مستی!


شب ِ جمعه ای که باشد امشب و لیله الرغائب هم، رفتیم پیش آقای ِ غیاثی، جای ِ همه ی دوستان خالی. قطعه ی نام آوران خُب درخت توتایی داشت! انقدر با مهدی توت خوردیم که فکر کنم آقای غیاثی اون دنیا به روم بیاره شایدم همین امشب بیاد به خوابم! بعد هم برگشتنی حدود 50 تا بلال خريدیم و اومدیم خونه با خانواده لذتشو بردیم. یعنی انقدر من معتقد و مذهبی و اینام که نگران خودمم.



شوق ِ دیدن ِ تو.


هر که را خاطر به روی دوست رغبت می کند
بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست

سعدی





ضمناً: محض ِ یادآوري این که امل یعنی آرزو و آرزو توفیرها دارد با رغبت که یک چیزیست در مایه های شوق و میل و امشب لیله الرغائب است و دعا کنیم در حق ِ هم.


ماه ِ خدا


  فکر می کنم اینها تمرين ِ برای اتفاق اصلی، شاید هم اتفاقات اصلی! بیمار هم هستم، اگر بیمار نبودم نمیرفتم تشییع جنازه و خیره خیره به آدمها نگاه کنم تا ببینم هرکسی چه حالی داره، بعد توی ذهنم ثبت کنم؛ خواهرها اصولاً از همه بدحال ترند، جوونترهاشون بیشتر. برادرها آشفته اند و دنبال کارها. همسرها(!) بهت زده و خیره. مادرها مدام یاد ِ خاطره ها می افتند و کوچیکترين اتفاقات ِ گذشته یادشون میاد و هرچند دیقه یه بار بغضشون میترکه. پدرها دورتر خیره اند به ماجرا.

  اینها رو ثبت می کنم به اضافه ی ویژگیهای فردی اقوام که کدومشون آرومتره، کی زود سرش درد میگیره، کی غش می کنه، کی آروم یه گوشه میشینه اما اگه نري اشکشو درآري سکته/دق می کنه به زودی، کی میتونه پیش بچه ها بمونه، کی تو هاگیر واگیري که همه غش می کنن میتونه آب بزنه به صورتا و آدما رو به هوش بیاره و کی حواسش به مراسم و اعلامیه و مستحبات ِ کفن و دفن هست و ...



ضمناً: توی ِ این مدت دونفر از فامیل فوت شدن، یکی شون باغبون بود یکی دکتر. فکر که می کنم می بینم چه شغلهای عجیب ِ خوبی برای ِ اون دنیا داشتن. یکی همیشه بیشتر از این که با آدمها بوده باشه با درختها بوده و یکی هم که پزشک ِ همیشه همراه خانواده که جز ذکر خیر چیزی نبود ازش هیچ وقت.
به خودم که فک می کنم و کارها و سرگرمی هام دیوانه میشم! فک کنید که من فردا بمیرم، یعنی اصلا از خجالت گذشته وعضم با این زندگی ای که دارم!
 خدایا! من دیگه بزرگ شدم، شما بگو من چی کاره شم پس؟!!



طن ِ من و تبیب های بی فایده!


شنبه صبح که رسیدیم تهران، قرار بود یک هفته ی پرکار داشته باشم، اصلاً پاشدیم بند و بساط شادی عروسی خواهر مهدی رو رها کردیم که به امورات مهم برسیم. الان، سه شنبه عصره و من از پنج تا کلاس این هفته م یکیشو رفتم فقط، چهار روزی هست به محض قدم از قدم برداشتن به نفس نفس میفتم و حالت تهوع می گیرم، شبها نمیتونم درست نفس بکشم و روزها بی حوصله ام؛ اینها یعنی من به فاصله ی کمتر از ده روز دوباره سرما خوردم، سرماخوردنی!





یک سلحشور، نور نگاه یک کودک را میزان می داند.


بنده زن عموی ِ این جوجه ای که می بینید هستم! :دی
بعد بنده حتی دلم تنگ هم میشه واسه این  جوجه!



این عزیزان دل هم که معرف حضور هستند!




ضمناً: گفتم این عکسا رو بعد بیشتر از یک ماه که رو دسکتاپ بودن بذارم ببینید، پانشید نوشته ی قبل رو بخونید فک کنید من یک افسرده ی بخ بختم! این طوريا نیست عامو.

