روايت كيارستمي" رو . اين يكي جديدتر از اون ه . هر 2 تاشونو من خيلي دوست مي دارم و يه عده خيلي دشمن مي دارن گويا ... باور بفرماييد اما سعدي از دست خويشتن فرياد خيلي عالي ه ! آدم هي وسوسه مي شه كه بفهمه اين يه مصرعي كه خوندم تو كدوم غزل ه و چه طوري‌ه و اينا ... كلاً توصيه مي‌كنم پس .  از اولين صفحه هايي هم كه باز شد اين زيري ه بود :  

 

"روز بهار است

خيز

تا به تماشا رويم

تكيه بر ايام

نيست

تا دگر آيد

بهار   "  

 

 

 

 

بهارمون مبارك ؛  

 

خيلي خيلي آرزوي بهترين ها و درك بهترين‌ها رو دارم .

 

 

 

 

 

 

 

 

86 مچكريم ...

 

 

گفت :     

       كسي گفت :

       چگونه سفر مي كني  ؟

       به ما نيز بگو ، بياموز .

گفتم : چون باد

                      كه هم مي رود و هم هست

                                                 چون سايه كه هم هست ،

                                                                                    هم نيست .

 

 

 

 

از " شطح نو " ي هيوا مسيح (كه سخنان شماس خراساني عارف قرن هيچدهم ه)

 

 

 

 

اگه آدم بودم الان بايد يه چيزي مي نوشتم درخور سال ۸۶ ه عزيز و دوست داشتني و مي چسبوندم اين جا ؛ آدم نيستم حيف .

 

من فك مي كنه كه ۸۷ رو دوست خواهد داشت . 

چون  ۱۹ سالگي و آخرين سال از دهه ي دوم زندگي ، عجيب سالي  بايد باشه . (بهانه)

 

 

پ.ن : دچار اضطراب روز قبل عيدم هم چنان :)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...در طغيان گري خود پيوسته سرگردان بمانند.  

 

يا لطيف .

 

 

عجيب اما واقعي .

 

 

 

 

 

... و بيش ترشان جز از پي گمان نمي روند ، در صورتي كه گمان براي رسيدن به حق هيچ بسنده نيست و قطعاً خدا آن‌چه را بر اساس پندار عمل مي كنند مي داند .  

 

 يونس /36

 

 

 

... اي مردم ستمكاري شما بر ضد خودتان است ، چرا كه شما را از ما دور مي كند...    

 

يونس /23

 

 

 

و مردم در آغاز جز امتي يگانه نبودند و همگان بر آيين توحيد مي زيستند . سپس اختلاف كردند ؛ گروهي بر توحيد پايدار ماندند و گروهي به شرك گرايش يافتند ...

 

 يونس / 19

 

 

 

... از اين رو كساني را كه رستاخيز را دروغ انگاشته اند و در نتيجه به ديدار ما اميدي ندارند رها مي كنيم كه در طغيان گري خود پيوسته سرگردان بمانند.   

 

يونس / 11

 

 

 

 

آيا نمي بينيد كه هر سال يك يا دو بار به بلايي آزموده مي شوند ولي از عهده ي آزمايش برنمي آيند و خدا را نافرماني مي كنند ،سپس نه توبه مي كنند و نه متذكر مي شوند ؟

 

توبه / 126

 

 

 

اي كساني كه ايمان آورده ايد ، از خدا پروا كنيد و با كساني باشيد كه در گفتار و عقيده راستگويند .

 

توبه / 119

 

 

 

پس آيا كسي كه اساس دين و روش زندگي خود را بر تقواي الهي و دستيابي به خشنودي خدا نهاده بهتر است يا كسي كه بنيان دين و روش زندگي اش را بر لبه ي بي ثبات رودي نهاده است و با آن بنا در آتش دوزخ مي‌افتد؟  و خداوند مردم ستمكار را به قرب خويش نمي‌رساند . اين بنايي كه آنان براي دين خود ساخته اند همواره در دل‌هايشان مايه‌ي ترديد است و هرگز اين ترديد از بين نمي رود مگر آن كه دل هايشان پاره پاره شود و خداوند دانا و حكيم است .  

