كجايي ز.م كه رينب صدام كني به جاي مه‌تاب و توي ِ‌دل ِ منو خالي كني؟!  

 

با مقياس ِ‌ شلوغي و فشردگي ِ‌كارهاي ِ‌اين روزها كه بسنجيم، مدت‌هاست دارم به فردا فكر مي‌كنم؛
تولد ِ‌ شما.
از اساس سخت‌ه فكر كردن به سرور و شادماني ِ‌تولد ِ كسي كه همه‌ي وصفي كه كردن براي من وما از زندگي‌ش اندوه بوده و غم.
اين روزها مدام در تلاش‌اَم؛ تلاش مي‌كنم كه برگرديد به روزهام، ذكرتون پر كنه همه‌ي روزم رو، هر وقت كه چشمامو مي‌بندم،‌پر بكشم به خيمه گاه،‌ خيمه‌ي عقيله ي بني‌هاشم...
كم كم داره يادم مي‌ره شكل و شمايل حرم و خيمه‌گاه و مسجد كوفه و سهله؛ چشمامو كه مي‌بندم به جاي ِ قاب ِ گنبد و پرچم ِ‌ بالاش، به جاي ِ ضريح ِ چوبي، خودم مي‌مونم واسه خودم و سرگرداني...
مي‌ترسم خطابتون كنم حتي، مي‌ترسم.
حالا كه تا خيمه‌گاه كشونديتم،‌من ِ‌ پرت ِ بدبخت رو، دريابيد؛
روزها بدجور مي‌گذرن و شبا پر ِ‌ خستگي از روزهاي ِ‌بدجور؛ دارم گم مي‌شم اين بين.
دريابيد...

 

 

 

تشنه ي آب ِ‌ فراتم...

 

مي‌گفت داريم كه گفتن "هر كي بياد كربلا، شادش مي‌كنيم"، دهه‌ي اول ِ‌محرم ِ همين امسال.
نمي‌دونم چندم ِ‌بهمن بود؛ دوشمبه بود اما، رسيديم تهران؛ بين ِ‌ساوه و تهران گفت باز اينو؛ ‌گفت شاد برمي‌گردين پيش خونه و خانواده‌تون از زيارت كربلا؛ اونم زيارت ِ‌اربعين ِ كربلا...   

راست هم مي‌گفت؛
دل‌اَم شادي ِ‌ بعد ِ زيارت ِ‌ كربلا مي‌خواد؛ دل‌اَم خيس شدن زير ِ‌بارون نجف و دوئيدن زير ِ‌ايوون طلا مي‌خواد؛ بيايد بريم كربلا رفقا...

 

 

 

پارسال همين روزا يا كمي بعدتر؛ روز ِ آشنايي ِ‌ من و ناپلئون!

 

خيلي خيلي براي ِ‌من عزيز ه؛‌ اصلش اين‌ه كه براي ِ همه عزيزه اين آدم ِ‌لعنتي، انقدر كه من حس مي كنم اگه ثانيه‌اي به جاش بودم و با اين حجم ِ دوست داشته شدن مواجه بودم، مي‌مردم. طبيعي‌ه كه به‌شدت هم سرشلوغ‌ه؛ صدبرابرِ‌ من و هر آدم‌‌ ِ ديگه‌اي كه مي‌شناسم؛
هر وقت، بدون ِ استثنا هر وقت حال ِ‌من طور ِ ويژه‌اي بوده،‌هر وقت نياز داشتم يه آدمي باشه كه فقط باشه حتي، فقط يه شعر بخونه يا مسيرشو يه كم دور كنه و با من سوار تاكسي بشه، بوده.يه طوري بوده كه من حس كردم فقط من هستم و اون.
اين كاراي ِ‌ريزش كه خوب مي‌دونم حواسش بهشون هست و خودش ادعا مي‌كنه كه حواسش نيست، مي‌شه فرق ِ اين لعنتي با بقيه‌ي آدماي ِ‌روزهام؛
شادم از بودن ِ چنين آدمي توي زندگي‌م؛


 

شهر ِ من و همه‌ي پسربچه‌هاي ِ شاد ِ شادي‌آور!  

