من الغریب الی الحبیب


ما، هیچ کداممان تو را حبیب نیستیم؛
نیا، من می ترسم.
من از این خودم که هستم می ترسم.
که نکند تو بیایی و من و ما هیچ کدام نفهمیده باشیم که باید حبیب بود؛
نیا، لا اقل به این زودی، امروز و فردا نیا.










پنج دیقه جدی در مورد رشته تون با من صحبت می کنید؟ -دو-


با بهت نشستم کف خونه و به هم کلاسیا اس.اُ.مس میدم که اگه میتونن واسه من حاضری بزنن، یکی کیش ه و اون یکی سرما خورده و خونه ست و توی این گوشی شماره ی بقیه رو ندارم؛ یه ربعی مونده به ده، اگه اتوبوس به موقع بیاد و ترافیک معمولی باشه و از آسمون سنگ نباره ده و نیم می رسم به کلاس ده تا دوازده.
سر کوچه بس که هوا خوبه زنگ میزنم به محد که قرار ِ صبونه هست هنوز؟ چی؟کی؟کجا؟ و ... محد سر ِ کوچه ی ساره ست و منتظر ِ من! پنج دیقه بعد به جای حرکت ِ غرب به شرق توی اتوبان جلال، با یه حرکت ِ کوتاه ِ شرق به غرب به سمت ِ خونه ی ساره میرم و مهمونی ِ صبحانه و تا ساعت ِ دو با فراغ ِ بال صبحونه میخوریم مبسووووط.
دو و نیم میرسم دانشگاه؛ به جای هر کار ِ مفیدی میشینم ور ِ دل ِ مهدیه و لیلا و یکی دو ساعتی  چرت می گیم و چرت و چرت و من سرخوشی ِ گیجی دارم از بودن ِ این همه آدم ِ عجیب ِ متفاوت ِ عزیز.

چی بگم من هم چنان؟



ضمناً: چقدر برای ِ نوشتنن این روزای آخر پاییز و اول ِ محرم و آخر ِ ترم و چقدر من نمی نویسم...



 



پنج دیقه جدی در مورد رشته تون با من صحبت می کنید؟


چی بگم؟ دو روز رفته م فلان جا، همه شم خواب بودم به جز مواقعی که بیدار بودم، بعد شنبه رو فقط به خاطر ِ کلاس هشت تا ده کلاً تو تهران به سر می برم، بعد ساعت شیش رسیدم خونه، خوابم نمیومد حتی، کنار شومینه دراز کشیدم داشتم تخمه می خوردم شیش و نیم صبح، الان بیدار شدم.
کلاس پرید، الان هر چقد تلاش می کنم که خودمو راضی کنم از خونه برم بیرون واسه سایر کلاسا نمی تونم بکنم از خونه، بعد تا شب اما کلی کار دارم، اگه نرم بیچاره میشم یعنی.

چی بگم جدی؟



آخ از بی حواسی و از شروع ی انقدر یهویی و ترس از تموم شدن ِ یهویی تر.



چه قدر ماهی تو!
می ترسم از آسمان
بیفتی
روی زمینی که شب ندارد... 






پس بگذارید...



داشتم برای ِ دو تا دوست، تعریف میکردم که باید خواست و اصرار کرد؛ که چطور من ماه رمضون سال ِ پیش هی هر روز خواسته بودم و هی دل اّم لک زده بود و هی ... تا بالاخره برداشتند ما رو بردن؛ تا بالاخره رفتم! 

رفته بودم اطراف ِ بازار برای ِ مشق ِ عکاسی، دو تا پسر راه افتاده بودن با طبلشون(؟) پول جمع میکردن برای ِ هیئت ِ محله شون توی پامنار واسه مراسم دهه ی اول؛ یکهو، وسط ِ عکسهای "دست و پول" محرم شروع شد برای ِ من؛ حالا دل اَم میخواد برم، این بار اما یادم رفته که بخوام؛ که هر روز تکرار کنم.
احساس می کنم فاسد شدم بس که همه چیزو یادم رفته و میره؛ می ترسم.
میترسم از این چیزی که هستم.

پس بگذارید، بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون.
در پنهان ترین لایه های روحتان باشد نه آواز آشکار لبهایتان.
بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد.

