که من اسیر نیازم، تو صاحب نازی.

 

 

دوازده روز کم ه. کم ه برای از پونزده ِ ده ِ شصت و هشت تا بیست و دو ِ دوازده ِ هشتاد و هفت.

دوازده روز کم ه و من از الان دل تنگ ام.

دوازده روز کم ه برای شکر ِ از پونزده ِ ده ِ شصت و هشت تا بیست و دو ِ دوازده ِ هشتاد و هفت.

دوازده روز کم ه چون دوازده روز ِ فقط.

 

 

 ضمناً: کلاً هم که به من پست آخر گذاشتن نیومده، دعا کنید اون ورا کافی نت اینا به تورم نخوره!:)

 

 ضمناْ ۲: ساعت ۲ ی نصفه شبی ِ فردا کلی کار دار، مدام دارم فک میکنم من ِ خر اون تسبیح ِ نازنین رو کجا گم کردم آخه یعنی؟ تسبیحی که همراش بهترین حرفای این روزا بود و شوق ذکر گفتن  باهاش، از ظهر کلی حالمو خوب کرده بود.

امیدوارم بقیه ی سفر به خیر بگذره و ببخشید رفیق ِ بسیار گرمابه و گلستان که باز گند زدم!

 

 

چو شاخ برهنه برآریم دست/ کزین بیش بی برگ نتوان نشست

 

کاش می شد نوشت.

کاش می شد همه ی لرزیدن های دست و اشک های یهویی توی کوچه رو نوشت.

 

فقط همین که نه خودم آماده م و نه هیچ وسیله ای جمع شده هنوز؛ حس می کنم دارم خودمو پرت می کنم اونجا؛ 

سلام. 

 

ضمناً: هشتاد و هشت مبارکا!

 

 

من که خوابم می آد.

 

ساعت ده و بیست و چهار دیقه ی شب ِ سه شمبه از سالن اقبال کتابخونه ی دانشگاه، فایل های خیر و خداپسندانه رو اتچ کردم و به قهقرا فرستادم.

 

این خراب شده، به خاطر همین یه سالن، قابل تحمل ِ فقط بعد.

 

 

 

 

 

من فانوس دریایی ام -3

 

 

این فاصله ی تقریباً دو هفته ای از این  و این  تا این پست، معلول چیزی نیست جز "مثلاْ" سرشلوغی این چند وقت کذایی! الان درست یادم میاد همه ی اون دوشمبه رو، اما نوشتن نمی توانم متاسفانه. ببینید/یم...

 

صبح.

 

عظمت!

 

میگن این جزیره 1200 رنگ خاک داره...

 

هرمز رو با وانت طواف می کنیم!

 

نمک بود و روغن فک کنم.... برکت بود حتماً

اون روز هم خورشید 2 بار غروب کرد...

 

میگن از وقتی عکاسی میخونی، مدل خوبی شدی!

 

1200 رنگ ...

 

 

 

 

 

هنوز هم هر شب مثل همیشه.

 

 

ای کاش که جان، در آستین بودی...

 

 

 

آره دیگه، به همین میگن خسته.

 

توی اتوبوس نشستم و کوله ی چمدان آسا(!) رو گذاشتم جلوی پام،  اتوبوس که از جلوی پارک لاله گذشت، بغض بود فقط. مطمئن ام این کارهایی که میکنم و همه ی این دوندگی ها و همه ی هر کاری که همه فک میکنن چه عالی، هیچ کودومشون انقدر مهم نیستن که من اسفند رو نفهمم. من، اسفند رو همیشه بی نهایت دوست داشتم و امسال،امروز که ۱۸ اسفند شد، هنوز من ۴ اسفندم و هنوز فک می کنم باید برم جعبه پامچاله رو واسه مامان سبا بگیرم و بکوبم برم تا خونه شون با جعبه هه.

لعنت به من چون دقیقاْ می دونم گند زدم به اسفند و به خودم.

 

ل ب ی ک ؟!