 

توبه / 109 و 110

 

 

 

 

 

رفيق(هاي) گرام ، من بهترم و مي فهمم كه چقد گه شده بودم (و هستم ) و  چقد اذيت شديد ؛ اما مي‌دونم كه وظيفه تون بود :) معلوم ه كه بود ! هر حرفي و هر فحشي كه خوردم ...

ممنون كه هستيد .   

 

 

 


 

 پُزانه : من گل ِ هميشه بهار دارم به مدد خاله‌ي جانم ، كه گذاشتمش روي يه جعبه كنار اتاق ؛ پس با رضايت قلبي همه ي پاييزامو انداختم رفت و بهار رو ۲ روز زودتر افتتاح رسمي كردم ! امروز همه‌ش پنجره باز بود و بيد مجنون مي ديديم و باد بهاري ... بسيار مسرورم :) 

 

  

 

ما سرخوشان مست دل از دست داده ايم ...

 

كم‌تر آدمي مي تونه از بالاي يه درخت ِ پر شكوفه پاهاشو تكون بده و از بين شاخه‌هاي پرشكوفه‌اي كه پشتشون آفتاب داره غروب مي كنه ، غرق آواز خوندن آدمايي بشه كه صِرفِ بودنشون آدم رو سرمست مي كنه ؛

من امروز از اون دسته ي "كم‌تر آدمي" بودم !

 

 

مي‌دونيد موجودات ِ زندگي ه من ؟‌ كه امروز با هر بار پريدن توي بغلاتون ، با هر جمله ، با هر نگاه ،‌ من خالي مي شدم از همه‌ي چيزهاي نخواستني ِ اين روزا و پرت مي شدم وسط زندگي ِ مناسب ِ بهار ...

 

 امروز ، لب ِ‌ حوض ِ آبي ِ‌ عالي ِ‌ پارك لاله وقتي خم شدم و محد كله‌مو فرو كرد توي آب ،  دوست داشتم بارها تكرار بشه اون كار ِ ابلهانه و هر بار كه سرمو بالا ميارم خنده‌ي محد ببينم و تعجب رفقا و خنده و شادي... هر بار كه سرم بالا مياد هوا به همون خوبي باشه و آدما به همون عجيبي .

 


بعد تر من هي مي‌گم چرا بايد بنويسم از اين چيزا اين جا ؟

 چرا نبايد اين حسا رو حبس كنم توي وجودم تا بزرگ شن و منو بالا ببرن ؟‌  

چرا نبايد وقتي انقد خوبمه برم يه گوشه اي زار بزنم ،‌ تنها يا توي بغل يه آدم ِ‌ واقعي ؟‌

هميشه وقت گير كردن بين اين چيزاي مسخره اين تيكه نوشته نجاتم مي ده كه :

"دنبال دلیل گشتن برای نوشتن، چیزی است شبیه دنبال دلیل گشتن برای ساختن آدم‌برفی یا آواز خواندن یا عاشق شدن. آدم می‌نویسد چون چاره‌ی دیگری ندارد، همان‌طور که مقابل آن انبوه وسوسه‌کننده‌ی سفید، یا آن آواز توی قفس حنجره، یا قلبی که تند تند و تالاپ تالاپ می‌زند، چاره‌ای ندارد… گیرم کسی بگوید «نیاز دیده شدن»، خوب که چه؟ می‌خواهم دیده شوم. هر کس دوست ندارد ببیند، چشم‌هایش را ببندد. به قول خودت، آدم نیاز دارد به پاییده شدن. اصلا گاهی می‌خواهی بودنت را بکشی به رخ دنیا، خودت را بکوبی توی سرش، که مثلا بگویی، این یک صفحه، این یک خط، این یک کلمه سهم من.. "