نهج البلاغه، خطبه 198






هه که هه؛



من همیشه تاریخ خوندن رو دوست داشته م؛ خوندن نه، تاریخ شنیدن رو به گمونم؛ حالا بماند که هیچ چیزی یادم نمی مونه عمراً و به طور ِ کلی -به طور ویژه از خرداد امسال- اعتقادی به تاریخ ندارم!
این ترم، تاریخ ِ عکاسی دارم(داشتم)، اول ِ ترم هم فکر میکردم که این سه واحد هم مثل ِ چاهار واحد تاریخ هنری ه که با استاد ِ بزرگ آژند گذروندیم و وامصیبتا، چند وقتی که گذشت دیدم که نه، این جناب ِ معلم ِ ما (بله، معلم!) خیلی کاردرست تر از هنرهای زیباست؛ بلد ه خوب قصه تعریف کنه، خوب بفهمونه به آدم که چی و چرا، بلده خوب عاشق کنه تو رو، عاشق فلان عکس و فلان عکاس و فلان اتفاق؛ از طرفی خوب هم میفهمه که جذاب ترین کلاس ها رو هم گاهی نباید رفت، گاهی باید خوابید، گاهی باید گوش نبود برای معلم، اینه که وقتی کلی جلسه نرفتم سر ِ کلاسش به خاطر ِ سفر و مریضی و خواب، با لطافت ِ تمام فقط بهم گفت "مهتاب جان، بیا کلاساتم، بیا" و من که تند تند معذرت ی الکی ای خواستم رو خفت کرد که "نمیخوام معذرت بخوای که؛ ببینم دختر تو سفر میری عکس هم میگیری دیگه؟آره؟" و من سری تکون دادم که هی، اگه وقت شه حتماًً!...
خلاصه که، من بدجوری دارم در مکتب ِ این معلم ِ خوش لباس ِ خوش بیان تلمذ میکنم این ترم.
 معلم ِ گراممون یه روزی که داشت در مورد ِ عکاسی منظره حرف میزد، یا شاید از عکاسی ِ قرن فلان ِ امریکا، یه چیزایی گفت در مورد انسل آدامز-که عکساش از طبیعت امریکا اِل و بِل و کلی معروفن- که بچه ها اینو پس ِ ذهناتون داشته باشید وقت ِ دیدن عکسای ِ از لحاظ ِ بصری، بی نظیر ِ آدامز که این عکسا رو وقتی گرفته که چار قدم اون ورتر جنگ بوده، جنگ ِ واقعی ِ واقعی؛ اون وقت آدامز میرفته تو یه بیابونی ساعت ها تلاش میکرده واسه یه عکس ِاز طبیعت؛ نمیدونم که با این حرف ما باید چی فکر میکردیم، اما از لحن ِ گفته برمی اومد که ما باید کمی شک کنیم به دید ِ آدامز، به انتخابش، به سکوت ِ معنادارش در مورد ِ چار قدم اون ورتری که جنگ ه...

***

برای ِ یه نشریه ی داخلی مدرسه، باید میرفتن از معلما میپرسیدن که 22 بهمن 57 رو کجا بودن و در چه حالی؛ بیشتر معلمها یادشون نبود، گفته بودن جای ِ خاصی نبودن؛ این جریان، قضیه ای شده بود برای ما، بعدش از هر آدمی می پرسیدیم که کجا بوده اون روز و کلی آدم بودن که یادشون نبود، همون جایی که 21 و 23 بهمن لابد؛   

    ***

شاید شما به تاریخ اعتقاد دارید؛ شاید به چار سال بعد فکر می کنید که این روزها تاریخ شده؛ به این فکر می کنید که اگه یه آدم ِ عزیزی که این روزها هنوز بچه ست، پس فردا ازتون پرسید که واقعاً چه خبر بود 13 آبان و 16 آذر و 25 خرداد و 30 خرداد و 18 تیر و اینا، بتونید بگید من فلان جا بودم، اونجا انقد ما بودیم انقد اونا، ما این شعارو دادیم اونا اون شعارو، ما ... اونا... و تا ساعت ها شاید ادامه بدین و تاریخ ببافین، شاید میخواید با چشمای ِ خودتون ببینید این همه اتفاق ِ غریب ِ این روزها رو، شاید فکر می کنید آدم میتونه به خودش و به چشماش اعتماد کنه، چه میدونم لابد یک فکری می کنید با خودتون. -به جز اون فکر ِ اولیه ای که باید بود و حضور و شکوه و این حرفا-