 

دستشویی ِ زمین شناسی، بالا که میارم از بوی ِ پیاز داغ ِ بوفه ی علوم، همه ی چیزهایی رو که دیشب بلعیده بودیم که بیدار بمونیم،باز هم فقط به پنج شمبه فکر میکنم و آروم آروم میام میشینم توی سالن نشریات و آفتاب تا وسط ِ سالن پهن ِ و بیرون بوی درخت میومد هم. کاش همیشه پنج شمبه ها به خوبی ِ پنج شمبه ی بیست و دو ِ اسفند بودن بعد.

 

 

ضمناً: با عرض پوزش، اینجا رو باز ببینید!

 

 

 

 

 

 

این پست مخاطب خاص داره تو سرم و سرش بخوره!

 

دوربینی که میخوام رو انتخاب کردم، کامنت بزار با یه وسیله ی ارتباطی که مفصل عرض کنم خدمتت.

به شرط چاقو.

فعلن.

 

 

 

آسمان، چون جمع مشتاقان پریشان می کند.../ آسمان یا جولیا؛ کدام یک پریشانگرند؟!

 

 

یادمه اون روزی رو که اس.اُ.مسی همه ی

 "در من این شور مستی خدایی ست

مستی ام از شراب شما نیست

از نگاهی چنین مستِ مستم

گر تو مستم بگیری روا نیست

راه، تاریک ِ تاریک

می خانه، بسته

من،

تنهای تنها

غمگین، شکسته

 

از نگاه تابانش گرچه دورم امشب

جام جانم از عشق او بود لبالب

دائم این شب غم، بی سحر نماند

تا رسم به شور مستی، دیده بسته ام به راهش

تابد از نگاه گرمش، شور و مستی خدایی 

 رو دریافت داشتم و رفت رو دیوار اتاق؛ اینو یادمه که بهار بود و بیدمون دیگه به جای جوونه، برگ داشت و باد بهاری میومد و من داشتم درس میخوندم تو اتاق.

...درست یادمه؛ تکیه داده بودم به ستون  آمفی، زیر پای شماها، که یه کودومتون تذکر دادین که"هوی! گروس میبیندت! بیا بالا مثه آدم بشین." نیومدم که. تاریکم بود اونجا، همه وقت رد شدن گیر میکردن به من میفتادن. آدما میرفتن بالا چیزمیزاشونو میخوندن بعد-یا قبل!- ، یهو پاشدم و اومدم وسط ِ حیاط، درستِ درست وسط ِ حیاط نشستم،زردیِ نور ِ آفتاب رو یادمه، حتی روزای قبل تَرِشو که آزاده به زور ما رو که هر روز ولو بودیم تو آمفی -اینو یادم نیست که چرا- به عنوان هیئت انتخابِ مجری ِ چکاد گمارده بود به انتخاب و حتی یادمه چه مجریای افتضاحی، شعرای روز ِ تست رو هم یادمه، حافظ باز کردن و خوندن غزل رو هم، یادمه چطور رو سن حرکت میکردن-چطور چه بد- ، یادمه اون ته ی آمفی تمرین آواز بود، یادمه یه جاروبرقی دمِ درِ آمفی بود، یادمه شکیبا قرار بود شعر-ه گروس رو واسه گروس!- بخونه و چه مسخره بازی در میاورد پرشین و قرار بود ما نزاریم توی برنامه اون روبروی شکیبا بشینه، یهو وسطِ خوندن شکیبا من از همون پایینی که نشسته بودم، دو تا دست دیدم که تو هوا داره تکون میخوره، پرشین درست رو به گروس، پشت ِ شکیبا، داشت ادا درمیاورد و ما بیخبر! یادمه که "این بار پیامبری بفرست که فقط گوش کند"-یا همچین چیزی- ، یادمه کودوم فارغ التحصیلا اومده بودن، یادمه یکیشون تو حیاط گیرم انداخت به دعوا،یادمه بعد سنتی اومدن پایین، همه در حال ِ گفتن ِ "گننننندددددد زدیم"، خیلی چیزای دیگه م یادمه که اصن نمیفهمم چرا، بعد اصن نمیدونم کی بود چکاد حدوداً؟ کی چی خوند؟ چی شد؟

مثه همیشه دیگه، که یه مشت جزئیات میدونم فقط از هر اتفاقی. در حدی که میتونم نیم ساعت در موردِ نگاه ِ تو بنویسم اما نمیتونم بگم/بنویسم در دو خط که در چکاد چه ها رفت؟! اما خب خدا رو چه دیدم! یهوئکی دیدی این نوع ثبت، پس فردا مد شد و به درد بخور.