ضمناً2: این دو تا عکس آخرين عکسایین که من گرفتم به گمونم که برمیگردن به تعطیلات عید؛ من چنین دانشجوی ِ عکاسی ای هستم یعنی.



بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود


دلم خیلی زیاد برای نوشتن تنگ شده؛ بعد هرچی فکر می کنم از چی بنویسم نمیدونم، حس می کنم احوالاتم بیشتر از وقتای دیگه گذرا هستن و غیر اصیل!
یک دمدمی مزاج ِ ولگرد ِ هیچ کاري نکنی شدم که خودم هم گاهی به تنگ میام از خودم. به شدت مایلم که از هر جایی که هستم فرار کنم به ویژه از دانشگاه، به ویژه شنبه و سه شنبه ها 2 تا 6. دلم میخواد استادا طوري باشن که روم بشه برم بگمشون که تو خوب، تو استاد، تو عالی، من اما نمیتونم، نه که نخوام و نه که همیشه این طور بوده باشم یا بخوام این طور بمونم، اما الان تو این حال و روز، جان ِ من اجازه بدید من با موضوع ِ وحشت و امريکا و انتظار و خوردن و رنگ و عید، دست به آفرينش هنري نزنم؛ اجازه بدید به خودم اجازه بدم تا اردیبهشت تموم نشده قدم زنان برم پارک لاله بشینم به تماشای بهار بی که عذاب وجدان ِ این همه پروژه ای رو داشته باشم که ذره ای بهشون تعلق خاطر ندارم؛



ضمناً: بعد از دو خط اول، یک آدم عاقل باید چیزی ننویسه. من اما اینطور آدم ِ غیرعاقلی ام.





من و آه و من و آه و من و آه



این دو تا فاطمیه ای که سر و همسر داشته ام، سخت تر می گذره. تاب ِ بودن در مجلسی رو ندارم که درش از علی(ع) بگن بی فاطمه(س)؛ "قرار بود كه عمری قرار هم باشیم" ، "خوشا من و تو كه ابر بهار هم باشیم"، "پس از تو من امیری بی‌سپاهم"، "پس از تو من سلامی بی جوابم"،  "خداحافظ گل پیغمبر خاتم"، "خداحافظ علی ماند و غم عالم"، "لکلّ اجتماع من خلیلین فرقه..."، "لا خیر بعدک فی الحیوه"و ...


خدایا، چه صبري به ماها دادی!




.



بودن به از نبودن، خاصه در بهار...*




* اصلاح شد با تذکر ناهید:


بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...









حضرت والا، اردیبهشت جان! با رأفت بنگر به ما بیشتر از این.



وقتی دختر مجرد باشی، همیشه میشه رفتن به مهمونی رو بپیچونی حتی دو دیقه مونده به بیرون رفتن از خونه و حتی تر وقتی دلت برای همه ی آدم های مهمونی تنگه اما خب حوصله نداري الان. این روزها اما، این اتفاق برای من چیزی شبیه آرزوئه؛ درسته که من خودم یه پا مهمون بازم و کلاً کیفور میشم از رفت و آمد اما خب یه روزهایی مثل این روزا دلم میخواد برا خودم باشم، پاشم برم یه جا بیکار بشینم اصن. هیع.

همین. انقدر تحت فشار عید در خدمت خانواده و آخر هفته های از کلی قبل رزرو شده برای یک کارهایی هستم و انقدر تا آخر اردیبهشت مجالی نیست که از الان غصمه.






دل همیشه غريبم هوایتان کرده است، حضرت ِ ولی نعمت!



امام رضا! به نظرتون درسته این کار؟
شما که با ما از این کارا نمی کردید که حضرت رئوف؛ ما که از شما این طور چیزهایی ندیده بودیم حضرت خورشید؛
آقا! دل ِ ما این روزها خیلی خیلی داغ و درد داره؛
فکر ِ مدینه نرفتن ها، هر فاطمیه میکشه بنده رو، مشهدتون رو چرا دريغ می کنید دیگه آقا؟





تن ما و ناز طبیب!


