کاش همه ی ما، آواز خوندن بلد بودیم، برای خودمون؛ وقت هایی که اینقدر دل تنگیم.
قبل تر: من هیچ وقتی درست حرف زدن رو ـ و درست نوشتن رو ـ بلد نبوده م. یعنی هیچ وقتی نشده که بخوام چیزی رو بنویسم یا بگم و بتونم... همیشه نوشت افزار رو که دست میگیرم یا دستم که میره رو کیبرد، کلمه های بی نهایت بی ربط به هم و هزار تا موضوع ِ باربط ِ در ظاهر بی ربط ردیف میشن، این چیزایی میشن که میخونین. من هیچ وقت نتونستم "حفظ کنم خود را".
روزهای خوبی نیست این روزا، نه به خاطر ِ همه ی این خبرایی که هست و عجیب ِ انقدر که باور نمیکنم. روزهای خوبی نیست چون لحظه به لحظه ش حسرت ه. از گذشتن روز، از ظهر شدن صبح و تاریک شدن هوا میترسم بس که حسرت. بلد هم نیستم بکَنَم از همه چی که خودمو پیدا کنم، انقدر رفتم و اومدم و رفتم و رفتم و رفتم این روزا که نخوام کندن رو؛ اما امروز دیگه مطمئن ام که این شهر منو خسته کرده، دیگه نمی تونمش. از این همه امکاناتی که خراب شده رو زندگی م، از دانشگاه خوبی که نمیرمش، از رشته ی خوبی که دوستش دارم و کاری نمیکنم براش، از آدمایی که دلم مثه بزغاله تنگشون میشه و اس.اُ.مس هم نمیخوام بدم، از دیدن، از شنیدن، از بودن، بودن ِ بی لحظه ای لذت ِ واقعی خسته م. خیال بافی هم فکر میکنی تا چند وقت جواب میده؟ چقدر از روزمو میتونم با فکر کردن به "سفر ِ افغانستان و پاکستان" پر کنم یا به "تصور ِ خیابونای عجیب ِ بخارست"؟ یه جایی، یه یادی، یه تکرار شدن ِ تاریخی نگه ام میداره، که دیگه نتونم، بعد حرف هم نه، نگاه هم نه... همه ی چیزی که میخواستم بگم اون روزی که دوئیدم که برسم زودتر و یه ساعتی نشستم ساکت و بعد آدما اومدن این بود شاید که "من متعجبم، میترسم، حالم بده از دیدن ِ موقعیتای اشتباه"؛ نه که فک کنم به فلان مسئول ِ گرام که سر ِ جای ِ واقعیش نیست و داره گند میزنه، نه. قدم هام سنگین میشه و از در ِ دانشکده ی ادبیات تا کتابخونه رو ده دیقه ای میرم از یه موقعیت ِ نابه جای کوچیک؛ پشت سرم دارن راه میان، پسره با لحن ِ حماسی میگه غم ِ زمانه خورم یا فراق یار کشم...دختره خیلی بی احساس میگه به نظر ِ من که جفتش یکی ه، میدونی... پسرِ میپره وسط که نه، دقت کن غم زمانه خورم یا ... خب گفتم که، نبودن تو واسه من مثل ِ غم زمانه ست... نه ببین، آخه دقت کن، آشنا نیست این چیزی که میخونم برات؟ باید یادت بیاد، یه شعره... اِ؟! شعر...نه...؛ مسخره نیست که حالم بد شه و پله ها رو که میرم بالا سر ِ هر کودوم وایسم و بگم با بغض که به طاقتی/ که ندارم/ کدام بار/ کشم.... یعنی میخوام بگم من دیگه شورشو به گند کشیدم، دست از سر ِ آدما برنمیدارم حتی، به درک که رابطه ی دوست ِ من با فلان پسر یه رابطه ی سطحی ِ مسخره ست، به درک که حالمو بهم میزنه صدای خنده های تصنعی شون توی جمعی که فلان پسر هم هست، یعنی کاش میتونستم بگم "به درک" یا قبول کنم که این زندگی ِ اون آدماست و دارن لذت میبرن، نه لذت ِ مسخره، که لذت ِ ناب... توضیح ندم دیگه با جزئیات ِ مبتذلی که توی ذهن ِ کوفتیمه. گفتم که خسته م، بعد اسمش خستگی نیست، نا امیدی ِ شاید، بی پناهی ِ اصلاً. ما بی پناهیم. بیا، دیر نیا، می میرم من...
ضمناً: متوجه ام که به کلاس ویرایش و نگارش احتیاج مبرم دارم، اما رفتن نمیتوانم. یه روز اما که به آرزوم رسیدم و ویراستار ِ واقعی شدم، یه چیزی مینویسم چه ویراسته! :)