کاش همه ی ما، آواز خوندن بلد بودیم، برای خودمون؛ وقت هایی که اینقدر دل تنگیم.

 

 

قبل تر: من هیچ وقتی درست حرف زدن رو ـ و درست نوشتن رو ـ بلد نبوده م. یعنی هیچ وقتی نشده که بخوام چیزی رو بنویسم یا بگم و بتونم... همیشه نوشت افزار رو که دست میگیرم یا دستم که میره رو کیبرد، کلمه های بی نهایت بی ربط به هم و هزار تا موضوع ِ باربط ِ در ظاهر بی ربط ردیف میشن، این چیزایی میشن که میخونین. من هیچ وقت نتونستم "حفظ کنم خود را". 

 

روزهای خوبی نیست این روزا، نه به خاطر ِ همه ی این خبرایی که هست و عجیب ِ انقدر که باور نمیکنم. روزهای خوبی نیست چون لحظه به لحظه ش حسرت ه. از گذشتن روز، از ظهر شدن صبح و تاریک شدن هوا میترسم بس که حسرت. بلد هم نیستم بکَنَم از همه چی که خودمو پیدا کنم، انقدر رفتم و اومدم و رفتم و رفتم و رفتم این روزا که نخوام کندن رو؛ اما امروز دیگه مطمئن ام که این شهر منو خسته کرده، دیگه نمی تونمش. از این همه امکاناتی که خراب شده رو زندگی م، از دانشگاه خوبی که نمیرمش، از رشته ی خوبی که دوستش دارم و کاری نمیکنم براش، از آدمایی که دلم مثه بزغاله تنگشون میشه و اس.اُ.مس  هم نمیخوام بدم، از دیدن، از شنیدن، از بودن، بودن ِ بی لحظه ای لذت ِ واقعی خسته م. خیال بافی هم فکر میکنی تا چند وقت جواب میده؟ چقدر از روزمو میتونم با فکر کردن به "سفر ِ افغانستان و پاکستان" پر کنم یا به "تصور ِ خیابونای عجیب ِ بخارست"؟ یه جایی، یه یادی، یه تکرار شدن ِ تاریخی نگه ام میداره، که دیگه نتونم، بعد حرف هم نه، نگاه هم نه... همه ی چیزی که میخواستم بگم اون روزی که دوئیدم که برسم زودتر و یه ساعتی نشستم ساکت و بعد آدما اومدن این بود شاید که "من متعجبم، میترسم، حالم بده از دیدن ِ موقعیتای اشتباه"؛ نه که فک کنم به فلان مسئول ِ گرام که سر ِ جای ِ واقعیش نیست و داره گند میزنه، نه. قدم هام سنگین میشه و از در ِ دانشکده ی ادبیات تا کتابخونه رو ده دیقه ای میرم از یه موقعیت ِ نابه جای کوچیک؛ پشت سرم دارن راه میان، پسره با لحن ِ حماسی میگه غم ِ زمانه خورم یا فراق یار کشم...دختره خیلی بی احساس میگه به نظر ِ من که جفتش یکی ه، میدونی... پسرِ میپره وسط که نه، دقت کن غم زمانه خورم یا ... خب گفتم که، نبودن تو واسه من مثل ِ غم زمانه ست... نه ببین، آخه دقت کن، آشنا نیست این چیزی که میخونم برات؟ باید یادت بیاد، یه شعره... اِ؟! شعر...نه...؛ مسخره نیست که حالم بد شه و پله ها رو که میرم بالا سر ِ هر کودوم وایسم و بگم با بغض که به طاقتی/ که ندارم/ کدام بار/ کشم.... یعنی میخوام بگم من دیگه شورشو به گند کشیدم، دست از سر ِ آدما برنمیدارم حتی، به درک که رابطه ی دوست ِ من با فلان پسر یه رابطه ی سطحی ِ مسخره ست، به درک که حالمو بهم میزنه صدای خنده های تصنعی شون توی جمعی که فلان پسر هم هست، یعنی کاش میتونستم بگم "به درک" یا قبول کنم که این زندگی ِ اون آدماست و دارن لذت میبرن، نه لذت ِ مسخره، که لذت ِ ناب... توضیح ندم دیگه با جزئیات ِ مبتذلی که توی ذهن ِ کوفتیمه. گفتم که خسته م، بعد اسمش خستگی نیست، نا امیدی ِ شاید، بی پناهی ِ اصلاً. ما بی پناهیم. بیا، دیر نیا، می میرم من... 