همیشه همین طوره؛ حال روحم بده و بی اعصابم، سرما میخورم. در اثر استراحت تو خونه و هیچ کاري نکردن و قطع هرگونه رابطه ای با امور جدی زندگی، حال روحم خوب میشه. تصمیمات کلان و جامعی برای آینده میگیرم. افق ها، روشن میشن. در حال چیدن جزئیات حماسه ای که برای آینده تدارک دیدم، دوباره علائم سرماخوردگی رو حس میکنم. چندساعت یا چند روز بعد، سرما خورده م. در اثر ویران شدن همه ی برنامه هایی که برای روزهای خوش آینده ريختم، حال روحم بد میشه و ...



ضمناً: کور شم اگه دروغ گفته یا اغراق کرده باشم.




خلوت الدوله ی شرقی...


چقدر این بارون شگفت انگیزه؛
حال ِ خراب ِ نزار ِ آدم رو یکجوري می کنه؛ دگرگون و متحول نه. شاید هشیار.
حضرت بهار! لطف کن و اینجوري بهار باش، نه اونجوري تابستون.



ضمناً: دیروز زیر بارون با موتور رفتیم بازار! معجون دلچسبی بود، بودن تو بازار و صدای بارون رو سقف بازار و خريد کردن با مهربان همسر.



در حین دیدن ِ هفت


ابوالقاسم طالبی رو از قلاده های طلاش بیشتر دوست دارم؛
این حق پذیري ِ توأم با شل بودن. کاش توی جمهوري اسلامی کمی طالبی بیشتر بود که کمی انگیزه ی بیشتري داشتیم برای شل بودن و رفتن به سمت تخصصی شدن.




به زودی


میخوام یک چیزهای زیادی بنویسم، خوب و بد، خوش و ناخوش؛


خلاصه این که بهاری دیگر بی حضور تو از راه می رسد.

 

 

از صبح ۱۲ فروردین تهرانم؛ انگار که با همه ی دنیا قهر باشم بر نیمچه اشتیاقم برای خروج از خونه هم غلبه کردم و تاحالا از خونه بیرون نیومدم. در عوض نشستم تو خونه و با خودم فک می کنم یعنی شنبه که بخوام برم دانشگاه و بگم من دقیقا بعد از یک ماه هیچ کار درسی نکرده ام و تنها کاری که برش مداومت داشتم در این مدت خواب و  دندون درد بوده، قیافه ی اساتید چه شکلی خواهد شد؟
قیافه ی اساتید که هیچ، واقعا قیافه ی خودم چه شکلی خواهد بود/ است؟
در واقع سوالم از خدا/دنیا/شما/ آقای مجری اینه که من الان چه شکلی ام؟

 

 

نوبهار است گویا.


خدایا! غلط کردم که خواستم برگردم شهر؛ منو برگردون همونجایی که از 27 اسفند تا 6 فروردین بودم. شهر بسمه دیگه.



ضمناً: لازم به ذکره که یک فقره پارچه ی چادری در همین شهرنشینی خریدم که دارای خال خال های ریز رنگی رنگی ه! یعنی ف.ع الان منتظرم بعد عید شه بدوزم رم کنم بیام خونه تون حرص بخوری :))




سال می گردد که شاید چون تویی پیدا کند...

 

 

 دور ِ تند ِ زندگی برای ِ چند روزی به برکت ِ زندگی توی ِ یک پادگان ِ نسبتاً نظامی، آروم  شده و آدم میتونه بشینه و به پیچ و خم های ِ روزهاش فکر کنه و هی شگفت زده بشه/باشه.
اون هم چه نشستنی! در جوار ِ بیست و دو شهید ِ تازه تفحص شده و توی ِ هوای ِ بهاری ِ اهواز.

 

 

 

 

 

 

از نگاه تابانش گرچه دورم امشب/ جام جانم از عشق او بود لبالب



جزیره ی هرمز-بهمن 1387
عکاس: مائده ا.




چشمانت دریاهای جهان را آرام می‌کند،
نگاهت مرا؛

راه که می‌روی پرنده‌گان به درخت‌ها برمی‌گردند،
فرزندانْ به خانه‌های سال‌مندان؛

نیم‌کُره‌ی شمالیِ زمین بهار می‌شود،
این یعنی اجازه داده‌ای عاشقت باشم؛

بخند!
با هر لب‌خندت جهان جای به‌تری می‌شود
...