 

امروز ، سهم من بود ؛‌ يه روز كامل ِ‌پر از زندگي ِ بهارانه :)

 

 


از هيچ جاي اين نوشته برنمياد كه به دست ِ يه فارغ شده از مدرسه نوشته شده باشه . نه ؟

من و هم‌ پايه‌اي هام امروز غير رسمي فارغ شديم :) از مدرسه البته !‌

 

 

 

 

 

   

خود قلقلك دهي ِ سرخوشانه ي نصفه شبي / فورولوژي

 

۱. هميشه راه‌هاي آدم وارانه تري هم هست .

امروز فهميدم ـ خيلي غير منتظره و نخواستني براي طرف مقابلم ـ  كه طرف مقابل مذكور ، وبلاگ نويس هم هست . موقعيت طوري نبود كه دستمو جلو ببرم با يه خودكار كه آدرسشو بگيرم :) حالا با همه ي كلمه هايي كه فك مي كنم ممكن ه طرف مقابل مذكور ازشون استفاده كرده باشه در حال رصدم و خبري نيست ؛ همين ِ كه مي‌گم هميشه راه آدم‌وارانه تري هست ... مثل ِ فضول نبودن توي اين موقعيت .  

 

۲. كوله پشتي به انضمام كتاب ، در روزهاي آخر اسفند .

امروز از ساعت ۵ كه از آموزشگاه بيرون اومدم سعي مي‌كردم كه خودمو خر كنم و زياد ناراحت ِ صف تاكسي ِ مسير بعدي نباشم ،‌‌ بعدتر كه يه ساعتي با فقط ۶ تومن ه ناقابل (هي...) توي شهر كتاب ونك زندگي كردم و واسه آدما كادوي عيد خريدم (فك كنيد فقط با ۶ تومن! ) و كلي به خودم دل داري دادم كه حالا باز مي آم و بالاخره يه روزي مي رسه كه برم چند تا كتاب ِ‌درست حسابي بخرم‌ -درست حسابي به معناي واقعي كلمه - وقت رسيدن به صفي كه ذكرش اومد تقسيم آدماي توي صف به ۴ و محاسبه ي زماني كه بايد توي صف گاو بچرونم ، اصلاً حالمو بد نكرد ؛‌ با آرامش نشستم و به شيوه‌ي كاظمي براي شعر خوندن فك كردم ،‌به اين كه به يه بيتي گير بدي و خيلي بفهميش ،‌ كتاب شعرا رو از تو كيفم اوردم بيرون ، كنار خيابون نشستم و توي نور ماه (ماه واقعني ها ! )  به يه بيتايي گير دادم ،‌ ته‌ش "اي مهربان تر از برگ " مي خوندم و همون آهنگ خيلي محشره كه هي مي‌گه   "شد زمين مست ،‌آسمان مست ، باغ مست و باغبان مست " .

خودم نمي فهمم جمله هاي بالا چي مي گه :(

 اما مفهوم كلي‌ش اين ه كه قرار بود بد باشم اما خوبم بود .   

 

آهان ، همه شو گفتم كه بگم اين روزا اگه بيرون مي‌ريد به جز كفش راحت ـ جهت وايسادن توي انواع صف ! ـ يه كتاب ِ‌ كوچيك ِ احمق هم توي كيفتون بزاريد ؛ شايد شد كه مثه من زير نور ماه ِ واقعني توي آسمون واقعاً سورمه‌اي ، چند صفحه اي از كتاب ِ احمقتون رو بخونيد .

و كلاً  هيچ لذتي قابل قياس نيست با در اوج بلاهت بودن .

 

 پ.ن اختصاصي: حالا تو هي اون بنده خدا رو مسخره كن كه كلاً از فعل استفاده نكرده تو نوشته‌اش!يه رفيق داري خيلي كاردرست تر از اون جناب ... از همه چي استفاده مي كنه به جز مفهوم و معنا ...     

 

۳.