من می ترسم؟ شاید؛
من کوتاه اومدم؟ شاید؛
من کم بودم این تابستون و پاییز رو؟ شاید؛
من در رفتم از "جایی" بودن توی ِ 13 آبان و 16 آذر دانشگاه؟ شاید؛
من اما چون به حضور -جهت احصا که هر طرف چند صد نفر آدمن- اساساً اعتقادی ندارم و به تاریخ هم اعتقادی ندارم، الان احساس می کنم همون چار تا همایش و جلسه و مناظره ای رو که رفتم بسَمه واسه این که روایت ِ فانتزی ِ مسخره ای داشته باشم از این روزا -شاید زیاده روی هم کردم!-، احساس نمی کنم که فرق ِ ویژه ای با شمایی که همه جا بودید دارم؛ روایت ِ شما همونقدر ناقص و خنده دار ه که روایت ِ من، منی که این روزها رو"جایی" نبودم.

***

مسخره ست دیگه. که من بشینم در مورد ِ انسل آدامز نظر بدم، در مورد ِ اون آدمی که یادش نیست فلان روز تاریخی رو کجا بوده، اصلاً مسخره ست که فکر کنیم ما باید کاری رو انجام بدیم، اون هم توی ِ شلوغ بازار این روزها.
من خوب حواسم هست که زندگی چقدر پهن تر از تاریخ ه؛ چقدر میشه روایت ِ جدید داشت از روزها؛ همونقدر که یه آدم میتونه از 16 آذر ِ دانشگاه بگه و بغض و بچه بازی و شعار، من میتونم از زندگانی ِ حوالی ِ مسجد جمعه ی اصفهان بگم، از مقبره ی علامه مجلسی ِ پشت مسجد، از پیرمردهای ِ اونجا، از خانومای ِ سرگرم ِ خرید؛
تنگ نظر نباشید تو رو به مولا؛ فکر نکنید در فلان ساعت ِ فلان روز همه باید بریم تو یه نقطه-دقیقاً یک نقطه!- جمع بشیم به پراکنش ِ بغض و اختلاف؛ برید زندگیاتونو بکنید رفقا، برید روایت ِ غریب بسازید از این روزا.
اگه پس فردا ازمون بپرسن که 13 آبان 88، توی ِ کوچه های ِ قدیمی ِ طرشت ِ جنوبی چه خبر بود، اجازه بدید که یک نفرمون اونجا بوده باشه اون وقت.



 



پامنار، کوچه ی خلوت الدوله ی شرقی یا شاید خلوت السلطنه ی غربی.


فکر میکنم پس فردا که یک بنده خدایی نوشته های ما رو (من رو) بخونه، چه زیاد دچار ِ اشتباه میشه؛ چقدر بزرگ و بی خیال من با تعریف کردن ِ این طوری ِ زندگیم -تعریف ِ حداکثر  18% از زندگیم-  دروغ بافته ام به ناف ِ خواننده ی نوشته هام.
خیلی حرف هست، خیلی! جمع و جور نمیشن اما حرف ها که من بعد از بیست خط تایپ کردن، شما رو راضی کنم که چه این روزها عکس پرست شدم! که چه دلم عکاسی از شهر خواسته، که چه من عاشق تهران شدم (بودم اصلاً!) و چه معتقدم که باید و باید و باید ثبت کنیم این شهر رو؛
ننوشتن حرف ها رو بذاربد به حساب ِ حرفهای امروز بعدازظهر ِ دوستی(دوستی؟!) که همه ی آشفتگی ِ من رو آروم کرد که "یک نفر" ِ دیگه هم هست؛ یه نفر که همون چیزایی رو میگه که من میخوام هی بگم از این شهر.
کاش کمی عاقل بشم، کمی وقت بذارم و بفهمم که چی میخوام؛ بعد بیام بگمتون که چه تهران، شهری ِ واسه خودش! چه ما غافلیم از جایی از زمان و مکان که هستیم.