 


من بش مي‌گم "جاري بودن ِ‌ زندگي" اما مي‌دونم چرت‌ه حرفم؛ خب همه جا زندگي هي واسه خودش جاري‌ه و بعضاً ‌وقعي هم بر ما نمي‌ذاره،‌ چه مي‌دونم، مثلاً زير ِ‌پل ِ‌گيشا،‌ تو اون صداي‌ِ‌ بم ِ‌ ماشينايي كه از بالاي ِ پل رد مي‌شن و صداي‌ِ راننده تاكسيا و بوق ماشينا هم لابد زندگي جاري‌ه ديگه، اما يه چيزي كم داره اين زندگي ِ‌با اوني كه من مي‌گم، يه چيزي شبيه ِ نشاط،‌ سبك بودن، روون بودن، مي‌فهميد، مگه نه؟
اون‌وخ من الان مشكل دارم تو زندگي‌م؛ يني فقط دو سه تا نقطه مي‌شناسم تو تهران كه اين جريان رو توشون حس مي‌كنم كه اصن منطقي نيستن اون‌جاها!
اينا تا حالا مقدمه بود؛ آها اين‌اَم بگم كه يه شبي تو محرم رفته بودم خونه مائده، با مامانش رفتيم هيئت دانشگاه امام صادق(ع)، تو راه مامانش داشت از شاگرداييش مي‌گفت كه زير ِ‌پل و تو حاشيه‌ي چمران زندگي مي‌كنن و چه و چه و چه. من هم با شگفتي ِ‌ تمام به آپارتمانا و برجاي ِ‌ شيك ِ اون اطراف نگا مي‌كردم و هي واعجبا مي‌گفتم؛
حالا اين ترم ما كارگاه ِ عكاسي طبيعت داريم، كارگاه يني هشت واحد ِ ناقابل پروژه‌ي عكاسي، يني بدو بدو از يه پروژه به بعدي يا قبلي يا بالادستي يا پايين‌دستي؛ من از سر ِ تمبلي و فضولي و كنجكاوي و اين چيزميزا،‌ پروژه‌ي "مناظر ِ‌شهري"مو با اين‌كه رسماً مهاجر دو سه بار تو روم گفت كه دوچرخه هاي ِ‌ ترم ِ‌قبل رو ادامه بدم -كه محل ِ عكسا ميدون قيام ِ‌ اصفهان بود!- و با اين‌كه تر حتي خودم هم به شدت اون فضا رو دوست داشتم،‌به همون دلايل ِ مهتا‌ب‌واري كه گفتم، برداشتم"حاشيه ي اتوبان چمران، حدِ‌فاصل ِ همت و پل مديريت" كه تازه امروز فهميدم اسمش هست "اسلام آباد".
تا همين جا هم مقدمه بود.