 

 

 ضمناً: متوجه ام که به کلاس ویرایش و نگارش احتیاج مبرم دارم، اما رفتن نمیتوانم. یه روز اما که به آرزوم رسیدم و ویراستار ِ واقعی شدم، یه چیزی مینویسم چه ویراسته! :)  

 

    

قصه ی شراب المانجو -یک

 

 

چارشمبه زنگ میزنه که خداحافظی؛ تا حالا همو ندیدیم. داره میگه تولد ِ حضرت محمد که اونجایی... صدا قطع میشه. بعداً خواهرش میگه از همون وقتی که داشت با تو حرف میزد زده زیر گریه تا دو سه ساعت بعد.

***

 شکلات هایی رو که سفارش داده 17 ربیع توی مسجدالنبی بدم به آدما، گذاشتم تو کیفم. از شب تذکر دادن فردا توی مسجد شکلات و شیرینی پخش نکنید . کاروان ِ ما هم تیز و بز بازی درآورده و اون روز واسه مون زیارت دوره گذاشته که کلاً نریم مسجد. بعدازظهر هنوز شکلاتا توی کیفن که میگن میریم مسجد شیعیان نماز مغرب و عشا رو.

آسمون سورمه ای شده که میرسیم به باغ ِ حسینیه ی شیعیان و توضیحات آقاهه در مورد ِ اینجا و این که چند سالی ِ فقط که به شیعیان اجازه ی داشتن چنین جایی رو دادن. وارد که میشیم اولین درختای این سفر رو میبینیم، نخلا و آبی که از کنارشون رد میشه و تختای چوبی ِ زیر ِ درختا و بوی علفی که پر کرده همه جا رو. اذان ِ با "اشهد ان علی ولی الله" و "هی علی خیر العمل" تموم که میشه، میرم تو واسه نماز. خدایا!درست به شلوغی ِ همه ی مسجدای خودمون،همه شادن! صفا مرتب میشه و نمازی که دیگه شبیه پانتومیم نیست برامون و  "ان الله و ملائکته یصلون علی النبی... " و بعدش  آدما دارن میخونن "اللهم کن لولیک ... " که میام بیرون،شکلاتا رو درمیارم و میگیرم جلوی آدمایی که بعد ِ نماز روی تختا نشستن یا لب ِ آب.

غروب ِ تولد ِ حضرت محمد توی مدینه، انگار باید توی مسجد ِ بسیار فقیر ِ شیعیان بود که اون همه غربت رو جای دیگه ای نمیشه تحمل کرد...

 

 

ضمناْ: حس می کنم یه مرده خور ِ قهارم. لعنتیا...

 

 

بی تو من، باران ام...  

 

 

حالا اغلب هر وقت با هم هستیم سکوت می کنیم. تقریبا همیشه سکوت می کنیم. چون در عمق وجودمان شروع به دفن افکارمان کرده ایم. کاملا ژرف و وقتی شروع به صحبت می کنیم فقط از چیزهای غیر ضروری حرف می زنیم. حالا به هر چه که فکر می کنم قسمتی را برای خودم تعریف می کنم و قسمتی را دفن می کنم.کم کم دیگر برای خودم هم چیزی را تعریف نخواهم کرد.

 اما این که یعنی بدبختی؟

 شکی نداشته باش.یعنی خیلی بدبخت بودن اما این برای خیلی ها اتفاق می افتد. لحظاتی فرا می رسد که انسان نمی خواهد دیگر از درون خودش خبردار شود زیرا می ترسد که پس از روبه رو شدن با آن دیگر جرات زندگی کردن را نداشته باشد...

 

-نجواهای شبانه - ناتالیا گینزبورگ-

 

 

ضمناْ: بدون اشاره به این جا و این که ما امروز با هم بودیم و دیشب و هر روز.

ضمناْ ۲: نوشته بودم، با اشاره ی مستقیم به آدما. اینجا گذاشتنی نیست انگار. 

ضمناً ۳: شرمنده نیستم که، اصلاً نمیدونم اسمش چی ه که، اما جواب کامنتای خصوصی رو نمیدم. تلاش هم وقتی میکنید ته اش میشه این که من میخونم و متعجب میشم با خودم. شلوغ تر از این حرفام که بتونم فکر کنم به جایی مثل ِ اینترنت...  

