مثلن کاش خدا اینجا رو میخوند، بعد....
ضمناْ: دست به دوربین (بصیر هست اسمش!) نزدم هنوز...
مثلن کاش خدا اینجا رو میخوند، بعد....
ضمناْ: دست به دوربین (بصیر هست اسمش!) نزدم هنوز...
... یهو میبینم کلی وقته دلم واسه فلان هم نیمکتی ِ دبیرستان تنگ شده، بعد شماره شو توی این گوشیم ندارم و تنبلمه که برم از تو یادنامه درآرم. مدتی ِ با خودم درگیرم که خب آخه چی؟!
قضیه از اون وقتی جدی تر شد که گلنوشو وسط آتلیه بغل کردم و گفتم خب من دلم واسه تو تنگ شده حتی اگه هر روز ببینمت، بعد گلنوش جدی بهم گفت: "دوروغ نگو."
حالا وقتِ جویا شدن احوال هر کسی فکر میکنم کارم یه دوروغ ه.
همین ِ که بی خبرم از آدما. همین ِ که میترسم اس.اُ.مس بدم برای یادآوری ِ قرار ِ ۵شمبه. اصن من نشستم ببینم یکی این قرار ِ کذایی رو به من یادآوری میکنه یا که نه، کسی تن به این دوروغ ِ دل تنگی میده یا که نه.
کجایید دروغگوهای نازنین ِ زندگی ِ من؟! مُردم بس که واقعیت خِرمو چسبیده و ول کن ماجرا نیست، یکی بیاد و با یه دوروغ باز حال ِ منو خوب کنه، که یادم بیاد این نفس ها برای چی میره و میاد، که من دارم چه غلطی میکنم... یکیتون به خاطر مهتاب، دوروغ بگه. من دل تنگم.
دوچرخه سواری توی دانشکده، یعنی که هنوز امیدهایی هست به اوضاع، فارغ از این که به کی رای میدیم.
آدم ِ عصبانی نباید شروع کنه به نوشتن یا حرف زدن؛ این حالی که من دارم عصبانیت نیست اما به نظرم، پر از حس ِ تاسف و بیچارگی ام. باور نمی کنم این اتفاق ها درست بیخ گوش ما بیفته، این آدمها کنار من راه برن و من حتی گاهی بهشون لبخند بزنم که خب درسته که من با کل ِ جریان موافق نیستم اما اینا دارن انجام وظیفه می کنن، نمی دونم. نمی دونم و بسیار متاسفم، متاسفم که چرا برنگشتم و سیلی نزدم تو صورت ِ گشت ِ ارشادی که وسط ِ خیابون با جسارت ِ بی ادبانه اش زل زد به من و بهم گفت: "گم شو..."
***
دوربین به دست(این یعنی دوربین خریدم من!) با مهسا به سمت چاررا ولیعصر میریم، سر نبش ِ شمال شرقی بچه های سینمای ۸۷ رو میبینیم، دارم از پرستو آدرس ِ کیف ِ دوربین فروشی میگیرم که آقای گشت ارشاد میاد بی ادبانه به پسرا میگه برن عقب تر وایسن، همه با تعجب برمیگردیم که چرا خب؟ توضیحی در کار نیست. ما غلط کردیم که وایسادیم کنار خیابون! توضیح همینه. خانوم ِ گشت ارشاد داره به زور میبرتم توی ون که میگم من دلیلی نمی بینم که بیام و وایمیسم سر جام، جناب ِ صاحابشون میاد و سر تا پامو ورانداز میکنه* و بهم میگه تو نیا، برو ... میرم دنبالشون که خب پس دوستام؟! که میگه اینا مشکل دارن. دارم پشت سرش راه میرم و توضیح میدم که ماها همکلاسیم(حدوداً البته!) و کارمون مشکلی نداشته و اجازه ندارین اینا رو ببرین که بهم میگه "گفتم گم شو خانم، تو انگار حالیت نیست..." دم ِ ماشین وایسادم، ۳ تا آقای گشت ارشاد در نهایت بی ادبی سعی می کنن به من بفهمونن که نباید با خودم فک کنم حالا که دانشجوئم، یعنی خیلی باسواد و کمالاتم و توی اون خراب شده حتی ادب اجتماعی هم به ماها یاد ندادن. میگم که خب آقای محترم به نظرم چون شما اینجا وایسادین که مردمو ادب اجتماعی کنین وظیفتونه که مودب باشید اما من چون یه ترم ۲ ای ِ بی سوادم هنوز وقت دارم که ادب یاد بگیرم، قبول ندارین که دارین توی انجام وظیفه تون کوتاهی می کنین با این طرز ِ حرف زدن؟ خدای من! باید بودین و میدیدید که با چه لذتی به من گفت"همینه دیگه! چی فک کردی؟ تو ترم ۲ ای اما من فوق لیسانس دارم" کم میارم، میرم یه کم دورتر، اشک توی چشام جمع شده، با بغض میگم من چی کار کنم؟ داریم میریم سر کلاس، این ۲ تا دوستمم باید بیان. میگه تا وقتی تو اینجایی هیچ کاری نمی کنیم. برو. داد میزنم که میفهمی اینجا خیابونه؟ و میفهمی که باید حرمت نگه داری؟ به خانوم همکار دستور میده که منو ببره تو ون تا واسه م یه پرونده ی قشنگ تشکیل بده، پای ون زل میزنم تو صورت آقاهه که جرئت داری این کارو بکن تا یه پرونده ی قشنگ تر واسه ت درست کنم . خانومای گشت تذکر میدن که "صحبت کردنم خیلی زشت و بده و باید خجالت بکشم"... دیالوگا تموم نمیشه، هی چرت میگیم، هی... هی ... بغض دیگه نمیزاره که حرف بزنم، میرم عقب تر، دارم از خیابون رد میشم که میزنم زیر گریه، با صدای بلند. بر که میگردم میبینم مهسا و پرستو اومدن بیرون از ماشین و ۲ تا خانوم گشت ارشاد دارن با ۳ تا آقاهه ریز ریز حرف میزنن و میخندن... میرم با بچه ها خدافظی میکنم، یه نگاه ِ پر از نفرت به پلیسای تامین امنیت اجتماعی میکنم و میریم گرامافون که سالاد میوه بخوریم....
***
باور نمیکنم. به هیچ وجه. باور که میکنم اما نمیفهمم باید چی کار کنم؟! تا حالا فکر میکردم که این قصه ها مال ِ کوه های سخت ِ کردستان ه. نیروهای اجرایی ِ ج.ا.ایران وقتای دور، اون وقتایی که ما هنوز بچه بودیم و همه چیز داغ تر از حرفای لوس ِ این روزا و کل کل سر ِ انتخاباتی به این بی اتفاقی بود، انقدر بی تدبیر، بودن. حالا هر روز، با یه اتفاقی میفهمم که آدمها چقدر دچار ِ اشتباهن، که پلیس ِ گشت ارشاد به خودش اجازه میده وسط ِ خیابون فوق لیسانس ِ کوفتیشو به رخ من بکشه و حجم ِ بیشعوریش خفه کنه منو، خفه.
خفه شدیم ما.
به نظرتون من چقدر بی شعور بودم توی این جریان؟
نظر ِ خودم این ِ که ته اش باید برمیگشتم و یه سیلی به آقای صاحبشون میزدم که انقدر چشم چرونی نکنه وقت ِ حرف زدن با آدمی مثه من، بی شعور بودم و برنگشتم و به جاش دوستمو آروم کردم که چیزی نیست، اینا این فرمی بودن، همه شون این نیستن، این چن تا مشکل داشتنو ....
من اما، اصلاً مطمئن نیستم. اصلاً. من به همه ی این جریان شک دارم، به همه ی آدمهایی که تا دیروز بهشون لبخند میزدم که "خسته نباشید" و امروز توی خیابون منو له کردن.
مرسی که گند میزنید به روزای آخر ِ اردیبهشت. مرسی که بغض رو میترکونید وسط ِ خیابونای شلوغ، مرسی که این امید ِ بی رمقم به مردمای این شهر رو تبدیل میکنید به ناامیدی...
* قابل توجه خواننده ی مهتاب ندیده که من گویا محجبم و به نقل از دوستان در صحنه گویا امروز سر تا پا سیاه هم پوشیده بودم!
ضمناً : دوربین دارم حالا :)
انگار چیزی از زمین کم شده باشه، چیزی که هیچ چیزی ازش نمیدونستم، گفتم که روزهای سنگینی ه، کی تموم میشه این اوضاعی که همه ش و همه ش آدم رو دچار ِ حس ِ خسران میکنه؟ که زمان گذشت، که مکان گذشت، که آدم ها کم کم تبدیل میشن به "مرحوم...". کی ما بلد میشیم بهار رو دوست داشته باشیم با همه ی هر اتفاقی که حتی خیلی بد؟
ضمناً: خستگی و بی شعوری روز کش میاد و می پیچه توی شب با اس.ا.مسای تسلیت توی ۲۰۶ صندوقداری که فضاش سرده و سنگین و پر غم...