 در روزهاي آخر اسفند

در نيم‌روز روشن

وقتي بنفشه ها را با برگ و ريشه و پيوند و خاك

در جعبه هاي كوچك چوبين جاي مي‌دهند

.

.

.

اي كاش آدمي وطنش را هم چون بنفشه ها مي شد با خود ببرد هر كجا كه خواست   

...

 

فروشنده ي سوپرماركت ِ‌ سر كوچه‌مون ، هميشه ي هميشه داره يه چيزي گوش مي ده ؛‌ بيش ترين چيزي كه اون‌جا مي شه شنيد صداي فرهاد ه و سهيل نفيسي ،‌ انقد خوب ه اون وقت . انقدر خوب كه من به بهانه ي يه چيپس يه ربع اون تو بمونم و حالم خوب باشه / بشه . 

ارادت مندم من ، آقا داوود :)  ‌ 

 

 

۴. سعي مي كنم مدام باشم (=مداومت داشته باشم يعني!)، صبور باشم ،‌ نلغزم ، نلرزم ، محتاط باشم ، تند نرم ، از رفتن جا نمونم ، جلو نزنم ، عقب نمونم ، بالا رو نگاه نكنم و پايين رو ، چپ حواسمو پرت ِ‌خودش نكنه و راست ، من سعي مي كنم ...

فقط يكي بهم بگه توي اين هيري ويري كي زندگي‌مو بكنم ؟  

 

 

 

 

 

 

چند قدم تا مرز ، بد جايي بايد باشه به تعبير اهل عالم

 

داشتم ته ِ‌مدرس كه به هفت تير مي رسه وسط خيابون راه مي رفتم ،

كيفم ـ مثه خودم ـ  پر ِ انرژي بود و سنگين مادي-معنوي ، بعد يهو ديدم دارم سرود سوميا رو داد مي زنم

 و بيداد ، بعدتر ديدم مدت هاست به خودم فك نكردم ، بعدترين به نماز ِ‌قضا شده‌م فك كردم و به آدما ...   

بعد باز به آدما ...

بعد باز به آدما...

بعد باز به ...

بعد باز...

بعد ...

...

 

 

و در بعدترين حالت ،‌ مهتاب بود كه از زور ِ خوب بودن انقدر در ِ تاكسي رو محكم بست كه فحش بخوره

و همون وقتي كه داشت فحش مي خورد در ِ‌كيفشو باز كرد و غرق ِ محتوياتش شد  و فك كرد كه چقد

نمي دونم هست كه قرار ِ مهتاب مي دونمش كنه ... گيريم كه اشتباه هم بكنه .  

 

  

پ.ن :‌

" ما بي‌غمان مست دل از دست داده ايم / هم‌راز عشق و هم‌نفس جام باده‌ايم "  

من عاشق ِ اين "ما " اَم .

 ‌چرا نمي‌آيد/ نمي‌خوايد اين ماي توي اين بيت بشيم آخه لامصبا؟‌  

 

 

 

 

عجيب نيست كه توي زندگي ِ هم كم‌رنگ بشيم كم‌كم   ...

 

عجيب نبودنش دليل نمي شه كه تلخ و داغون كننده هم نباشه .

 

تلخ و داغون كننده‌ست كه توي ِ زندگي ِ هم كم رنگ داريم مي‌شيم كم‌كم...

 

 


 

 

از 2 روز پيش مي شد گفت كه آخرين 5شنبه ي سال ، آخرين جمعه ي سال ، آخرين ...سال .

خداي من ، قرار نيست من "قدر وقت شناس" بشم ؟ كه :‌

 قدر وقت ار نشناسد دل و كاري نكند / بس خجالت كه از اين حاصل اوقات بريم

 

قرار نيست ؟ من هنو همون مه‌تاب ِ پررواَم . هنوز همونم . درياب كه مي تواني ... 

 

 


 

 

ذره ی خاک وطنم ...