ضمناً: همه ی خط های کاملاً بیربط ِ بالا تلاش های مذبوحانه ی من ِ مسکن خورده ست؛ تلاش های ِ من در حالی که سردرد و تب دارم و پر از کلمه ام و  پر از اشتیاق ِ گفتن ِ کشف های ِ امروز.



   

اینجا همه امام را دوست دارند/ و امام همه را دوست دارد.


روز ِ اول ه هنوز؛ صبح رسیدیم و حالا بعد از ناهار ِ ویژه مون، خوابیدیم روی تخت. کمی قبل تر، همین امروز صبح یا دیشب یعنی، من به تو گفته م که چه این روزها خواب می بینم و چه ناراضی اَم و تو هرهر خندیده بودی به من.

مثل ِ همیشه تو مدت هاست که خوابی، روی دست ِ من. از خواب می پرم، یادم نمیاد کی و چطور خوابم برده، اشکها کأنه دم ِ اسب، ول کن نیستن؛ میخوام بیدارت کنم، بی خیال میشم دستم رو میکشم بیرون، مچاله میشم کنار ِ تخت به گریه؛ چند دیقه ای گذشته که فکر می کنم چی شد؟ چه خوابی بود که اینطور گریه میکنم براش و اینطور خوشحال اَم؟
مرور که می کنم تصویرا رو غرق میشم؛ من "شما" رو خواب دیدم؛ توی ِ خواب ِ من شما برای ِ همه نبودید، شما به من نگاه می کردید و به من لبخند میزدید؛ یه طور ِ دلگرم کننده ای که من نترسم از روزها و اتفاق ها و تردیدها؛ یه طوری که هنوز هم بعد از دو هفته، فکر که میکنم به نگاهتون و به سر تکون دادنتون و لبخندتون، می مونم؛ خواب ِ من بود اون خواب؟ شما توی ِ خواب ِ من بودید؟ به من نگاه می کردید؟...



ضمناً: بعضی حرف ها و تصویرها هست برای خود ِ خود ِ آدم؛ انقدر که نمیشه گفتشون، انقدر که عزیزترن از کلمه های بی ربط به هم ِ من؛ این چند خط ِ بالا هم، هیچ چیزی نیست در برابر ِ حس ِ من بعد از اون خواب.




کم تر از ده روز تا زمستون؛ کدوم خری باورش میشه؟!


من قول میدم اگه این سرماخوردگی-آنفلونزا یی که اومده جا خوش کرده تو وجود ِ من، بره به زودی، قبل از تموم شدن پاییز، من بشینم درست و درمون فک کنم به کارهای همین طوری یک گوشه ای افتاده م؛ از عکس های نگرفته ی دانشگاهی که چه عزیزند این ترم معلماش گرفته تا عکسایی که هر روز میگم با خودم که میگیرمتون یه روزی تا برنامه ی سفر برای تعطیلات ِ دو سه هفته ای بهمن و حتی سر زدن به سفارت افغانستان؛
من قول میدم...



حیف اما که "میان ما و رسیدن، هزار فرسنگ است".


دل تنگی ِ عجیب شاید نه، دل تنگی ِ زودهنگامی ِ اینی که هست؛
دل اَم هوای ِ سردی ِ هوای ِ شبای دانشگا هنر و گرمیِ زیر ِ چادر ِ برزنتی و  شام های ِ دیر ِ دانشگا رو کرده؛ دل اَم هوای ِ صدای ِ بم و دور ِ از اون ور ِ دیوار ِ دانشگاه ِ امام صادق(ع) رو کرده؛ دل اَم هوای دهه ی اول رو کرده توی ِ سال ِ پیش دانشگاهی، هوای ِ اون همه بچه مدرسه ای بودنمون و اون همه بی خیال ِ دنیا بودن رو کرده؛ دل اَم هوای هر شب خونه ی یکی رفتن بعد مراسما رو کرده، دل اَم هوای سبکی ِ بعد گریه ها رو کرده؛ دل اَم هوای لباسای مشکی پوشیدن کرده؛ دل اَم قدم به قدم با کاروان ِشما میاد تا برسید به جایی که باید؛ دل آم هواتونو کرده؛ دل اَم نیست با این روزها هیچ، دل اَم با شماست و تنگ ِ شما؛
دل اَم هوای ِ جنوبی رو کرده که ندیدمش تا به حال؛ دل اَم جنوب میخواد و شب عاشورا و ظهر عاشورا.