 

 

 

 

نمی فهمم هیچ که چرا و خسته م. کاش میشد فهمید.   

 

 

8 تا تابلوی دیگه مونده یعنی؟!

 

کلافه م کرده این چیزی که اسمش رو نمی دونم، بعد بغض هم دیگه نمی کنم و گریه و افسوس؛  بغل کردن آدمها و خندیدن ها و هر خزعبلی از این دست هم جواب نمی ده  انگار؛ من دل تنگ ِ آدم هام. دل تنگ همین شماهایی که هر روز توی دانشگاه، چاهارشمبه مدرسه، یکشمبه ها بعدازظهر ۵ تا ۷ ، چاهارشمبه ها سه به بعد، صبح یه سه شمبه ای توی بلوار، مسجد دانشگاه، بوفه، توی اتاق خودم و حتی همین چند ساعت پیش درکه.

 

 

 

 

 

8 / 8/ 88 ...

 

رفته از کتابخونه ی پارک کتاب بگیره، زنگ زده میگه: "پاشید با سارا بیاید اینجا، هوا خیلی خوب ه و پارک هم خیلی بهار ه و ..." با حالت آدمایی که نمیتونن عمراْ تک خوری کنن میگه بعد. انگار اون هوا و پارک شفق بی ما دو تا احمق از گلوش پایین نمیره... ؛ همین  ِ که مامان ِ یه آدمی بودن رو دوست داشتنی میکنه واسه م و عجیب لذت بخش.

 

 

تولدت مبارک بچه جان؛ که نه توی پراگ میشه پیدات کرد نه بخارست...  

 

من، خوب بلدم که نباید بگم "لعنت به این روزا". خوب می دونم که لعنتی، من ام. چاره ی دیگه ای نیست بس که. این رو هم میدونم که "خستمه، دیگه نمیتونم..."  دیگه فایده ای نداره، همه خسته ن و همه انگار نمیتونن. من، انقدر میدونم که باید آدم ِ خوبی باشم و خوبی ِ روزا رو بفهمم، که حالم بده.

***

همون وقتی هم که یه بچه ی خوش بخت ِ مدرسه ای بودم، نمیتونستم روزای مدرسه رو تحمل کنم گاهی، بس که همه چیزیشون بود و چیزیم بود. حالا، امروز یا هر روزی که میرم مدرسه، یاد ِ روزای پیش دانشگاهی ه؛ که کم بود روزا برای یواش یواش حرف زدن که بالاخره یه جایی وسط ِ خنده ها بفهمم چه خبره... تحمل ِ این حجم از آدم با دغدغه های از زمین تا آسمون رو ندارم و می فهمم این یعنی "لعنت به من" نه که لعنت به روزا.

 

 

 

ضمناً : همه ی این چیزا کنار، یاد ِ تولد محد و اشتباهی ۱۷ فروردین تبریک گفتن به جای ۲۷ اُم و گلای خشک و قرآن ِ رنگی شده و همه ی اتفاقای پارسال ِ که میپیچه همه جا، درست مثل ِ سخت ترین دردا...   

 

 

قصه ی شراب المانجو -صفر

 

بسم الله الرحمن الرحیم.

عربستان سرشار ِ از نوشیدنی؛ توی همه ی "بقالة" هایی که کیک ندارن و شکلات چی ه، دو تا یخچال وجود داره پر از نوشیدنی های گونه گون ِ حداکثر 2 ریالی(محض آگاه شدن ناآگاهان گرام هر ریال 275 تومن ه) و خب چه تفریحی بهتر از امتحان کردن این نوشیدنیا؟! توی مدینه از مغازه های بین مسجد النبی تا هتل که بود "جوهرﺓ العاصمه" و توی مکه هم از "بقاله الصفا" و "بقاله المروه" که هر کودوم حدوداً توی دامنه ی این 2 تا کوه بودن.(ما که اونجا کوهی ندیدیم البته. اما به گمونم دامنه ی این 2 تا کوه ِ تاریخی به اون مغازه ها میرسید اگه وجود داشتن) عنصر تکراری ِ همه ی این خریدا هم "شراب المانجو" بود، همون آب انبه ی خودمون که مقدار قابل توجهی غلیظ تر بود. همه ی  اون روزا شراب المانجو خوردم و هنوز هم نمی دونم اون غلظت و اون بو و طعم رو دوست دارم یا نه. مثل ِ خیلی چیزای دیگه ی این سفر که نمی دونم چه حسی دارم نسبت بهشون. 