اون دفه‌اي كه رفتم عكس بگيرم،‌ سمت ِ شرق ِ اتوبان رو رفتم، اين دفه اما سمت ِ غرب رو، يني كه دقيقاً زير ِ‌ پل و پايين ِ دانشگاه؛ احساسي كه وقت ِ بودن تو اين منطقه دارم همون جاري بودن ِ‌زندگي‌ه؛ دم ِ غروب رسيدم امروز، خانوما نشستن در ِ خونه‌هاشون با چادر ِ‌رنگي دوتا دوتا، سه‌تا سه‌تا با هم حرف مي‌زنن،‌ بچه‌ها تو كوچه‌هاي باريك مي‌دوئن و مي‌خندن، با رد شدن ِ من از هر كوچه،‌ چند ثانيه‌اي انگار كه زندگي وايساده، همه ساكت مي‌شن، سرتا پاي‌‌ِ منو برانداز مي‌كنن، بعد انگار كه من اصلاً وجود نداشتم/ندارم، با همون آرامش و واقعيت ِ قبلي،‌كارشونو ادامه مي‌دن، از سبزي ِ‌آش حرف مي‌زنن و قبض ِ موبايل.
وايسادم اين‌ور ِ كانال ِ‌ آب و دنبال ِ‌پل مي‌گردم، از آقاي ِ‌سوپرماركت مي‌پرسم كجاست پل؟ بالاتره و ممنون و چند قدم كه مي‌رم مي‌گه "فقط خانوم، تو باغا نري ها،‌خطرناك‌ه" از پل رد مي‌شم، بوي ِ‌علف ِ‌آب و آفتاب خورده همه جا رو پر كرده، سرخوش و حساسيَتو مي‌پيچم تو كوچه‌هاي ِ اين‌ور ِ‌پل؛‌ شولوغ و پولوغ ِ واقعي‌ه همه جا؛‌ زن و مرد و بچه همه بيرون ِ خونه‌هاشون در حال ِ‌ گشت و گذار و شادي و صحبت و كار و زندگي!
يه جا كلي آدم جمع شده، با ترس و لرز مي‌رم جلو،‌ آقاي ِ‌ مخابرات‌ه كه قبض تلفن و موبايل رو آورده؛ اينجا كوچه ها و خيابونا اسم ِ‌ درست‌حسابي ندارن، آقا با قبضا اونجا وايساده و ملت به شيوه‌ي همسايه به همسايه اطلاع‌رساني كردن و آدما ميان قبض تحويل مي‌گيرن؛
دوربينو از زير ِ‌چادر درميارم كم‌كم، تو 10 ثانيه‌ي اول يه خانوم مياد جلو و چرا عكس مي‌گيري و چرا اين‌جا و واسه كجا و آها و چه جالب؛ نگاه ِ بيش‌تر ِ‌خانوما و بچه‌ها پيش ِ‌ما دوتاست؛ منتظرن كه خانومه بره و اطلاعات رو انتقال بده؛ قشنگ و واقعي لبخند مي‌زنه و توضيح مي‌ده اين‌جاها چطورياست و دست‌رسيا كجاست و دم ِ‌ ممنون گفتن ِ‌من مي‌گه"ببين، نرو از اون باغا به سمت ِ شهرك ِ‌غرب، از همين چمران كه اومدي برگرد، يه دف يه دختر عكاس ِ اومده بود تو باغاي ِ‌اينجا عكاسي، سگ خوردش!" من مي‌گم "واقعاً سگ خوردش؟!"؛ داره توضيح مي‌ده كه يادم مياد،‌همين امسال زمستون بود به گمونم، پس همين‌جا بوده كه سگا به دختره حمله كردن و ... مي‌گه "حالا نه فقط سگا، تو اين باغا معتادم زياده"،‌ تا جايي كه بلدم و عرضه دارم لبخند ِ واقعي مي‌زنم، تشكر مي‌كنم و خداحافظي.
مي‌رم تا دم ِ باغا، دارم از ساختمونا عكس مي‌گيرم، مردم هم دارن تفريح مي‌كنن، هر چند ديقه يه بچه مي‌پرسه كه "خاله،‌ از چي عكس مي‌گيري آخه؟" بعد فك كنيد من بيام بگم "از تقابل فضا؛‌از اون برجاي ِ‌ اون پشت و اين خونه‌هاي ِ‌ آلونكي ِ‌ شما"! ملومه كه نمي‌گم؛ قصه مي‌بافم كه شاد شيم دور ِ هم!
دارم وسوسه مي‌شم كه برم تو باغ،‌ يه قدم كه جلو مي‌ذارم يه پسرك ِ 10 ساله مياد ميگه "نري تو باغ، اونجا الان همه‌ي معتادا هستن، خطر داره، هيش كي نمي‌ره تو باغ" سر ِ صحبت وا مي‌شه و خنده و سرخوشي ِ پسرك نمايان، پر ِ زندگي ِ‌ اين بچه؛ با هم برمي‌گرديم، مي‌رسيم در ِ‌خونه‌شون،‌سرشو مي‌بره تو، مي‌گه "گفتم بهش، برگشت." آخ آخ... مي‌فهميد؟!
با حالي به مراتب خوش‌تر از حال ِ اومدنم، پر ِ‌ بهت و كشف و كاملاً ستيسفكشن(!) برمي‌گردم راهي رو كه اومدم، تو مسير همه‌ش دارم فك مي‌كنم اين همه زندگي رو با كي در ميون بذارم؟! يكي كه بفهمه چقدر آدم تحت ِ فشار ِ‌ اين تناقض‌ه،‌تناقض‌ ِ زندگي ِ‌ظاهري ِ‌ اين منطقه و آدماش، تناقض هيچي اصن، كلاً بفهمه چه خراش ِ عميقي ميندازه رو روح ِ آدم اين كوچه‌ها؛
بعد از بچه‌هاي اردو جهادي كه حتي مي‌دونم چه چيزايي بهشون خواهم گفت اگه راه بريم يه غروبي اين‌جا باهم، بعد از سه تا هم‌سفر ِ‌ افغانستان، يادم ميفته آدم ِ‌ واقعي ِ اينجا رو؛ ‌شيما! بقيه ي راه رو دارم با شيما حرف مي‌زنم،‌نه كه فك كنيد با خود ِ شيما، كه البته من موبايل ندارم چون رو گوشي‌م روغن ِ تن ِ ماهي ريختم و گوشي فنا شده، با خيال ِ‌ شيما! :)

 

ضمناًها:‌
1. شيما! بيا و شماره‌تو واسه من كامنت بذار اگه اين‌جايي هنوز.
2. من اگه دانشجوي ِ‌عكاسي بودم، الان بايد يه عكس مي‌ذاشتم، دو خطم زيرش مي‌نوشتم، من اما.
3. كم پيش مياد من برم جايي عكاسي، بترسم از مردم؛ از تو روي ِ‌ ملت عكس گرفتن خوشم نمياد، از... ولش كن،‌ اينجا اما اولين بار كه رفتم، تو دلم خالي شد؛ ترسيدم! حالا امروز، دوست شدم با اين محله هم؛ مطمئنم كه مردم ِ اينجا هم، دوستن با من، مي‌تونيم با هم بگيم بخنديم؛ هنوز اما اون مشكل ِ هميشگي هست؛ من از زندگي ِ‌مردم عكس گرفتن، دچار ِ بدحالي مي‌شم، از ثبت ِ‌ آدم‌ها.

 


 

بهشت ارزانی ِ خوبان ِ عالم...