 

ضمناً: به خودم تبریک میگم بالاخره وقت پیدا کردن برای گوش دادن می ناب رو :) و به خودم خاک بر سر میگم که فردا قراره برای سومین هفته ی متوالی سر ِ کلاسای شمبه صبح بخوابم  و استاد شخصیتمو مچاله کنه واسه امر طبیعی خواب آمدگی سر کلاس :(

 

 

مهتاب.

 

یه جایی تو خیابون خیام نشستم و دارم از پنجره ی مثلثی، آسمون ِ از بنفش تا نارنجی رو میبینم و فک میکنم به جاهایی که الان میتونستم باشم و نیستم و اینجام و خب چرا ناراضی باشم وقتی خودم خواستم که اینجا باشم و خسته ام و چرا و چرا و چی میگی تو آخه لعنتیییییییی؟!

ترم سه که نه، ترم پنج رو که مرخصی بگیرم، بعد دقیقاً هر وقتی همونجایی ام که میخواستم.

 بعد، هنوز هم کسی از بخارست اینجا رو نمیخونه؟ ترم دومی شدما.

 

ضمناْ: تایپیست که جور نشد، چرا دچار سردرد مرگ آور شدم رو نمیدونم. چهارم فروردین ازش میپرسم چرا آخه اینجوریه این دنیا.

 

 

 

 

دیو و ددان ِ عزیز! کنار ...

 

 

خدایا، چند تا تایپیست ِ خوش قول ِ وقت دار ِ فرمول هم تایپ کن ِ اندکی آشنا به صفحه بندی تا ته ِ این هفته به من قرض میدی؟! از بنده هات که چیزی عایدم نشد که، قول میدم جبران کنم. اصن همه ی تکلیفای نوروزی ِ تایپیستا با من. بفرست فقط تا امروز عصر،میام خونه تون با هم حساب کتابشو میکنیم. منتظرم من.

 

 

بنغعهمکهخکماقفثقفرلثشبقذندخکحخحمنغلثق رثخهعنتد قبلیرزیس

 

  حتی اگه نشه سر ِ ایتالیا از تاکسی پیاده شد و یه سر به مدرسه زد، میشه وسط بلوار از تقاطعِ "خدافظی هفت تیریا و بالاییا" تا پارک لاله رو رفت، بی که آسیب زد به هیچ بچه ای-لعنتیا- و هر تیکه ش، هر ِ هر تیکه ش یه روزی باشه و یه نگاهی و یه آدمی با مانتوی مدرسه.