دلم براي جبهه تنگ شده است

چقدر جاده هاي هموار كسالت آورند

از يكنواختي ديوارها دلم مي گيرد

مي خواهم بر اوج بلند ترين صخره بنشينم

آن بالا به آسمان نزديك ترم

ومي توانم لحظه هاي تولد باران را

پيش بيني كنم


دلم براي جبهه تنگ شده است

آنجا معنويت به درك نيامده بسيار است

آنجا ما مقابل آسمان مينشينيم

و زمين را مرور مي كنيم

و به اندازه چند چشم معجزه مي بينيم

چقدر تماشاي دور ها زيباست

دلم براي جبهه تنگ شده است

در كوچه هاي بن بست

يك ذره آفتاب به دست نمي آيد

و ما هر روز به انتها مي رسيم

و در هاي عافيت باز مي شوند

و ميز مهرباني ما را

با يك ليوان شربت خنك تمام مي كند

وقتي يك جرعه آب صلواتی

عطش را مي خشكاند

ديگر به من چه كه كوكا خوشمزه تر از پپسي است


بايد گذشت

بايد عطش و سنگلاخ را تجربه كرد

آسايش از مقصد دورمان مي دارد

اسب من به آسمان نگاه مي كند

مردان جبهه چه حال و هوايي دارند

چه سربلند و با نشاط مي ايستند

برويم سر بلندي بياموزيم

آي با شمايم !

چه كسي دوست دارد صاحب آسمان باشد؟


بيا براي هواخوري

به جنگل هاي مجاور جبهه پناه ببريم

سنگر ها ييلاق تفكرند

و كوه ها نگاه ما را به بالا سوق مي دهند

كوه هميشه عجيب است

در كوه تكلم خدا جريان دارد

از عادت كوچه هاي داغ عربستان

تا كوه دور حرا

پيغمبري به بار نشست


بيا به جبهه ، به كوه برويم.

شتاب كن آقاي عادت !

پل هوايي فاصله ديگري است

كه آسمان را از ما مضايقه مي كند

من ميخواهم بيشتر آفتاب ببينم

مي خواهم برف را ، باران را ، بهاران را ، بفهمم

نگاه هواي دود گرفته شهر

تنفس راحت را از ما گرفته است

دلم براي فضاي نا پيداي مه لك زده است

مه ، مهرباني مبهمي است

تا خود را تصور كنيم

تنهايي راز بزرگي است

در تنهايي بي تعارف

مهمان دلمان خواهيم بود

اينجا همه با آسمان حرف نمي زنند

اينجا زير نور نئون آسمان پيدا نيست

مردم براي باز گشايي دلشان

به كافه مي آيند

آنان به لحظه هاي بعد از اكنون

به عبث اميدوارند

آنها هنوز

بهانه هاي روشن دل را نشناخته اند

و در نيمكره تاریک دل آرميده اند

و فكر مي كنند تمام دل

خوشحالي بعد از پيدا كردن يك جنس

با قيمت نازل در بازار سياه است.


بيا به جبهه برويم

من آنجا را يك بار بوييده ام

آنجا رطوبت مطبوعي دارد

كه به ايستادگي درخت كمك مي كند

ما چقدر جاهاي ديدني داريم

ما چقدر غافليم

ما كه به بوي گيج آسفالت

عادت كرده ايم

و نشسته ايم هر روز كسي بيايد

زباله ها را ببرد

چه انتظار حقيري !

دلم براي جبهه تنگ شده است

چقدر صداقت نيست

چقدر شقايق ها را ناديده مي گيريم

حس مي كنم سرم سنگين است


امروز دوباره كسي را آوردند

كه سر نداشت.



ضمناً: سلمان هراتی بدجوری شده هم صدای ِ این حس و حال ِ بی ربط ِ من؛ حافظ ِ این روزهای من.