 

توضیح: این چند تا نوشته ی "قصه ی شراب المانجو" نمیدونم چی اَن دقیقاً، اما میدونم سفرنامه نیستن.شاید غرغر باشن فقط، راستش این ِ که خودم هم هنوز نمیدونم چی میخوام بنویسم زیر این تیتر. فعلاً "یا علی" گفتیم و کلنگشو زدیم. 

 

 

همه ی شهرهای من.

 

یک ماه پیش امروز و یک سال پیش هم، این روزا داشتم میرفتم سفر؛سفر طولانی بعد.

 امروز دیگه نمیتونم با این هوا بدوئم که برسم به کلاسا؛باید آروم راه برم،تصمیم بگیرم کجا و برم...

 

 

 

 

محض ِ بودن.

 

 

"من به اینترنت معتاد نیستم."

 هر بار که جمله ی قبلو میگم همه ی آدما با نگاه های "برو بچه! عمه ی من معتاده اگه تو نیستی؟!" نمیذارن من واسه شون بگم که دردم چی ه خب! قضیه اصلاً اعتیاد به اینترنت نیست. من نه 360 دارم، نه فیس بوک،نه چت میکنم، نه کامنت گذار واقعی ِ جایی ام،نه آدم ِ مجازی ای هست که حقیقی اش وجود نداشته باشه؛ میدونم اگه 10 روز جی مِیل ام چک نشه و کار مهمی وجود داشته باشه، طرف اس.اُ.مسی میده و طیِ فحاشی ای بم میگه برم چک کنم... در واقع با اندکی تغییر، همون فحش ِ ساره ام در زمینه ی اینترنت که "اون آدمایی که فقط وبلاگ میخونن..." من اما حدوداً از اون آدمایی ام که فقط وبلاگ "مینویسن".

همیشه دفترایی دارم و نوشت افزارهایی که بسیار مطلوبن برای نوشتن و هر جایی همرام هستن، نوشته هایی که میره توی دفترا با دست خط و خط خطی های کنارشون هم کم نیستن، همیشه دارم به یه طرحی فک میکنم، دیالوگ آدما رو تو ذهنم تغییر میدم، به حرفای آدمای توی اتوبوس و خیابون و دانشگاه گوش میدم و  به "چطور نوشتن"شون فک میکنم، راه که میرم کلمه هایی میان برای نوشتن، چشامو میبندم، چند بار تکرار میکنم که "همه ی اینا چرت و پرت ِ مه تاب؛ بالاخره باید یه روز یاد بگیری "فکر" کنی. این نوشته هایی که راه میفتن اون تو و انقدر هستن و هستن تا انگشتاتو بی حس کنن و تو رو بیخبر کنن از همه جا که بشینی یه گوشه و بنویسیشون، فقط و فقط محض ِ گول زدن ِ خودته و به هیچ –دقیقاً هیچ- کاری نمیاد..." و مدام مقایسه با نوشته های آدما که چقدر عالی و پشتش یه فکری هست* و تو ساکت باش لطفاً و گوش بده و بخون فعلاً. نمیشه اما. نمیشه.

توی دفتر نوشتن، روی کاغذای هیجان انگیز واسه آدما نوشتن،نامه بازی و همه ی این کارا هم فایده ای نداره. من معتادِ این فرم از نوشتنم متاسفانه؛ فرم ِ وبلاگی. روزهایی هست که سرعت نوشتنم خیلی بالاتر از توی وبلاگ نوشتن میشه؛ جمله ها ردیف میشن، ترتیب پاراگرافا معلوم میشه، همه ی یه نوشته رو با جزئیات میبینم،گاهی مینویسم و میذارم توی فولدر ِ "در دست ِ چاپ" یا "نه انتشار"، گاهی اما توی شلوغی روزام گم میشن؛ بعد کافی ِ چند روز تحمل کنم که جمله ها پاک شه و چند هفته بعد هم کل ِ موضوع. وقت هایی که تعداد ِ این نوشته هایی که نیست میشن زیاد میشه، حالم بد میشه و دلم میخواد همه چی رو ول کنم و بنویسم فقط! حالا هی شما بگو "آخه این نوشتن چه فایده ای به حال کی داره؟!" و من همیشه هیچ چی نگم. یه روز اما بفهمید لطفاً که من اگه ننویسم، نمیتونم و تنها فایده ی این کار ِ به نظر همه بی فایده، لذت بردنِ من از ردیف شدن کلمه هاست و فعل هایی که گذشته میشن یا میرن به آینده...