مسخره نیست که هی برم تا توی بلوار وقت تایپ کردن ِ درسنامه ی درس چهارم کتاب ِ سوم، بعدِ اجرای اول ِ کارگا هنری, جدول حل کردن همین 5شمبه رو چمنا, درختا و کلاغا و حرفای صبحایی که دیر میرسیدیم مدرسه، اون عکسِ عجیب ِ به سمت پارک لاله،امتحان نهاییا، سرمای پارسال، دو نفر بودیم، سه نفر بودیم، یه گله بودیم، فِرِد، کی چی میخوره؟ چی کی میخوره؟ من نصف میخواما ، روز ِ کمانچه، دیویست تومنی نصفه، بی پولی و بستنی قیفی، همین بهمن، گله ی دبیرستانیای روانی شده و ما فارغ التحصیلای محترم، بعد آزمون جامع نمیدونم چندم، هر روز بعد مدرسه، روزای پروژه، راه رفتن آروم با آقای غیاثی، ذرت، بوتیک کنار فرد، تقاطع طوس،برف، شیرکاکائوی داغ و همونا، ساکت بودنا، جفتک وارو های چند نفره، از خنده مچاله شدنا!، شاندرمن، ... - "ای مطرب دل، زان نغمه ی خوش، زان نغمه ی خوش، این مغز مرا، پرمشغله کن، پرمشغله کن .... " -  بعد توی همه ی اینا جزئیات باشه فقط ؛ فقط گرمی/سردی دست ِ تو یادم باشه وقت خدافظی، فقط پریدن چند باره تو بغل تو یادم باشه وقت جدا شدن، فقط متلک ِ آدم ِ یادم باشه که کاش یکی ام منو بغل میکرد اینطوری، فقط دست تکون دادنای احمقمون باشه تو اینور، من اون ورِ کریمخان، فقط "نگاه" یادم باشه اصن.  بعدِ اینا، چطور میتونم بگمت که مثلاً از یه چیز ِ احمق کوچیک ناراحتم، چطور غر بزنم،چطور ناراضی باشم، ..... چطورتر بغض نکنم؟ چطور اشکا راه نیفتن؟ خب چطور دلم تنگ نشه؟ چطور 2 ماهه ندیدمت؟ چطوری راستی؟! این روزا بنفشه ها تو رو همونقدر خیره میکنه که منو؟! راستی، پیش پیش هشتاد و هشت مبارک، چون احتمالاً نبینیم همو تا اردیبهشت. قول میدم نگم 2 مااااااااااااهه، عوضش بگم "2 ماهه فقط! چیزی نیست که، حالا میبینیم همو، عجله ای ه؟ "  گفتی یه شمبه 2 تا 4 چی کاره ای؟ نبینیم همو؟ اِ ... حواسم نبود، خودم نمیتونم، قول دادم سوال معارفا رو برسونم تا اون موقع. مِیل بزن این چند وقت که اینقدرا بیخبر نباشیم از هم؛ هنوز، گاهی که سوار مترو میشم تا ته ِ واگنو برانداز میکنم شاید مثه اون روز ِ تو آذر یهو تو بپری از روی یه صندلی تو بغل ام؛ یه روز 7:45 صبح تو مترو ببینیم همو؟ فردا دقت کن ببین قطار چه ساعتی از ایستگاه مفتح رد میشه، به.اس.اُ.مس.

 

 

 

 ضمناْ: به من هیچ ربطی نداره که ممکنه روزی چارصد بار بنویسم اینجا اصلن. چون که من ه سرشلوغ رو نشوندین پای تایپ و طراحی سوال و اینا، بین کلی کاغذ توی اتاق با آهنگ. خب آدم ننویسه پس چی کار کنه به جاش مثلاْ؟!

 

...

 

لباسای سفید رو میپوشم، چادر سفید رو سر میکنم و وایمیسم جلوی آیینه، بعد فکر میکنم به "اینجا نبودن" ای که چه دلچسب ه. انقدرها ضعیف نشدم که تا هفته ی بعد دووم نیارم،میگذره این هفت روز و  هفته ی بعد همین ساعتا میاد که چه خوش بختم من و چه دور از اینجا و چه نزدیک به...

 

 

 

 

 

 

تایتل ای که به فنا رفت.

 

سعدیا، خوشا نظر بازیا که تو آغاز میکنی لابد!

 

خسته و داغون پاغون از روز، دیوان سعدی رو برداشتم، باز کردم و بدون رد کردن یه غزل نیم ساعتی خوندم. عاااشقتم سعدی! اصن من چی بگم آخه؟! ... بعد داشتم از شاعر ِ شعر پست قبل، دلیل ِ این همه لعنتی بودگی ِ سعدی رو جویا میشدم که مثل ِ همیشه که تصویرسازیش منو به شدت شاد میکنه، جواب اومد که"بعد تصور کن سعدی با اون نگاهش این غزلا رو گفته..." که اشاره به اون عکس معروف ِ مثلاً سعدی داشت. حالا شما تصور کنید! سعدی و اون نگاه و این غزلا...

کلاً امشب فراغتی رفت با سعدی، بس خوش.

 

* این عکس، همون عکس معروفه؟! من نیست دارم از پشت شیشه ی عینک میبینم تازه ۳، ۴ ساعتی ِ تشخیص واسه م سخته! :)

 

 

 

ضمناً: اگه فک کردید میتونم یه غزل یا بیت رو اینجا بزارم، هه هه . همه ی غزلای سعدی رو باید. همه ی دیوان سعدی، اصن کلیات سعدی حتی.