شعععععررررر


تو خوب بلدی حال ِ منو خوب کنی، اصلش این ِ که تو خوب بلدی حال ِ بد رو، حال ِ متوسط رو به گند رو خوب کنی، هر جایی، هر کسی، هر طوری.
من هم خوب بلدم، خوب بلدم حواسم هیچ نباشه به لب ِ جوی، پای ِ بید، طبع ِ شعر؛ به تو، تو که منو از هر کسی بهتر بلدی.
من خوب بلدم انقدر بی بخار و بی حواس و بی وقت و بی حوصله باشم که دیگه نشه که تکرار شه روزای پارسالا و پیرارسالا؛ که امسالا تو هنوز به همون خر ِ خوبی باشی اما من شده باشم کأنه یابو.
که ای تف به امسالا.


ضمناً: به دلیل ِ بی شعوری ِ ذاتیم شعره رو میچسبونم اینجا, هه که هه. بعد هم کسی فکر نکنه  که شعر چی و واای و چه خوب، این شعر فقط با صدای ِ رفیق ِ ماست که ادم رو ولو میکنه روی ِ صندلی عقب ِ ماشین ِ اون یکی رفیقمون! (ارادتمند ِ شما هستیم کلاً ما خانوم ِ حمید اینا!)

آمد درست زير شبستان گل نشست
دربين آن جماعت مغرور شب پرست

يک تکه آفتاب نه يک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است

اين بيت مطلع غزلی عاشقانه نیست
اين سومين رديف نمازی خيالی است

گلدسته اذان و من و های های های
الله اکبر و انا فی کل واد ... مست

سبحان من يميت و يحيی و لا اله
الا هو الذی اخذ العهد فی الست

يک پرده باز پشت همين بيت مي کشيم
او فکر می کنيم در اين پرده مانده است

سارا سلام...اشهد ان لا اله... تو
با چشمهای سرمه ای...ان لا اله ...مست

دل می بری که...حی علی ...های های های
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست

بالا بلند ! عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست

باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب..اشهدان..دردلم نشست

آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پريد
نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست

سبحان من يميت و يحيـــــــــــــی و لا اله
الا هو الـــــــــــــذی اخذ العهــــد فی الست

سبحان رب هر چه دلم را ز من بريد
سبحان رب هر چه دلم را ز من گســــست

سبحان ربی الــ... من و سارا .. بحمده
سبحان ربی الــ ... من و سارا دلش شکست

سبحان ربی الــ... من و سارا به هم رسیــ...
سبحان تا به کی من و او دست روی دست؟

زخمم دوباره وا شد و اياک نستعين
تا اهدنا الـصـ ... سرای تو راهی نمانده است

مغضوب اين جماعت پر های و هو شدم
افتادم از بهشــــــــــــت بر اين ارتفاع پست

يک پرده باز بين من و او کشيده اند
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است

محمدحسین بهرامیان







واضح ِ که تغییر دادم حرفتو دیگه ؟ :)


چیزی که بیشتر از همه چسبید بین حرفهای مثل ِ همیشه تند تندت توی تاریکی ِ پارک لاله، اونجاییش بود که گفتی تو اگه اینی، برو این باش. اگه مبارزی خب بجنگ؛ نشین غر بزن به جون ِطرف مقابل، خودتو کوچیک نکن، هدفتو کوچیک نکن، بجنگ، پای ِهدفه وایسا، درست، راست، محکم. چی کار داری که طرفت توی ِ این بازی داره نارو میزنه و پای بند ِ قواعد نیست؟ چرا فش میدی؟ راتو بکش برو وقتی رسیدی به اینطور بی اخلاق هایی...



ضمناً: اعتراف می کنم کلاً حواسم نبود چی میگی؛ بیشتر حواسم بود که این توئی که بعد از مدتها داری حرف میزنی با من! جدی جدی بعد مدت ها بودا! :)



چه خوبی بوده  سلمان ِ هراتی و ما میدونستیم و باور نمیکردیم.