 

 

 

دلم از اون دلاي قديمي ه ، از اون دلاست

كه مي خواد عاشق كه شد ، پا روي دنيا بزاره

.

.

.

بی تو دنیا نمی ارزه

تو با من باش و بزار همه ی دنیا منو همیشه تنها بزاره

.

.

.

نمی شه غصه ما رو یه لحظه تنها بزاره

نمی شه این قافله ما رو تو خواب جا بزاره

 

 

 

 

 

موسیقی ، شعر ، آهنگ و کلاْ  ، موجودات ه لعنتی ای هستن .

 

 

 

همه ي جان و تنم ، وطنم وطنم وطنم ...    

 

چون من همه سرگردان بر گرد جهان

هر كس ، هر سو ، هر جا ، بي نام و نشان

رويامان كاويدن هر راز نهان

نقشي شايد بر دار زمان

در بستر سرگشته ي درياي درون

در حسرت كوبيدن ديوار سكون

آشفته و حيران به تماشاي جهان

در دام زمان ، در بند كنون

ناگه پيش رو ،‌درگاه عبور

موجي در خروش ، ز آتش هاي دور

بنگر تو بر آن حلقه هاي روشن

بنشان زان اخگرها جامه بر تن

بنهيم همه پا در ره ، دل ها دريا

گذريم ، همه ظلمت ها مانده بر جا

نور ، شور ، اعجاز حضور

تن ، در ، پيكار غرور

اين ،‌جا ، آييني دگر

بر ، خيز ، ظلمت در شكن

شعله به شعله بدمد ، زنده و بالنده شود

موج دگر از پس هر موج برآيد

مشعل پاينده ي ما ، زمزمه‌ي زنده ي ما

بر دل بي روزن شب هور نشاند

بار دگر ، شوق دگر ، در پس ديوار

حك شده بر كوبه ي در قصه‌ي تكرار

چون ما همه سرگردان بر گرد جهان

هر كس ، هر سو ، هر جا ، بي نام و نشان

روياشان كاويدن اين راز نهان

نقشي ديگر ، بنشان ...

 

 

من به اندازه ي همه ي حسي كه مي تونم داشته باشم ،خوش حالم براي بودن آدما ...

خسته مي شم ، نا اميد مي شم ، كلافه مي شم اما بي نهايت در اوجم از بودنشون .

 

آخه اين سرود ِ 86-87 اي‌ها رو ببينيد چه لعنتي ه !

بابا من حالم خيلي عجيب خوبشه :) اَصن يه طوري‌مه... نمي تونم انقد خوبي ِ آدما رو هضم كنم ... 

 

 

.................

 

امروز هم از اون عجيب روزاي اين چند وقت بود .

 رفتن توي يه دبستان بين اون همه بچه دبستاني خب حال آدمو خوب مي كنه... 

حالم خوب بود ، حتي همون وقتي كه با ساره وارد حياط مدرسه(مون) شديم و قيافه هاي بهت‌زده‌ي بچه ها رو ديديم و شنيدن خبراي نه چندان خوب ، حتي وقتِ اون بحث سرد و سرد كننده ... حتي وقتي كه داشتم فك مي‌كردم كه دقيقاً چرا يه عده فك مي كنن من خيلي خوبمه و خوبم و يه عده معتقدن كه بدمه و بدم ... 

 

كلاً وقتي دم ِ بهار ه و بارون هم مي‌آد ، ديگه مهم نيست كه من انقد خسته‌م كه نه درس ، نه فيلم ، نه پارك ... مهم نيست . اين مهم ه كه دم ِ بهاره و بارون و خب من خوبمه .   

 

 

پ.ن : هي منتظر موندم كه  يكي سرود سوميا رو بتايپه و من لاشخورانه محظوظ بشم ، اما خبري نشد ... عجب عجيب ه ...من ِ كنكوري بايد هي اين كاراي سخت رو انجام بدم ! حالا هر كي محظوظ شد از اين سروده يه دعايي‌ام در حق من بكنه :)  

 

 

 

 

دانه تويي ،‌دام تويي ، باده تويي ، جام تويي

پخته تويي ، خام تويي ، خام بمگذار مرا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شكر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         

 

 

 

 

 

آره بابا ... هر 2تاش منم .