 

 

شاید از وقتش گذشته هم.

 

 

 

" وقتش شده خدا

    دنیا را برگردان. "

 

 

 

 

مومن! برگرد!

 

توی این ۹ ماه(هه! ۹ ماااااااااااااااااااااااااااه!) تنها چیزی که یاد گرفتم و بسیار هم رذیلانه ست احتمالاً، این ِ که باید زنده بمونم، که در اوج ِ بدبختی باید به همه ی کارای ِ معمولی ِ زندگی هم به موقع فک کنم، که اگه حالم از ترافیک بهم میخوره به درک! باید برم و خرید کنم. باید تمام ِ شئون ِ زندگی رو زندگی کنم، بی غرغر و عرعر. یاد تر هم دارم میگیرم حالا، که حتی به رنگ هم فک کنم و به شاد کردن ِ خودم و آدما.یعنی میگم انقدرام که بد نیست همه چی، مشکل فقط ۲۴ ساعته بودن شبانه روز و ۷ روز بودن ِ هفته ست که خیلی کم ان برای درست زندگی کردن. برای درست بودن. شاید هم ۹ ماه بعد بلد بودم که جا شم توی ۲۴ ساعت و ۷ روز.

 

اصلن میدونید؟ من روزهاست اون بخش از روزامو که دوستشون میدارم قایم میکنم دارم،برای خودم فقط، اون بخشی که ۳ تیکه ش این پایین ه...

 

سبزی پارتی ِ یهویی ای

 

خااااک....

 

پارچه هاااااای بهاری واسه مانتوهامون :)

 

 

 

ضمنن: چند وقتی ه میخوام نرم اکوتور،خب؟ بعد تنها مشکلم اون قولی ه که توی بلوار به ناهید دادم، که من میام بچه های خانه ادبیات رو میبرم سفر... میشه یه اطلاع رسانی کنید که مربی ه بی مدرکم قبول میکنید یا چی؟ قول میدم این چند سال سفر زیاد برم و تجربه کسب کنم. میشه لطفاْ نرم اکوتور؟! 

 

 

 

 

 

 

ساعت 9 اگه میخوابیدم، بهتر بود برای دنیا و عقبی...

ساحل مفنغ و من!

 

انگار کن که من نباید بخوابم و از خوندن نوشته ی یه آدم ِ نه چندان دور بفهمم که دروغ گفتی و همه ی دیالوگای بین ِ من ِ عصبانی و توی مثلاً خسته از کار، جفنگ بود برای راحت شدن از دست ِ غر زدن ِ لابد نابه جای من. ناراحتم مائده،  انقدر که حالم بهم میخوره از مکالمه ی سردمون روی پل ِ عابر پیاده ی میدون انقلاب و عق میزنم همه ی تویی رو که تو نیستی و منی رو که همون ترک ِ بیاتی ام که "همیشه اینطوری بوده؛ غرغرو و خسته." کاش میشد گفت نمیفهمی؛ که میفهمی و باز مائده ای نیستی که قبلاْ بودی.

 

ضمناْ: میدونم که من از مائده گندتر دارم میزنم به همه چی و همه جا؛ نمیتونم اما قبول کنم که اینجام تقصیر من ه. همه ی جاهای دیگه من دارم خراب میکنم، اینجا اما نه.

ضمناً ۲: لابد خسته م و لابد چی و چی. آره! خسته م و چی و چی.خسته م از بی آدم بودن، که یه آدمم اگه هست اشتباه کنه در موردم، که قضاوت بشه همه ی خنگ بودنم و بی توجهی م. که حتی نتونم بنویسم دیگه. قبل از ۲۲ اسفند همو "ببینیم" یه روز؟!

ضمناً ۳: چطورید کیسه ی انتشارات ِ معارف به دستان ِ در حیاط ِ قلمچی نشسته که برای همیشه خوبید، حتی اگر عمران شریف و ارشد ِ مکانیک!؟ :)

 ضمناً ۴: "از همین میترسم. به یه چیزی یا کسی عادت میکنی، اون وقت اون چیز یا اون کس قالت میذاره.اون وقت دیگه چیزی برات باقی نمی مونه.میفهمی چی میخوام بگم؟...اونایی رو که میذارن و میرن دوست ندارم. اینه که اول خودم میزارم میرم.اینجوری خاطر جمع تره."    از خداحافظ گاری کوپر.