 

این وسط گاهی میترسم.از این که من هی بنویسم و تو هی بدونی، اما تو نگی؛ انقدر نگی که من از دیگران بشنوم یا گاهی بین حرفات  بفهمم یه چیزایی رو– که هر چند وقت یه بار همو میبینیم که حرف بزنیم مگه؟!- ؛ میترسم انقدر نفهمم که یه روز، خیلی دورتر از اینی که الان، به زندگیاتون نگاه کنم. انقدر نترسونید منو. بنویسید که شما هم بهار و شما هم سفر و شما هم چه خبر؟ که دیگه خسته شدم از بی خبری ای که قرار ِ خوش خبری باشه؛ خوش خبری ای که من نمیدونم چه خبری. 

 

ضمناً: اینو باید زودتر مینوشتم...

*این ستاره برای تو فقط، که شب ِ کارگاه ِ همین دومیا جلوی در ِ پیلوت بین همه ی حرفای با خشمت (؟!)بهم گفتی یه فکری هست پشت نوشته هام و ... من فقط نگاه کردم،نه؟ چی میگفتم آخه؟! که، نه؟ ... کاش اما میگفتم "صاحبکم حداقل تو فکر نکن که من بلدم فکر کنم، که یه نفر باشه و بدونه که من فکر کردن نمیدونم. من فقط ثبت کردن میدونم..." کاش میگفتم، اما سردی بهانه ی خوبی بود برای ابلهانه با بغض رفتن بین جمعیتی که توی دفتر منشی ِ مدیر مدرسه چپیده بودن و من همیشه با بهانه ها رفته م... (این روزای سرشلوغی هنوز هم میخونی اینجا رو بعد؟!)

 

 

 

 

خدااااااااااااااااااااااااااایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

لابد باید دل خوش کنم به "سال نو مبارک" ِ همراه لبخند آقای دربان بعد از خسته نباشید  یهویی ِ من که نگم چه یه "همین امروز" خسته ام کرد و ۲۲ روز نبودن و خنده ی صبح که "وااااای! چه تهران،تهران ه و چه عااااااااالی " رو پر داد راحت.

خسته م. به اندازه ی همه ی سبزی ِ این بهاری که همه جا هست جز با من، خسته م.

 

 ضمناً:...حتی از درد ِ سوختن ِ زبونم با شیرکاکائوی داغ ِ فرانسه هم بغض میکنم...

 

 

نزن اینطوری حرف! نزن...

 

از سر ِ بیکاری ِ سر ظهری نشستم به مرتب کردن چیز میزای امیرهمایون؛ رسیدم به فیلم ِ "گذر آب برشهر" و هی تعجب و اینا که چرا من اینو ندیدم خب؟! پِلِی اش میکنم،هنوز دو دیقه نگذشته که میفهمم چرا. آخه برادر ِ من چرا به شمال میگی شِمال و به جنوب، جَنوب؟ خب آدم چطور ادامه بده به دیدن چنین مستندی؟!

دوستان نریشن کار! رحم کنید، هر چی ازتون خواستن رو نگید خب. آدم میخواد مستند ببینه،نمیتونه بعد.

 

ضمناً: حالا اما من دیدم.خوب هم بود حتی.

 

فوری فوتی ِ نه چندان ضمناً: اصن نمیدونم چه طور یادم رفت پزشو بدم...

من دوست ِ بخارستی دارم حالا! بعد نه یکی که، چاهاااار تا.