یه عکاس که سفر می کنه به کل متفاوت ِ با یه آدم که سفر می کنه و عکس هم می گیره؛ ما راه می ریم، دوربین آویزونه از گردنمون، گاهی که چشممون گیر میکنه جایی، چند بار پشت سر هم شاتر میزنیم و همین؛
یه عکاس اما، باید با مردم زندگی کنه، باید نفس بکشه زندگی ِ اون مردم رو.

در همین راستا، ببینید: +


ضمناً: احتمالاً بی ربطه، احتمالاً هم همه میدونید یه چیزایی از اتش فشانای ایسلند، این عکسا رو اما ببینید: +


ضمناًتر: متوجهید که من شعورم میرسه این طوری لینک ندم، اون بلاگفاست که شعورش نمیرسه دیگه؟! :)



بسم رب الشهدا

 

گفت بريم پیش ِ‌سيدمرتضي شروع كنيم كارا رو؛ توي تهران، تنها جايي كه براي ِ‌رفتنش اخم نمي‌كنم و تنبل نيستم،‌حدوداً همين پيش ِ سيدمرتضي و دوستان ه!
قرار ۸.۵ بود، ۹.۵ رسيديم؛ تا برسه رفتم گل خريدم و گلاب براي ِ‌شهيد ِ گمنام‌اَم،‌قطعه ي ۴۴،‌رديف ۳۳،‌شماره ي ۱۵. پنج‌شمبه بود و شلوغ، اين وقت ِ صبح آدم‌ها يا مي رفتن غسالخونه يا قطعات ِ جديد ِ بهشت؛‌ نشسته بودم رو به حرم، توي ِ‌آفتاب و هر سي ثانيه به سوال ِ "بهشت؟ قطعه ي ۳۰۰؟ داخل ِ بهشت، قطعه ي ۸۰؟" جواب ِ‌منفي مي‌دادم با سر و از اساس حواس ام پيش ِ بهشت نبود، داشتم فك مي كردم آب‌ميوه بخرم يا شير براي صبونه كه رسيد و گفت "من همه چي آوردم."
تا برسيم به قطعه ي ۲۹ پايين بالا كرديم كه اول ۲۹ يا ۴۴؟ اول سيد يا اول شهداي ِ‌گمنام؟ از بين ِ بساط ِ‌ ايستگاه صلواتيا كه در حال ِ‌ رفت و روب بودن، رد شديم و رفتيم پيش سيد؛ قرار بود بساطو اينجا پهن نكنيم؛ قبر رو شستيم با آب و گلاب، دو تا قبر اون‌ورتر چشمم افتاد به "شهيد سعيد گلاب"،‌ باشگاه ِ‌دم ِ مدرسه! با هيجان و شادي رفتم سلام و احوال پرسي و آب‌پاشي و گل گذاشتن سر ِ مزار؛ نشسته بود سر ِ‌ قبر ِ سيدمرتضي به دردِ‌دل، منم راه افتادم بين ِ همسايه‌هاي سيد، كه كي‌اَن، "عكاس ِجانباز ِ‌ شهيد سعيد جان‌بزرگي" رو يافتم و كلي تعجب و شادي و يه گل هم رفت واسه شهيد ِ هم مسلك!
اومد، گفتم بريم پيش شهيد صياد؟ گفت بريم اما اونجا همه ش سربازه،. يه گله سرباز اومده بودن سر ِ قبر ِ‌شهيد صياد و شلوغ پلوغ بود، رفتيم يه كناري وايساديم كه خلوت كنن بذارن مام بريم سلام، احوال‌پرسي كه اشاره كرد"مه‌تاب! اين قبر ِ‌كنار ِ‌پاتو ببين، محل ِ شهادت:مزار شريف"
رديف شده بودن اون جا، يادبوداي ِ‌شهداي ِ‌ مزارشريف،‌همونايي كه رفتيم ديديم محل ِ‌شهادتشون رو توي ِ‌ كوچه‌ي خونه اي كه توش بوديم تو مزارشريف؛‌ آب و گلاب، گلا رم گذاشتيم روي قبراشون و كلي سلام ‌از ديار ِ مولا سخي رسونديم و رفتيم ۴۴.
اولين بار بود كه ميومدم ۴۴. طرح ِ يكسان سازي رو فقط رو اين قطعه اجرا كرده بودن، آب از وسط ِ قطعه رد مي‌شد و تك و توك آدما با سطل و دبه و ليوان مزار ِ شهداي ِ‌گمنام رو مي شستن؛ شهيدامونو پيدا كرديم و آب و گل و گلاب.شهيد من حتي درخت داشت، حتي دو تا همسايه هاش گل ِ بنفشه داشتن.
هر آدمي كه چند باري رفته باشه قطعه شهدا،‌يه چيزايي براش عادي ميشه؛‌آدمايي كه قبرا رو مي‌شورن يا رنگ مي‌كنن، گل مي‌ذارن رو قبر ِ‌شهداي ِ گمنام، مادراي كه هنوز احساس مي كنن شهيد ِ‌۲۰ ساله‌شون زنده‌ست و اينجاست و جوون‌ه و طوري با قبر رفتار مي‌كنن انگار كه اتاق ِ‌ پسرشون‌ه؛
امروز اما همه چيز غريب بود، كلي آدم اونجا بودن كه انگار اومده بودن پيش ِ‌رفقاشون، كأنه پارك رفتن ِ ما با رفقا،‌اومده بودن پارك پيش ِ‌ رفقاشون؛ بهترين چيزي كه امروز ديديم يه آقا كت‌شلواري ِ‌سامسونت به‌دست بود كه يهو با يه جارو از اون بزرگا وارد قطعه ۴۴ شد، تند تند هم راه مي‌رفت، رفت يه گوشه، كيفو گذاشت، كتو درآورد، شروع كرد به جارو كشيدن، كم‌تر از پنج ديقه جارو كشيد، با همون سرعت و جديتي كه اومده بود كتو پوشيد، كيف و جارو رو برداشت و رفت! 
از پس ِ‌تعجب و شادمانيِ‌ ديدن ِ‌اين صحنه، بساط پهن كرديم، چاي و ميوه و شيريني و حتي كمپوت ِ آناناس! صبونه كه تموم شد، لب‌تاپو باز كردم، اومده بوديم كليد ِ ساخت ِ كليپ ِ‌ اردوي ِ‌ جنوب ِ‌دانشگاه رو بزنيم؛