  آدمهایی که سفر نمیرن همیشه یکی از چند تا سوالشون ازم اینه که "پول سفر رو از کجا میاری؟"

من ام پررو، با اصرار زیادی میگم که پول سفر جور میشه، این من نیستم که باید بدوئم دنبال ِ پول سفر، پول سفر هست و من باید سفر رو برم که پول ِ یهو به فنا نره! :)
حالا این آخر ِ هفته ای که تهران تشریف دارم علائم ِ یه سرماخوردگی ِ تمیز هی داره بیشتر و بیشتر میشه از دیشب و عسل و آبلیمو و خواب و شلغم هم بیفایده ست. گویا پول ِ سفر ِ گیر کرده باید برم تقدیم دکتر و دوا درمون کنم.
اینطوریاست که میگم تهران جای ِ موندن نیست؛ این تهران، پایتخت ِ مملکته ما داریم آخه؟!


ضمناً: از سایر ِ گندی های در تهران موندن، یکی هم تند تند اینجا نوشتن ه.



واااااای! تبلیغ جدیده ی محسن رو دیدی؟؟ :)

این خواهر ِ گرام ِ من، سارا، خیلی آدم حسابی ه؛ از اونایی که میتونم شرط ببندم یه چیزی میشه. حالا گیر ِ این قضیه نیفتید که چیزی شدن چی ه و اصن کی میگه فلان چیز، چیزیه و بهمان چیز، چیزی نیست. سارا به نظرم درست از اون چیزای ایده آل میشه. از همونایی که ما حتی با این سنمون و این همه خانومی مون(اوهوم) هم نمیتونیم به اونطور بودن فکر کنیم چه برسه به عمل.
خوبه. من راضی ام، از اون جهت که اگه سارا نبود مامان بابام سر به بیابون میذاشتن هر وقت که به من و زندگیم فک میکردن به گمونم.
الان بعد این که اتاقمو تمیز کرده گفت که برم چایی درست کنم که بخوریم. :)

اینم از خوشی ِ این پنج شمبه ی پاییزی ِ تهرانی ِ خوش رنگ و بو.





بیا! میگن عبادته این چیزا،  بعد تو هی نظر بده و غر بزن و کلاً.


 

سکوت و خوش خلقی عباداتی هستند که از همه ی عبادت ها بر بدن آسان ترند.


حضرت محمد صلوات علیه






ضمناً: البته که قابل توجه تو که به ثواب اعتقاد ویژه ای داری! :)




کدام تکه ‌ی جهان ما را تنها برای چند روز دو باره به هم می ‌رساند...



من چرا دل به تو دادم که دلم می​شکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو همایی و من خسته بیچاره گدای بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند                  
یا چه کردم که نگه باز به من می​نکنی تا ندانند حریفان که تو منظور منی تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی ور جوابم ندهی می​رسدت کبر و منی تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی                  


ضمناً: خب به من چه. مجبور بودم الکی الکی جمعتون کنم یه جایی که احوالات ِ خوب در رفت و آمد باشه؛ یه جایی که مثلاً نفهمیم اینجا تهران ه و این روزا توی دانشگا تجمع ه ؛ که به رفتن فکر کنیم. حالا شما هی منو مسخره کنید! حرفی نیست اصلاً، من راضی م که ما باشیم و حرف از سفرهای فانتزی ِ عجیب غریب بزنیم حتی و هیچ وقت هم نریم اون سفرا رو.

ضمناً2: اومدم خونه یادم افتاد توی شیراز هیچ کتابی از سعدی نداشتیم که بخونیم، غزلیات ِ سعدی رو آوردم و باز کردم و غزل ِ بالا.

ضمناً3: بزغاله ی عزیز ِ من...






دلا بسوز که سوز ِ تو کارها کند و الخ.


میگفت همین طور که شما الان همگی میخندید به دردهای اون آدمای قدیمی، اون موقع میخندن به دردها و مشکلای ِ شما.
من میگم خودمون هم میخندیم؛  خدا رو چه دیدی، شاید اون موقع بودیم هنوز و میخندیدیم شیرین و میخندیدیم رها به مشکلایی که روزی -درست مثل ِ امروزها- فکر کرده بودیم منتهای ِ مشکلن.
من میگم هیچ دور نیست این خنده ها؛ شاید همین فردا، ناگهان.



