-عميقاً شرمنده م از روي ِ رفقا؛ به ويژه شما سه تا مهمون ديروز، به ويژه تر تو ز جان،به ويژه ترين تو ايرلونت كه امروز سفر كرده بودي به شهرستونك از چمناي ِدانشكده. -
اين بي قراري از اساس از جنس ِ ديگه اي ه؛ اینطوری نیست که نخوام حرف بزنم یا بخوام که وقتی شماها هستید مثل ِ ابله هاي ِبي شعور اخم كنم، نه. لااقل ميدونم كه يه بارايي بوده كه تلاش كردم جنس ِبيقراريم رو توضيح بدم واسه تون؛ اتوبوس ِ يزد-تهران، پاگرد ِ دانشكده عمران، اتاقت، اتاقم، گرامافون، تو راه رفتناي ِ چرتكي مون، من توضيح دادم، اما ترسيدم اصل رو بگم. اين شده كه اصن حس ِ چيزي كه ميگم درنيومده، يني شماها نفهميديد خب بعد ِ همه ي اين حرفا درد ِ من چيه و چي ميگم و چي ميخوام.
طي يه هفتهي گذشته گند ِمطلق زدم. انقدر دعوا كردم و دعوا شدم و سنگ بودم و سنگ شدن و چرت گفتم و گريهي چرت كردم و چسبيدم دو دستي به دنيا و بيخودي گشتم و بد حال بودم كه تا ته ِ سال ميتونم سرگرم ِ ترميم ِ خودم و بقيه باشم!
همين الان هم، توي ِاين ساعتاي ِ عزيز و شب عزيز و بهار عزيز، پاي ِ كامپيوتر حتي، نميتونم بنويسم-بگم- ؛
مهم نيست اما، جداً و واقعاً و قطعاً مهم نيست. ديروز كه نشسته بودم توي ِتاكسي از فاطمي به خونه،پك ِ روايت فتح رو باز كردم، حس كردم چقدر راست ميگن رفقا كه سيدمرتضي آويني زنده ترين آدم ِعصر ِماست؛ جمله اي رو كه بايد، گذاشت تو دامنم. بماند كه من لياقت نداشتم ذره اي كه عامل باشم به جمله.
بعدتر اس.ام.اس اومد كه نتيجه ي جلسه ي امروز: آويني كاري براي انجام دادن داشت،ما كاري نداريم! خوندم و حتي نشد كه بخونم براي دو تا مهمون ِ اتاقم، تا كه مهديه زنگ زد و عكساي ِجنوب و اختتاميه و اردو-بهشت ِدانشكده و سفره ي عقد عليمرداني و بغض ِ تلفني و امشب كه بايد بشينم صوتاي ِ كليپاي جنوب رو انتخاب كنم و وسطش يهو يه مستند پيدا ميشه از عمره ي يه آدمايي؛ بغض ِ ديشب و همهي هفتهي گذشته كه اشك ميشه و آقايي كه از اون سر ِ دنيا به من خيلي نزديك تره از شماها حتي وقتي توي ِاتاقميد و كنارميد توي ِدانشگاه، وقتي ميگه بقيع، جايي كه از همه جا بيشتر گريه كردم... زيارت وداع نميخونم، باز برميگردم... اتوبوسي كه دور ميزنه بقيع رو وقت ِ غروب كه ببرتشون مسجد شجره و اتوبوس خودمون و آخرين نگاه به گنبد سبز از بين ساختمونا و هق هق تا شجره...
آقاهه نشسته تو ينگه ي دنيا، ميگه من نميدونم چي بگم و من با همين من نميدونم چي بگم اشك ميريزم و هي برميگردم به پارسال همين حوالي، به رو هوا راه رفتنم، به بي خيال ِ زمين و زمان بودنم، آقاهه حرف ميزنه و دوست تره با من از همه ي آدمهاي ِاين حوالي؛
ديگه غر نميزنم؛
ممنون سيدمرتضي كه سيلي ميزني، كه هنوز قطع ِ اميد نكردي از من؛
ضمناً: تلاش ِ تك تك ِ شما براي ِفهميدن حداقل يك جمله از اين متن،براي ِمن مايه ي امتنان ه اما كلاً چه كاريه؟!