به خودم قول داده بودم. قول داده بودم این بار که برگشتم، توی خیابونای تهران دنبال ِ اون چیزایی که توی سفر دیدم نگردم، مقایسه نکنم همه ی زیبایی ِ بکری رو که چند روزی توش ولو بودم با شلوغی ِ بی دلیل ِ کلافه کننده ی تهران. صبح هم خوب بودم، کلاس های دانشگاه هم خوب بود، تقریباً مطمئن بودم که این بار دیگه تونستم جدا کنم فضاها رو؛ که اگه سه روز چریدیم توی دشتای کردستان حالا هم باید بتونم توی گرمای شبیه تابستون تهران توی اتوبوس و تاکسی و پیاده رو ها خوب باشم و اخم نکنم. نشد اما. دیدید چه امروز هوا دم داشت؟ گرم، آماده ی گریه. یهو همه چی هیچ میشه. وقتی میگم همه چیز، نه که منظورم درست بودن چیزها باشه، نه. منظورم همه ی چیزایی ِ که چیدم واسه خودم که بتونم تحمل کنم، که متوجه نشم چه بی دلیل ام برای اینجا بودن. "همه چیز"ی که خودش نهایت ِ بی دلیلی ه اما دلیل ِ بودنم شده همه ی این روزا. نباید که دنبال ِ اتفاق خاصی بود، یا نباید که اخم کرد و عصبانی بود و بغض کرد، نباید. دیدید امروز دم ِ غروب و همین حالا، بارون چه خوب و "به موقع" بود؟ که چه آدم رو امیدوار می کرد به بهار، هنوز؟ اوضاع ِ ماست دیگه. هر چقدر هم این روزا سنگین ه و تنهاییش عمیق ه ، امید ِ احمقانه ای دارم به یه روز ِ پر نور، یه روز که بشه گریه کرد و هی بغض نباشه و بغض. اشک ها که تموم شد، پا میشیم با هم میریم می چریم بعد، همه جا دشت شده اون وقت و همه ی دشتا پر از شقایق.
رفته بودیم کردستان؛ چشمم اون همه زیبایی رو نمی دید، انگار که هیچ. بی تو اصلاً همه ی شقایق ها و همه ی کوه هایی که آدم رو دچار ترس - ترس ِ واقعی- می کنن، هیچ ان.باز باید بپرسم که کجایی تو؟ ما خوب نیستیم. بیا اما. بیا. ماهایی که هیچ خوب نیستیم، خسته ایم.
رفته بودم کردستان، انگار تنها.
بابا بزرگم میگه - خیلی جدی- : مهتاب یهو درستو ول نکنی بری سراغ عکاسی، شما تو خانواده تون از این عادتا دارید آخه...
خب من و پدر ِ خانواده لبخند زدیم بعدش و خیلی آروم انگار که یه چیز بی نهایت بی اهمیت رو داریم میگیم اعلام کردیم که من دارم عکاسی میخونم!
:)
هنوز همون مهتاب قبلی باهاتون صحبت میکنه :)
ضمناْ: دوربین خیلی گرونه. حالمو بهم میزنه همه ی چیزای الکی گرون ه زندگیم.
از این پست تا پست بعدی، من دیگه مهتاب قبل نیستم دیگه. چه بد گفتم، منظورم اینه که خب دارم میرم دوربین بخرم و حدود ه یه میلیون و هفصد تومن رو به قهقهرا بفرستم :( منتظر کامنتای دلگرم کننده ی حتی الکی شما یاوران هستم بدجور که بهم بگید که پول چرک کف دسته! :)
ضمناْ: آآآآآآییییییی......
اَکه هی! لویلاهه باز خر شده میخواد در ِ وبلاگشو تخته کنه.
بعدش باز من بمونم و بی شعر خوب بودگی.
با ما به از این باش شیزوفرنی ِ مهتابِ میمون ِ مست ِ روانی ِ ایرلونت ِ مهتاب...
ضمناً: چارشمبه ها چارشمبه ها...
۱. این یاس هایی که از حیاط ِ خونه ها آویزون شده توی کوچه، مصداق ِ بارز باقیات صالحات ه (ال داره؟!). آدم رو بعد از یه روز ِ کش اومده ی بی خاصیت، امیدوار می کنن به زندگی بس که پر از بوی بچگی هان و حیاط ِ خونه ی باباحسین.
۲. چادر سر کردن، علاوه بر هیجانی که داره (بله که داره)، کلی مانع از فحاشی کردن ه؛ دهنمو که باز می کنم که یه حرف ِ نامطلوب ِ همیشگی بزنم، میگردم دنبال یه کلمه ی اندکی مطلوب تر و خب اوضاع خوبه دیگه. به جای حرفای عادی ِ نه چندان درست، آدم مجبور میشه بگرده دنبال کلمه ی مودبانه. ادب میشم روزایی که چادر سر می کنم بدین وسیله! :)
۳. زنگ زدن از سنجش که خانوم ِ فلانی عزیز، یه نظرسنجی ای داره میکنه سازمان از رتبه ها و لطفاً میلتو چک کن و سریع جواب بده. خب من خر شدم حس کردم سنجش داره تلاش می کنه یه آمار ِ واقعی بگیره از یه چیزی، پریدم چک کردم، یه چیزی اومده که قادر به وصف نیستم که! اصلشو ببینید:
"
با سلام
لطفا به سوالات زير در نهايت دقت پاسخ دهيد.