ضمناً: دردناک ترین قسمت ِ تجمعای دانشجویی و کلاً، اون قسمتی ِ که تو میبینی واکنشت به یه شعار ـ پست ِ رذیلانه ی احمقانه خنده ست؛ یه لبخند ِ یهویی ِ معلوم نیست از کجا که تا به خودت میای اومده رو لبت. بعد بدتر دیدن ِ این لبخندست توی ِ آدما در حالی که خسته ن و در حالی که خوشحال نیستن از این خنده ای که هست؛ تجسم ِ همه ی انسانیت ِ نداشتَمِه اون لحظه ای که خنده هه میاد.



میفرمان: سفر کردم که از یادم بری، دیدم نمیری!

روز ِ دوم یا سوم ِ سفر، یکهو میفهمم (می فهمیم البته من و مائده) که اینجا شیراز ه؛ شیراز اونم توی پاییز.
امروز دو سه ساعتی که تنها راه میرفتم توی ِ خیابونهای ِ شلوغ ِ بازار اصفهان و هیچ وصل نبودم به تهران، تازه فهمیدم اینجا اصفهان ه نه تهران.
شب، میرسیم تهران؛ انگار  با دور ِ تند همه ی دردهای ِ این یه هفته ی شهر رو ریخته باشن توی وجودم، تلخ میشم و پر از انتظار فردا، که چی میشه ینی؟
مهم هست، مسلماً مهم هست اما زندگی پهن تر از هر حرفی و هر اتفاقی ه؛ باید رفت و نبود. هیچ چیز ِ این شهر و این زندگی انقدر ارزش ندارد که من و تو رو فسیل کنه، که منو و تو رو گریه ئو کنه، که من و تو رو خم کنه و بشکونه و پیر کنه.
پاییز رو نفس بکش رفیق! گور ِ بابای ِ شعار و شعور، بیا بشینیم ختم ِ حافظ بکنیم که من امتحان کردم باز و جواب داد. پاییز رو نفس بکش رفیق.


ضمناً: پرت و گیج و خنگ و نفهم و دور از جریان و منفعل هم، من نیستم.





بذار بمیرم من از دست ِ خودم.

 

 

دیگه به نظرم کافی ه. دو هفته زندگی ِ معمول رو نفس نکشیدن رو باید تموم کنم، برگردم به روزهای ِ با شما؛ دلم تنگ شده برای ِ بودن ِ تک تکتون. تاب ِ این همه نبودنتون رو و این همه نبودنم رو توی ِ روزمره های شما ندارم. نمیتونم انقدر غلیظ نفهمیدن ِ روزمره هاتون رو تحمل کنم.

 

 ضمناً: اینجا رو ببینید.

بعداْ: ترسناکه خیلی خیلی؛ من به هیچ چیز، به هیچ چیز ِ هیچ چیز نمیتونم فکر کنم وقتی به خودمون فکر میکنم، به رابطه های ِ لنگمون.به این که ما هم رو بلدیم، می فهمیم، حتی وسیع و حتی عمیق اما ما حرف نمیزنیم! تو به من نگاه می کنی توی اتوبوس و پر از اضطرابی و پر از کشف اما ساکتی، تو با من حرف میزنی انقدر که راننده ی آژانس فحشمون بده اما هیچ حرفی نبوده بین ِ ما واقعاً، تو ی لعنتی توی بغل ِ من گم میشی، منو پر از خوشی میکنی اما وقت ِ حرف زدن محترمانه ازم میخوای که گورمو از جلوی چشمات گم کنم اگه به لنز ِ واید اعتقاد دارم. من میترسم.

 

 

تیتر بزنم چی که تو له نشی و تو گریه نکنی و تو نترسی؟!


از این ترس هایی که پخش میشه همه جای ِ آدم؛ از اون ترسای ِ بزرگی که بی چاره ام در برابرش میاد سراغم وقتی فک میکنم که بالاخره یه روزی شما نیستید؛ یک روزی که من هستم و شما نیستید و حسرت ِ همه ش. ابلهانه ست اگه به اتفاق ِ دیگه ای فک کنم جز این، مثلاً به چیز ِ چرتی تو مایه های زودتر از شماها مردن.

هیچ چیز نمیتونه حجم ِ حسرت و تنهایی ِ روزی که نیستید رو پر کنه آخه که.