  ضمناً: رفاقت و هم‌نشيني با بعضي‌ها اساساً مايه‌ي دل‌گرمي‌ه؛ كه هستند آدم‌هايي كه هر چقدر هم سرگردان و بدحال-به اندازه‌ي من يا بيش‌تر حتي-، كافي‌ه كنارشون باشي تا تموم شه تلخي و جاش پر شه از اميد؛ حنانه درست‌ه كه افشار از اين تجمعا هيچ خوشش نمياد، كاش اما اومده بودي، چون از اون موضوعايي بود كه اگه نجم مي ديد مي‌گفت اينم از اون چيزايي ِ‌كه هيچ عكاسي تو ايران تا حالا سراغش نرفته؛ اين همه زندگيِ جاريِ‌ عجيب بين ِ‌ شهداي ِ‌بهشت ِ‌زهراي تهران.

 

 

 

تا حالا یه دونه عکاس هم تو ایران از این تجمعا که من هیچ خوشم نمیاد ازشون عکس نگرفته!!

 

شما فک نکنید من از اون آدم کافی نتیام ها. نه. مجبورم تا فردا هشت و نیم صبح یه سری چیزمیز دانلود کرده باشم از فضای سایبر، بعد از میدون تجریش تا برسم آریاشهر، دو ساعت کش اومد تا برسم بس که خنگ بودم و شل بودم و اینا.
اون وخ الان تو یه کافی نتی ام تو آریاشهر به نام ِ معطر؛

آقاهه اومده واسه دخترش یه تحقیق میخواد در مورد خواص میوه ها به زبان انگلیسی، آقای کافی نت از همکار میپرسه که خواص به انگلیسی چی میشه؟ اون میگه نمیدونه اما میوه میشه فروت و سیب هم میشه اپل؛
بابا اصن از گوگل ترانسلیت استفاده کن و استفاده میکنن و اسم ِ بچه رو به انگلیسی میزنن اولشو میشه دو تومن.
میپرسه همین سیب کافیه یا طالبی اینام میخواین؟ آقا میگه نه، سیب کافی ه. خیلی لطف کردین، این بچه تحقیقش مونده بود، خدافظ.
اون رفته، یه آقاهه اومده واسه بچه خواهرش تحقیق میخواد راجع به وکالت؛ سه صفحه کافی ه؟ نه آقا حداقل ده صفحه؛ اونی که پشت کامپوتره میگه چه کنیم؟ ده صفحه...
این یکی میگه میشه، سرچ کن.
از آقایی که اصلی ه و طبقه ی بالاست میپرسه که ۱۰ صفه ای چقد میشه؟ ۵ تومن میشه.
ده دیقه ای هم آماده ست.
من الان تو روی ِ اقا دارام اینا رو مینویسم، ینی اگه قسمتتون شد اومد کافی نت معطر بیاید ببینید سیستم ۲ چقدررررر تو روی ِ آقاست!

تا الان فقط تعریف وکالتو درآوردن، انگار نمیتونن ده صفحه سرچ کنن مطلب پیدا کنن، الان مشکل ایجاد شده. دانلود منم تموم شد خانواده دارم، برم به خانواده م رسیدگی کنم.