 

 

  استراتیو، این‌جایی‌ها به من می‌گویند سقوط کرده‌ام، بدتر از قبل شده‌ام و این‌جور چیزها. من هیچ چنین حسی نمی‌کنم. حالا دیگر دوست دارم به جای این‌که بجنگم سکوت کنم و بپذیرم و لبخند بزنم. دوران آه و ناله را خیلی وقت‌ پیش پشت سر گذاشتم، و بعد هم دوران تحلیل و چاره‌جویی را، و بعدتر، دوران غم و غصه و افسردگی را. اگر نظر من را بخواهی، می‌گویم که این‌ها دوست دارند درد بکشند و تنها چیزی که مایه‌ی ترحم است نیاز به شکنجه است. همین دیگر. خواستم بگویم من خیلی خوش‌بختم، استراتیو.

 

 

 


انقدر درد هست كه اشك نباشه...

انقدر بي دردي هست كه حرف باشه و حرف و حرف ...

 

 

 

 

 

كاه گلي و واخورده ام ...

 

 

 

پ.ن : انيميشن ِ سوما (اصغر و هانيتا؟) ... بي كلمه ام در برابرش :)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اين 3 تا من اَم ؟

 

۱. مسخره نيست ابداً كه يهو وسط شلوغي بيروني و دورني و اينا ، دلم بخواد ؛ مسخره نيست !

دلم پيرهن ِ دخترونه ، كفش دخترونه ، راه رفتن دخترونه ، حرف زدن دخترونه ، خنده ي دخترونه خواسته بود ... خودم باورم نمي شد ، هي به خودم نگا كردم ... هي دلم سوخت واسه اين دختري كه به خودش اجازه / وقت نمي ده كه دختر باشه .

 

عجب :)

 

پ.ن : كمي مسخره ست جِدَكي ! اوج مسخرگي‌شو آدمايي مي فهمن كه از بي حوصلگي من توي زندگي و به طور ويژه لباس پوشيدن آگاهن...  

 

۲. آقا اين سال كنكور خيلي پرستيدني ه ... اصلاً يه طوري‌شه ! ربطي م به سال آخر ِ مدرسه نداره اين طوري‌ش كه منظوره من ه ... همه دارن يه كار ِ نسبتاً هماهنگي انجام مي دن، خب آدم خوش حال ه ! گفتم كه مشت محكمي باشه به جمله ي "بعد كنكور ..." ه همه ي آدما ؛ قبل كنكور رو دوست تر شايد بدارم حتي !

 

 

۳.همه ي بالايي ها رو نوشتم كه ننويسم له دارم مي شم زير بارايي كه شايد مسخره باشن (مي دونم ، مي دونم كه اين بارا واسه روحاي بزرگ .... مي دونم!) ... نمي فهميد تا وقتي كه مامانتون كاملاً بدون اعصاب حرف بزنه از بي خونه‌گي و گروني و هزار تا چيز ِ نگفتني ... اين وسط انقدر دلم مي خواد كه نباشم ... وقتي فقط قراره ببينم و حتي حرفام مسخره ست نه آروم كننده .

مسخره هم نيست كه من درگير باشم با اين موضوعا ، فحش بدم و ... و ...

دلم مي خواد نباشم اين طور زماني و مكاني .

بابا من له شدم ، بعد تيكه تيكه شدم ، بعد اصلاً دلم نمي خواست كه :) اما شدم ، مي شم ...