 

 

امروز به این بدی نبود، به مراتب بهتر بود.

  

 

 فرزانگان 87 ، آپ شد  با مطالب مفید و آموزنده و به به و چه چه .لابد کامنت هم یادت نره! :)

(لطفاْ منو جدی بگیرید اونجا!)

 

 

 

 

از کی فحش خور ِ مردم تهران انقدر ملس شد؟!

 

 

 

نمیدونم چرا تحمل میکنم، چرا وایمیسم و فرار نمیکنم از این شهر، چرا هزار بار به جای هزار نفر به هزار نفر دیگه زنگ میزنم، چرا اگه آدما نمیان یا دیر میان ناراحت میشم اما ول نمیکنم و مثه احمقا باز تو کانتکتم دنبال آدم جدید میگردم، نمیدونم چرا توی تاکسی بغض میکنم، چرا از راننده متنفر میشم، چرا از خیابون رد شدن هم حتی حالمو به هم میزنه، چرا سر کلاسا میخوابم، چرا اصن میرم سر کلاس، چرا مسئولیتای گنده تر از وجودم بهم میدن، چرا میخندم تو روی آقاهه، چرا دیر میرسم به همه جا، چرا هر جایی میرم خیابون ِ یه طرفه ی برعکس ِ من ه، چرا هیچ کی رو نمیبینم، چرا انقد باید اس.ا.مس بدم به انقد تا آدم، چرا بلد نیستم زندگی کنم تو این شهر، چرا ۸ شب میرسم خونه همیشه، چرا نمیرم یه کلاسی، چرا میرم یه کلاسی،چرا یه کتابایی رو نمیخونم،چرا وقتی سر ِ قائم مقام زنگ میزنم بهت و تند تند حرف میزنم، بعد ۵۱ ثانیه که قطع میکنم حالت تهوع دارم که چرا ما با هم دوست نیستیم و صرفاً با همیم-تو میگی اینو-، چرا سوار مترو میشم، چرا دلم بوی خوب میخواد، چرا حالم بهم میخوره از آدما(به چه حقی؟)، چرا همه فک میکنن هفته ی من ۲۴ روز اضافه تر از هفته ی خودشونه، چرا تموم نمیشه،چرا نمیرم تئاتر، چرا نمیخوام برم تئاتر، چرا دوربین نمیخرم، چرا نمینویسم،چرا از غروبای ِ شلوغ ِ تهران متنفرم، چرا ۲۰ روز مونده به ۸۸، چرا تو از من متنفری، چرا فک میکنی دارم گند میزنم و هیچی نمیگی بهم، چرا خب؟ ...

چرا شب که از بیمارستان ۵۰۳ راه میفتم کنار ِ درختا میام بالا مستوفی رو، از این که الان راننده ی تاکسی و مسافر تاکسی و همه ی آدمای سر ِ قائم مقام و تا ۵ دیقه دیگه خود ِ من توی خونه آروم نشستن به یه کاری، دوباره راضی میشم که فردا هفت ِ صبح از خواب بیدار شم و راه بیفتم بین ِ آدما؟ آخه مگه چقد الاغم من؟؟

 

 

ضمناً: امروز در اولین حضور در جبهه ی دروس عمومی، ۷۰ صفحه کتاب خوندم سر ِ کلاس، جای همگی خالی! باشد که به رکورد ِ ۱۶۸ صفحه برسم، بی حرف ِ پیش البته.

 

 

 

انا المیت و انت الحی؛ و هل یرحم المیت الا الحی؟

 

هنر آن است که بمیری...

هنر آن است که بمیری...

هنر آن است که بمیری...

هنر آن است که بمیری...

هنر آن است که بمیری...

هنر آن است که بمیری.

هنر آن است که بمیری.

هنر آن است که بمیری.

هنر آن است که بمیری.

هنر آن است که بمیری.

هنر آن است که بمیری.

هنر آن است که بمیری.

هنر آن است که بمیری.

هنر آن است که بمیری.

...

...

هنر آن است که بمیری.