 

 

 

 

 

سعدي به روايت ِ‌ من و تويي كه معشوقه ملول و ما گرفتار.

 

 

 

نوشتم "عشق را يا مال بايد يا صبوري ياسفر" و فرستادم.
فردا شبش اس.اُ.مس داده "عشق را يا مال بايد يا صبوري يا سفر يا عشق"

 

 

 

كه جز ولاي تو اَم نيست هيچ دست‌آويز...

 

ندهد مهلت گفتار به محتاج، کریم

 

ضمناً۱: شما باید سفر رو باشید،‌هر نوع سفري؛ ‌سفر براي رفتن،‌ سفر براي نبودن، سفر براي ديدن، سفر براي خوابيدن،‌ سفر براي ِ‌حضور ؛ بعد مثل ِ‌من بعد از هر سفري -حتي سفر ِ‌درون شهري!- دلتون هواي ِ‌ حال و هواي ِ سفر رو بكنه بدجور، اون وخ من بيام بگم چه مشهد الرضا فرق مي‌كنه حال و هواش با همه‌ي دنيا،‌ چه من حاضرم همه‌ي انواع سفرا رو بي‌خيال شم، ر ِ‌به ر ِ‌ برم بهشت ِ‌ همين دم ِ‌گوشمون،‌ تو شعاع ِ‌نور ِ‌امام ِ‌رئوف از نزديك؛‌ ‌اصن دنيايي ِ‌ هر تيكه ش. آخه كجاي دنيا آدم مي‌تونه جايي به خوبي ِ‌ اون گوشه‌ي ورودي ِ‌ شيخ حر تو صحن انقلاب رو پيدا كنه؟‌! به والله كه هيچ جا.
دل تنگ اگه نباشم بده؛ از مشهد ِ‌بهمن ۸۸ (كه تكبير لازم داره!) كلي گذشته ديگه الان؛‌ عاشق ِ‌اشتياق ِ‌قبل ِ‌مشهدم، عاشق ِ‌ شك و ترديدايي كه تا سوار قطار شدن،‌ تا رسيدن قطار،‌تا باب الجواد مياد با آدم؛ بعد هر چقدر هم كه داغون و شرمنده،‌ همين كه وارد مي‌شي تا برسي به تابلوي ِ‌ اذن ِ‌دخول، ‌همه چي تموم مي‌شه؛ حرم مي‌مونه فقط.

  ضمناً۲: من حواسم هست كه چطور جلوي ِ‌ چشماي من،‌ رفيقم رو برمي‌داريد مي‌بريد مشهد، دو روز قبل ِ‌ افغانستان ِ من و من هر چي مي‌دوئم نمي‌شه كه برم حتي براي ِ ‌يه روز،‌ بعدتر و بهتر، هم‌سفر ِ‌افغانستان رو مي كشونيد واسه يه نماز صبح تا مشهد؛‌ خوب ِ‌خوب حواسم هست كه توي ِ‌ صحن انقلاب قول دادم كه اگر از همين‌جا برم كربلا،‌چه و چه؛ بعد،‌رفتم كربلا! از همون صحن ِ انقلاب و باب الجواد رفتم نجف و كربلا و كاظمين؛ حواسم به بدقولي‌م هست، من بدقولم،‌ شما معين الضعفا و الفقرا. من خوب حواسم هست. شما هم خوب رئوفيد،‌خوب حواستون باشه كه دارم تاب نميارم روزهاي ِ‌ بهار رو.

ضمناً ۳: تناقض ِ‌بزرگي ه مخاطب هاي ِ‌ وبلاگ! فكر كنيد آخه،‌ از كجا تا كجا، من اگه برم يه جايي، يه وبلاگي ببينم طرف مثه من انقد مخاطباي گونه گون داره نوشته هاش، بي شك يه چيزي بش مي بندم،‌خنده داره، ميدونم خودم،‌اما الان از توي اتاق صداي‌ِ‌ مراسم ِ‌دانشگا امام صادق(ع) مياد و هيچ كي نميفهمه اين يني چي جز رنجبران.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرستويي كه مقصد را در كوچ مي بيند، از ويراني ِ لانه اش نمي هراسد.