رفيق گرام وقتي اين جوري جايي گير مي‌كنم ، ياد اون روز عجيب تابستون مي افتم ، آب طالبي به دست نشستيم توي فضاي سبز  م. ولي عصر ، داشتيم الكي مي ناليديم از بي پولي ... اون آقاهه حرف مي زد ... بعد تو گفتي همه ي اينا به اين خاطر ِ كه ما يادمون رفته كارمون دويدن دنبال پول نيست ، كارمون يه چيز ديگه ست ، اگه اونو درست انجام بديم اين يكي هم درست مي شه ... همچين چيزايي مي گفتي ... انقدر اين حرفا رو دوست دارم كه خيلي . خيلي ِ خيلي . اما مي دوني ؟ نمي شه كه به يه ماماني كه از زور تنشاي جامعه داره مي پكه گفت اين چيزا رو ...  نمي شه گفت به مامان بابايي كه نگران هر لحظه ي بچه شونن (و نبايد باشن به نظر من) ... باور كن سخت ه .

 

      

   

 

 

 

قابل توجه خودم و خودت و كلاً

 

 

...مرد آن بوَد كه در ميان خلق بنشيند و برخيزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در ميان خلق ، ستد و داد كند و زن خواهد و با خلق در آميزد و يك لحظه از خداي غافل نباشد .  

 

 

از اسرار التوحيد ... از كتاب پيش دانشگاهي !

 

 

 

 

 

پ.ن : دلم نمياد نوشته قبلي ه بره ! :)  پس هم چنان ادامه ي مطلب...

 

ادامه نوشته

من و باد صبا هستيم دو سرگردان ِ بي حاصل

 

بعد از كلي وقت واقعي ننوشتن ...

ادامه نوشته

بنفشه های گلدون چوبی !

 

 

یه نفر همین چند ساعت پیش توی پیاده رو مرده بود و یه پارچه ی سفید چرک روش انداخته بودن و همه ی ماها از توی ماشین سرمونو تا جایی که می تونستیم چرخوندیم به عقب و دیدیمش...

 

می ترسم از دنیا . لازم هم نیست یکی بشه مصداق هردم بیلی دنیا و هر روز بیاد بین نوشته های هر از چند وقت من ، خودشو نشون بده ...

 امروز سنا لاک پشت ه آبی خرید و بعد با هم رفتیم گلای بهاری دیدیم :)

انقدر خوب بود که باورم نشه اون جنازه ی توی پیاده رو رو...

 

زندگی عجیب ه و خوب . من از دیدن تفاوت ه بچه ها تو اوجم... سبا و ساره و محد و گلنوش و بیتا و مائده و یاسمین و فا و لویلاهه و زهره و سنا و ... و ... انقدر متفاوت و عجیب دوست داشتنی ان برای من که نفسم بالا نیاد وقت بودن باهاشون ... خیلی خوش بختم . خیلی... خیلی...

شکر

 

 

 

پ.ن : به غزه  فک نمی کنم . عمداْ حذفش می کنم از فکرام ، اگه بخوام فک کنم نباید پا شم هر روز برم آموزشگاه و تست بدم و شبا از این که یه ساعتم درس نخوندم کلافه شم ... اگه فک کنم گند می خوره به این ادای زندگی که دارم بش عادت می کنم . نمی تونم...سال بعد هم هست ! غزه شاید نه ، اما یه جای هست که بش فک کنم و ناراحتش شم و پا شم یه کاری بکنم . هست ؟ نه ؟  عجیب مسخره ست بهانه ی من برای کارای کرده و نکرده م .

 

 

 

 

 

اگر آسودگی خواهی برو عاشق شو ای عاقل

 

این روزای بسیار زیبا ، فرشا رو دیدین که از پشت بوم و پنجره ها و لبه ی بالکنا آویزونن ؟

عالی نیست ؟

حس کردن یه چیزای مشترک بین آدما ، آدمایی که بعضی وقتا خیلی دورن از من و زندگیم، منو دچار شعف می کنه و من به اندازه ی خیلی ای شاد می شم و جفتک وارو (؟)میندازم !

 

پ.ن.ز :

۱.این چند وقت به اندازه ی همه ی عمرم نوشتم . ننوشتنی در کار نیست ...