پاسخ ها در مورد شخص خودتان است
جواب سوال ها مي تواند يك كلمه، يك عبارت، يك جمله و يا بيشتر باشد
در زير 2 مثال از سوال اول آورده شده كه اين سوال را مي توانيد با توجه به اين مثال پاسخ دهيد و بقيه سوالات را نيز با توجه به دريافت خودتان پاسخ دهيد
در پايان از همكاري شما سپاسگذارم
مثال:
موفقيت براي من مثل................پرواز يك پرنده در اوج آسمان هاست
موفقيت براي من مثل ...............طلوع خورشيد به هنگا م صبح است
باید بود؛ باید وقت داد به این همه حرف ِ شاید حتی مضحک ِ این روزای دانشجو بودن و دختر بودن که بعد از دو ساعت دراز کشیدن روی چمنای پشت حیاط، ولو شن وسط. باید غرق شد توی بغل ِ خری که فقط و هی فقط غر زده سه ساعت ِ قبل رو و هی چرت و پرت گفته و ته اش هم هیچی دیگه، شنیدن ِ "حالا خوب ترم" ای که به "الان هنوز غرغری یا خوبی دیگه؟" ات داده، می ارزه به همه چی. می ارزه خب. که اجازه بدم سه سال بعد پا شی بری یه جاهای دیگه ای یه کوفتی بخونی یا نفس بکشی، جایی به عجیبی ِ هاروارد و چیزی به عجیب تری ِ جامعه شناسی حتی.
ضمناً: واضحه که من باید اجازه بدم که بری :) کشکی نیس که همه چی که.
عبادت خوبی است، تنهایی.
امام علی(ع)
ضمناً: با تشکر از همشهری جوان و اون صفحه ی همیشه دوست داشتنی اش :)
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پُر نیاوری دستار
ضمناْ: ترس هم داره؛ می ترسیدم، همیشه. حالا میفهمم حق هم دارم که بترسم از این خودم.لعنت به این تنگی ِ نفس و به این غبار و به این همه غلظت ِ غفلت. کجایی؟! ...
انگار شهر، خالی ه. انگار هم نه حتی، حتماْ شهر خالی ه وقتی شما نیستید.
خالی و بی بوی بهار؛ حتی اگه صبح با باد ِ خنک ِ بهار بیدار شم.
من خیلی فوضولَمه کلاً . پس خانوم/آقا یی که از "برزیل" اینجا رو میخونی، بیا و به من بگو کی ای تو.
بیا و رفیق ما باش. :)
یه موفقیتی که داشت نمایشگاه رفتنم، خریدن ۱۸ تا کتاب و سه چاهار تا سی دی با ۶۰ هزار تومن پول بود و این یعنی اوضاع به اون بدی هم که فکر می کردیم نبود و زرشک! کی میشه آدم بره نمایشگا امیدوار باشه به چن تا انتشارات که گند نزنن؟! که مثلن ماه ریز باشن.
ضمناْ: تگرگ ها که محکم می خورن به زمین، ترس برم می داره و هم زمان غرق ِ لذتم.
غرق رحمتیم این روزهای بهاری که پر از بوی تر و تازگی ِ خیابونا و کوچه های شهر.
ضمناً ۲: نرفتم مشهد... حالا باید هی چرتکه بندازم و با این حساب کتاب های دنیایی انگار تا وسطای تابستون فرجی نیست؛ من اما کاری به چرتکه های مزخرف دنیایی ندارم. همین تیر هم منتظرم، یا حتی خرداد. منتظرم من .
ضمناً ۳: اصل ِ کار توی تیتر ه.
ای کاش آبی ترین ِ مرغهای جهان بودم
تا به مداوای دل سوخته ام
سینه به سینه ی دریا پرواز می کردم.
ـبهزاد زرین پورـ
منم این روزا، حس می کنم چه هوا، هوای نمایشگاهه کتاب ه اما خب رفتم پول از بانک بگیرم، یه چک پول 50 تومنی تف کرد بیرون دستگاه ای.تی.ام ، یه ذره نگاش کردم و جیگرم سوخت؛ میدونید با 50 تومن حداکثر میشه 15 تا کتاب خرید؟!
ضمناْ : بعد همون ۵۰ تومن رو باید ۳ برابر کرد که بشه باهاش یه کیف دوربین خرید؛ می گم یعنی برید شاد باشید که چه خوب و عالی که میشه ۴۵ تا کتاب داشت به جای یه کوله ی سنگین ِ سیاه که اصلاً هم قشنگ نیست بس که سیاهه.