 

-عميقاً شرمنده م از روي ِ‌ رفقا؛ به وي‍‍ژه شما سه تا مهمون ديروز، به ويژه تر تو ز جان،‌به ويژه ترين تو ايرلونت كه امروز سفر كرده بودي به شهرستونك از چمناي ِ‌دانشكده. -

اين بي قراري از اساس از جنس ِ ديگه اي ه؛‌ اینطوری نیست که نخوام حرف بزنم یا بخوام که وقتی شماها هستید مثل ‌ِ‌ ابله هاي ِ‌بي شعور اخم كنم، نه. لااقل ميدونم كه يه بارايي بوده كه تلاش كردم جنس ِ‌بيقراريم رو توضيح بدم واسه تون؛ اتوبوس ِ‌ يزد-تهران، پاگرد ِ‌ دانشكده عمران، اتاقت، اتاقم،‌ گرامافون،‌ تو راه رفتناي ِ چرتكي مون،‌ من توضيح دادم، اما ترسيدم اصل رو بگم. اين شده كه اصن حس ِ چيزي كه ميگم درنيومده، يني شماها نفهميديد خب بعد ِ همه ي اين حرفا درد ِ من چيه و چي ميگم و چي ميخوام.
طي يه هفته‌ي گذشته گند ِ‌مطلق زدم. انقدر دعوا كردم و دعوا شدم و سنگ بودم و سنگ شدن و چرت گفتم و گريه‌‌ي چرت كردم و چسبيدم دو دستي به دنيا و بي‌خودي گشتم و بد حال بودم كه تا ته ِ سال مي‌تونم سرگرم ِ ترميم ِ‌ خودم و بقيه باشم!
همين الان هم، توي ِ‌اين ساعتاي ِ‌ عزيز و شب عزيز و بهار عزيز، پاي ِ كامپيوتر حتي،‌ نمي‌تونم بنويسم-بگم- ؛

مهم نيست اما، جداً و واقعاً و قطعاً مهم نيست. ديروز كه نشسته بودم توي ِ‌تاكسي از فاطمي به خونه،‌پك ِ روايت فتح رو باز كردم،‌ حس كردم چقدر راست مي‌گن رفقا‌ كه سيدمرتضي آويني زنده ترين آدم ِ‌عصر ِ‌ماست؛ جمله اي رو كه بايد، گذاشت تو دامنم. بماند كه من لياقت نداشتم ذره اي كه عامل باشم به جمله.
بعدتر اس.ام.اس اومد كه نتيجه ي جلسه ي امروز: آويني كاري براي انجام دادن داشت،‌ما كاري نداريم!  خوندم و حتي نشد كه بخونم براي دو تا مهمون ِ اتاقم، تا كه مهديه زنگ زد و عكساي ِ‌جنوب و اختتاميه و اردو-بهشت ِ‌دانشكده و سفره ي عقد عليمرداني و بغض ِ تلفني و امشب كه بايد بشينم صوتاي ِ‌ كليپاي جنوب رو انتخاب كنم و وسطش يهو يه مستند پيدا مي‌شه از عمره ي يه آدمايي؛ بغض ِ ديشب و همه‌ي هفته‌ي گذشته كه اشك مي‌شه و آقايي كه از اون سر ِ دنيا به من خيلي نزديك تره از شماها حتي وقتي توي ِ‌اتاقميد و كنارميد توي ِ‌دانشگاه، وقتي مي‌گه بقيع، جايي كه از همه جا بيشتر گريه كردم... زيارت وداع نمي‌خونم، باز برمي‌گردم... اتوبوسي كه دور مي‌زنه بقيع رو وقت ِ غروب كه ببرتشون مسجد شجره و اتوبوس خودمون و آخرين نگاه به گنبد سبز از بين ساختمونا و هق هق تا شجره...
آقاهه نشسته تو ينگه ي دنيا، ‌مي‌گه من نمي‌دونم چي بگم و من با همين من نمي‌دونم چي بگم اشك مي‌ريزم و هي برمي‌گردم به پارسال همين حوالي، به رو هوا راه رفتنم، به بي خيال ِ‌ زمين و زمان بودنم،‌ آقاهه حرف مي‌زنه و دوست تره با من از همه ي آدمهاي ِ‌اين حوالي؛ 

ديگه غر نمي‌زنم؛
ممنون سيدمرتضي كه سيلي مي‌زني،‌ كه هنوز قطع ِ اميد نكردي از من؛‌

 

ضمناً: تلاش ِ‌ تك تك ِ شما براي ِ‌فهميدن حداقل يك جمله از اين متن،‌براي ِ‌من مايه ي امتنان ه اما كلاً چه كاري‌ه؟!

 

  

 

 

 

 

شهر ِ بهاری ِ من و همه ی بچه دبستانیای سرخوش.


با مامانش رفته ن توی خونه؛ منتظر شدم که برن، مطمئن شدم الان دیگه منو نمی بینن از پنجره های راهرو، دوربینو گرفتم رو به خونه ی آجری ِ عجیب غریبشون و عکس گرفتم. پیچیدم توی ِ باغ بغل خونه که دیدم همون دخترک بدون لباسای مدرسه داره میدوئه، بهم که رسید پرسید شما باستان شناسید؟ خندیدم گفتم نه.
با همون سرعتی که اومده بود دوئید رفت تو خونه.

رفته بودم از خونه های حاشیه ی اتوبان چمران، از تقاطع همت تا پل مدیریت عکاسی کنم. 