۲. و خیلی جدی به کسی ربطی نداره که من نظم فکری دارم یا نه و از کلمه ها چطوری استفاده می کنم ، شاید به چند تا آدم ربط داشته باشه اما واضح ه که به هر غریبه ی بی اسمی ربط نداره !

۳. انقدر خوش حالم که هی داره یه طوری می شه که نظر آدما واسه م مهم نیست . انقدر دردناک و دوست داشتنی و تلخ و با طعم توت فرنگی و فندق ، هم زمان هست که من واسه بودنش لذت داشته باشم ... حتی اگه آدمایی رو ناراحت کنم .

۴. سرما خوردم باز نیز . کم تر از ۳ هفته به عید مونده . عید جایی نمی رم . هوا خیلی خوبه . بهار امسال و این چند هفته ی مونده بهشو انگار دوست دارم . ماسک زدم جلوی دهن و دماغم . روسریمو جلو کشیدم و با صدای اندکی بلند آواز می خونم ، قیافه ی آدما رو می بینم که حس می کنن من یه چیزیمه و رد می شم .

۵. ...

 

  

درک مدروک دارک

 

من از روزهای این طوری م می ترسم .

این که انقدر خوب و عالی می گذره همه چیز .

همه چیز جز چیزی که باید .

من می ترسم وقتی شادم واقعاْ . نمی فهمم که چی شد که می ترسم ، که از خوب بودن خودم در حالی که بقیه خوب نیستن بدم می آد ، نمی فهمم ... اما از این که حسش می کنم حالم به هم می خوره ... 

می دونید ؟ بد وضعی ه وقتی قرار هر لحظه ی زندگیتو به چیزی فک کنی که می تونی انجامش بدی و نمی دی ، یکی ش درس خوندن . یکی ه کوچیک و اعصاب رنده کنش درس خوندن...

 

و انقدر هی آدما یه چیزیشونو آدم دوست داره آدما نباشن ، دریا باشه ، جنگل باشه و کویر .  یا باشن و پشت سرت باشن . یا باشن و همه جلوی تو باشن . مثه این . خسته نیستم .اما دلم زندگی می خواد . داریم همه چیزو به " تحمل " می گذرونیم و داریم بش عادت می کنیم . نکنه سال ه بعد هم ؟ و سال های بعد تر هم ؟ 

 

هیچ خری اجازه نداره ناراحت بشه . دقیقاْ "هیچ" خری ! نمی شه که نگفت یه چیزایی رو یا لااقل من نمی تونم نگم . خفه می شم و حوصله ندارم .

 

هیچ خری...

 

 پ.ن : مرسی رفیق گرام برای شعر نارنجی شاملوی جان و اون پ.ن ...

 

خود مهتابی تو اصلاً ، خود مهتابی تو...

 

 

 

من باهارم تو زمين

من زمينم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم ميکنه

ميون جنگلا طاقم ميکنه

تو بزرگی مث شب

 اگه مهتاب باشه يا نه

تو بزرگی

 مث شب

خود مهتابی تو اصلاْ خود مهتابی تو

تازه وقتی بره مهتاب

 و هنوز

شب تنها، بايد

 راه دوری بره تا دم دروازه ی روز

مث شب گود و بزرگی مث شب

تازه روزم که بياد

تو نميری

مث شبنم

 مث صبح

تو مث مخمل ابری

مث بوی علفی

مث اون ململ نازک

مث اون ململ مه

که رو عطر علفا

مثل بلا تکليفی!

هاج و واج مونده مردد

ميون موندن و رفتن

ميون مرگ و حيات

مث برفايی تو

تازه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه

مث اون قله ی مغرور بلندی

که به ابرای سياهی

و به بادای بدی  مي خندی

من بهارم تو زمين

من زمينم تو درخت

من درختم تو بهار

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

ميون جنگلا طاقم می کنه ...

 

 

 

پ.ن:زمین و زمان مجالم نمی دهند

همین...