دچار ِ درد ِ بی خوابی شده بودم توی مدینه. شب دوم سر درد داشتم و نمیذاشتم زهرا بخوابه...داریم چرت می گیم و پرت که طبق معمول  میرسم به این که "ارجمندی، تو دوست ِ بخارستی نداری؟" که "نع" و منم فحش که تو که توی هر و هر و هر خراب شده ای دوست داری چرا تو رومانی دوست نداری آخه؟ که برمیگرده میگه "اِ ! آها ، منظورت رومانی ه؟ آره. ۴ تا دوست دارم که یکیشون چنین ِ و چنان..." و بعدش من یه نیم ساعتی قربون صدقه ی زهرا رفتم نصفه شبی و عمق ِ این فاجعه رو هیچ کس درنیابد جز معدود افرادی که ما دو تا رو خوب بشناسن:) هومم، اینم بگم که زهرا قول داده دکترای "مهندس"ایشو  که گرفت واسه من جیپ ِ قرمز بخره. خلاصه این که اون شب حسابی مستجاب الدعوه شده بودم!

 

من فانوس دریایی ام-4

 

 

سفر هرمز رو تموم کنم دیگه!

روز ِ اول سفر.

سه شمبه صبح برگشت ِ بیست و شش ساعته مون رو شروع کردیم با این شرح که به همه ی وسایل تا تهران آورنده مون رسیدیم،توی قطار حساب کتاب کردیم و مرضیه رو به عنوان"مادر کم خرج ترین" مادر خرج انتخاب کردیم و به شخصه یک ساعتی اعصاب مادرخرج رو جلا دادم توی راهروهای تنگ ِ قطار نصفه شبی و صبح به یمن همه ی دختر خوب بودنمون برای خودمون توی رستوران قطار صبونه خریدیم و ابرها بی نظیر بودن و فکر سفرای بعدی و بعدی، همه ی وجود ِ آدم رو پر میکرد. از بعدش چه انتظاری دارین؟ بعد از 45 دیقه دود و بوق و ترافیک رسیدم خونه، هیچ کی خونه نبود، کوله رو وسط ِ اتاق ول کردم،یه دوش گرفتم و دوئیدم که برسم به جلسه ی انجمن بادبادک توی دانشکده که کَنکِل شد و ...

 

ابرهای راه برگشت وقت صبونه

 

ضمناْ:مژده ی واقعی این ِ که همسُفران ِ تمبل/سرشلوغ ِ هرمز سفرنامه نوشتن‌!

 سارا(سفر به سرزمین شگفتی ها یک و دو

 مرضیه (که به دلیل عدم فایرفاکس داشتگی، نمیتونم به پست لینک بدم.)

 

 

 ضمناْ بی اهمیت هم که : من فانوس دریایی ام ِ یک ، دو و سه.

 ضمناً۳: عکس ها بعدتر(یکشمبه) اضافه شد.

 

 

باغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ ....غغغغغغ

 

کاش کلمه ها، جمله میشدن برای گفتن همه ی این بلد نبودن من. برای این همه بی شعوریم برای زندگی کردن. خیلی سخت و سنگین ه قبول کردن این که بهار و اون سفر دوازده روزه هم هیچ کاری نکرد با غریبگی من با روزهای زندگی م. هنوز هم موندم که چرا زنده ام و دارم چی کار می کنم با این زنده بودن، این نفسی که سنگین میره و میاد.

چقد تا ته بهار مونده؟ میشه همچنان امیدوار بود به معجزه ای که شاید یه روز توی همین بهار باشه؟

دعا می کنم. دعا کنیم.

 

 

 

 

از این جا تا طبقه ی دوم مسجد الحرام چند کیلومتره یعنی؟!

 

باور کنید که من از طریق اینترنتی که در فضای هال خونه ی مامان بزرگم پراکنده شده با شما صحبت می کنم و تف به وایرلس هر چی بانک اطراف خونه ی مادر و آخه چه کاری ه ؟!

 

ضمناْ: برگردم که یا کمی بعدتر می نویسم از ۱۲ روزی که ۲۲ اسفند تا ۵ فروردین بود. فعلاْ در حال ْْفسیروا فی الارض...ُ هستیم.

 

 

یا الهی بتحقیق.

 

 اللهم صل علی محمد و آل محمد.

 

از هواپیما منگ و گیج ِ خواب میام بیرون که بوی بهار پر می کنه همه ی وجودم رو. توی راه هم همه جا سبز ِ و گل ِ بنفشه و باد ِ خنک، به خونه که میرسیم هفت سین روی میز ِ هنوز...

آدم های بسیار خوش بختی هستیم توی این شهر.

 

 

 

 ضمناً: من رفتم ولایت تا اطلاع ثانوی :)