من هميشه نفر ِ سوم بودم توي ِ حرفاي ِ‌ دو نفره و بودن هاي دونفره.


گاهي اتفاق ها طوري كنار ِ هم چيده ميشن كه ور ِ‌ خشن ِ سرشار از خشونتم به رخ ِ همه ي حضار كشيده ميشه. مثه اين روزا. راه هم كه ميرم يكي مياد گير ميده كه چرا خشن و خودخواه و اين چيز ميزام.
گاهي اتفاق ها طوري كنار ِ‌هم چيده ميشه كه با اس.ام.اس ِ يه آدم، تا ساعت ها پر ِ شادي ميشم؛ انقدر كه تو خونه راه ميرم و لبخند ميزنم و زندگي ِ بهارانه مي كنم.
اين روزها اما، اتفاق ها گير دادن كه من ِ خشن ِ بي عصاب مصاب رو همه ببينن؛ ناسلامتي بهاره، هوا هم حتي بهاري نيس به حد مكفي؛ آدم هم آدم نيس به حد مكفي كه دم ِ پارك لاله پياده شه از تاكسي بره بچرخه بين ِ درختاي ِ‌ هميشه پناه ِ اين پارك.
يني الانا گير ندين به من؛ گير هم اگه ميدين از اين گيراي چته و چرا و از دست من ناراحتي ندين. يا مثلاً نيايد جلوي ِ‌چشم من زندگي كنيد. من انقد بيماريام چيزيشونه كه حتي نميتونم خودمو بكشم يه گوشه اي كه زندگي كردن ِ آدما رو نبينم و هي نشينم غصه بافي كنم و هي نگرانو بازي درآرم.
بريد زندگي بهارانه كنيد، جاي ِ من هم خالي.
جاي ِ من اصولاً توي ِ خوشي ها خالي ه. من براي ِ خوش بودن هميشه زودتر از وقت ِ مناسب بريدم و نشستم به عزاداري.
تو كه منو ميشناسي لااقل يا مهربون باش يا برو، نيا جلو چشماي ِ خشن ِ عصباني ِ‌من،كِچيغاله.





 

 

از اونی که تو یا هر آدم دیگه ای فک کنه، گندترم.
خیلی خیلی خیلی خیلی گندتر؛

 

 

 

 

جهان از سعدی رخسار آن یار/ بهار اندر بهار اندر بهار است

من خودخواه و حسودم؛ پر رنگ شدن آدمها واسه م فقط بر پایه ی لذت بردن ِ خودمه، اگه توی رابطه ای احساس لذت و امنیت نکنم خیلی سریع، بدون این که طرف ِ مقابل بفهمه که دردم چیه همه چی رو تموم می کنم و میشینم بالا سر ِ جنازه ی رابطه هه، زل میزنم به اتفاقی که افتاد.
خسته میشم از کش اومدن ِ الکی ِ رابطه ها، از حرفای الکی زدن، از دل یه جای ِ دیگه بودن، از حرف ِ حساب نزدن، از دوست نداشتن و دوست داشته نشدن.
حالا من با کلی آدم و کلی رابطه طرفم که هیچ به من احساس امنیت نمیدن، احساس شادی، احساس ولو شدگی ِ بهارانه. شرمنده هم هستم تا حدودی از این اتفاق تکراری ِ این چند وقت، از این همه بی رحمیم، از این همه بی توجهیم و بی شعوریم.

[قادر به تکمیل ِ اراجیفم نیستم به هیچ وجه!]


ضمناً: توضیح ِ واضحات بود برای رفقا.
ضمناً تر: نمیدونم بوی ِ بهار ِ یا رنگ ِ بهار که آدم رو شعرخون میکنه، که ولو شه آدم تو اتاق و هی شعر بخونه و هی بخونه و هی بخونه...





افغانستانم تموم شد رفت الکی الکی ها.

 

به قول ِ مردم ِ این کشور، دلم پشت ِ همه ی روزهای تهران و هوای بهاریش و خانواده ی عزیزتر از جان و  بغل ِ دوستان و اتاق ِ گرامی و دوئیدن های ِ الکی الکی، دق شده به شدت؛ این حرفا و این حسا که میاد همه ی وجود آدم رو میگیره کم کم، یعنی که سفر داره تموم میشه دیگه...

 

 

 ضمناً: از الان میتونم با قاطعیت بگم که تا ماه ها بعد باید با خودم بخونم که "بازگشته ام از افغانستان/مزار از من بازنمیگردد".

ضمناً ویژه برای مائده: http://zoomnews.ir/fa/?p=6521

 

 

 

 

 

 

هیچی اصن...

 

پارسال، امشب رفتیم وداع؛ وقتی داشتم میومدم بیرون از مسجدالحرام برگشتم نگاه کردم به کعبه که چه نزدیک بود و دعا کردم؛
دعا کردم...