ضمناً: دلم از الان پرکشیده و رفته جنوب؛ با همه ی خستگی و حال نداري و حجم کارهایی که نیمه تمام میذارمشون تو سال 90 و میرم فردا از تهران، ترکیب بندرعباس و اهوازی که بینش چندساعتی شیراز هم هست، طور ِ عجیبی روح نوازه.



بی تو زمین آسمون نداره...




همین امشب که من ِ بی قرار، بی تاب ِ آرشیوخونی ِ وبلاگه توئم بلاگفا قر میاد.
دلم فک می کنه با تو غريبه ست و میخواد نوشته هاتو بخونه، دلم خره.


«در خلوت بعد از يك تشييع»


دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر جاده‌هاي هموار، كسالت‌آورند!
از يكنواختي ديوارها دلم مي‌گيرد
مي‌خواهم بر اوج بلندترين صخره بنشينم
آن بالا به آسمان نزديك‌ترم
و مي‌توانم لحظه‌هاي تولد باران را
پيش‌بيني كنم

دلم براي جبهه تنگ شده است
آن‌جا معنويت به درك نيامده بسيار است
آن‌جا ما مقابل آسمان مي‌نشينيم
و زمين را مرور مي‌كنيم
و به اندازه‌ي چندين‌هزار چشم معجزه مي‌بينيم
چقدر تماشاي دور زيباست

دلم براي جبهه تنگ شده است
در كوچه‌هاي بن‌بست
يك ذره آفتاب به دست نمي‌آيد
و ما هر روز به انتها مي‌رسيم
و درهاي عافيت باز مي‌شوند
و ميز مهرباني ما را
با يك ليوان شربت خنك تمام مي‌كند
وقتي يك جرعه آب صلواتي
عطش را مي‌خشكاند
ديگر به من چه كه كوكا خوشمزه‌تر از پپسي است

بايد گذشت
بايد عطش و سنگلاخ را تجربه كرد
آسايش از مقصد دورمان مي‌دارد
اسب من به آسمان نگاه مي‌كند
مردان جبهه چه حال و هوايي دارند
چه سربلند و بانشاط مي‌ايستند
برويم سربلندي بياموزيم
آي با شمايم!
چه كسي دوست دارد صاحب آسمان باشد؟

بيا
براي هواخوري
به جنگل‌هاي مجاور پناه ببريم
سنگرها ييلاق تفكرند
و كوه‌ها نگاه ما را به بالا سوق مي‌دهند
كوه هميشه عجيب است
در كوه تكلم خدا جريان دارد
از عادت كوچه‌هاي داغ عربستان
تا كوه دور حرا
پيغمبري به بار نشست

بيا به جبهه به كوه برويم
شتاب كن آقاي عادت!
پل هوايي فاصله‌ي ديگري است
كه آسمان را از ما مضايقه مي‌كند
من مي‌خواهم بيش‌تر آفتاب ببينم
مي‌خواهم برف را، باران را، بهاران را بفهمم

نگاه كن هواي دودگرفته‌ي شهر
تنفس راحت را از ما گرفته است
دلم براي فضاي ناپيداي مه لك زده است
مه، مهرباني مبهمي است
تا خود را تنها تصور كنيم
تنهايي راز بزرگي است
در تنهايي بي‌تعارف
مهمان دل‌مان خواهيم بود
اين‌جا همه با آسمان حرف نمي‌زنند
اين‌جا زير نور نئون آسمان پيدا نيست
مردم براي بازگشايي دل‌شان
به كافه مي‌آيند
آنان به لحظه‌هاي بعد از اكنون
به عبث اميدوارند

آن‌ها هنوز
بهانه‌هاي روشن دل را نشناخته‌اند
و در نيم‌كره‌ي تاريك دل آرميده‌اند
و فكر مي‌كنند تمام دل
خوشحالي پس از پيدا كردن يك جنس
با قيمت نازل در بازار سياه است

بيا به جبهه برويم
من آن‌جا را يك بار بوييده‌ام
آن‌جا رطوبت مطبوعي دارد
كه به ايستادگي درخت كمك مي‌كند
ما چقدر جاهاي ديدني داريم

ما چقدر غافل‌ايم
ما كه به بوي گيج آسفالت
عادت كرده‌ايم
و نشسته‌ايم هر روز كسي بيايد
زباله‌ها را ببرد
چه انتظار حقيري!

دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر صداقت نيست
چقدر شقايق‌ها را نديده مي‌گيريم
حس مي‌كنم سرم سنگين است
امروز دوباره كسي را آوردند
كه سر نداشت



ضمناً: این شعر سلمان هراتی، برام حکم یه صحبت خنک بهاري با یه رفیق هم دل رو داره؛ انقدر دوستش میدارم که خدا میدونه؛ و من رو یاد عزیزترين آدمهام (که بخش زیادیشون الان هویزه ان و من حتی توانشو ندارم که بهشون اس ام اس بدم) و خوب ترين دوران های زندگیم میندازه.
و البته الان اینجا گذاشتن این شعر، ربط مستقیم داره به حرف زدن با محبوبه که می گفت بیست و یک شهید رو تشییع کردن همین چند ساعت پیش...
و البته تر از فاطمه و لیلا جا داره یاد کنم به طور کلی و از فاطمه ع و عطیه و معصومه و فاطمه که این مشهد آخري فال سلمان هراتی می گرفتیم با هم و چقدر هم خوب بود ترکیب صحن انقلاب و سلمان هراتی.
شادی روحش صلوات..







بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست...



کاش این روزها این جا بودی یا کاش من اینجا نبودم؛ یعنی لااقل هم تو نبودی هم من. اینطور که هم من اینجا خوبم و سرگرم، هم تو اونجا خوبی و سرگرم یک طور نه چندان دلچسبی خوبه که عین ِ خوبیای قبل نیست.





شکر ِ خدا که از مردمیم و درد رو هنوز می فهمیم.


صبح توی تاکسی داشتم رادیو مجلس گوش می دادم؛ جالب بود، بیشتر از نیم ساعت لاريجانی و دوستش(که اسمشو نمیدونم) داشتن تک تک نام می بردن از نماینده ها که بیان رای بدن و دم در واینسن. میدونم عادی ه این اتفاق تا حدی اما امروز دیگه خیلی طولانی شد؛ دوستان خیالشون راحت شده بود گویا؛ یا هستند یا نیستند. امانت مردم هم... همه ی شعارهای برگه های انتخاباتی هم... همه ی جلسه های مسجدهای پایین شهر و وعده ها هم...

***

صبح توی تاکسی، خانومه داشت پسرشو میبرد بیمارستان شريعتی ام آر آی؛ پول نداشت... بچه هر چندساعت تشنج می کرد... بچه جون نداشت... مامان ِ رمق نداشت...




ضمناً: چقد سخته که هردو تا حرف بالا واقعی ه.



در احوالات ِ منشی ِ صندوق ِ انتخابات بودن



هنوز هفت و نیم نشده بود که رسیدیم؛ یه پیرزن و دو تا پیرمرد قبل ما اومده بودن وایساده بودن یه کناري از حیاط مسجد منتظر بودن هشت بشه که رای بدن؛ هرچقدر هم بچه ها اصرار کردن که خانوم پیرزن بشینه رو صندلی تا 8، قبول نکرد. هی این پا و اون پا کرد تا 8 شد؛ اولین رای ِ صندوق رو با سلام و صلوات داد و با خوش حالی ای به اندازه ی روزهای ِ عید رفت.



کو سفري که ما را ببرد؟


شب جمعه ی هفته ی قبل که اصفهان بودیم، دم غروب رفتیم نقش جهان؛ قرار بود چندتایی قلمکار بگیريم برای خونه و یک آدمهایی. وقتی رسیدیم یک طرف میدون روز بود یک طرف شب. درست همون طوري که دل ِ آدم قیلی ویلی میره برا آسمون.
غرفه ی امانت ِ دوچرخه ای اونجا بود که رفتیم ازش یک دستگاه دوچرخه گرفتیم و مهدی به آقا اطمینان داد که من سوار نمی شم و خودش سوار شد و من هم آروم آروم پشت سرش رفتم تا رسیدیم به مغازه ی مورد علاقه مون و غرق قلمکارها شدیم تا اذان.
نماز رو توی مسجد امام خوندیم؛ بین پیرزن پیرمردایی که اونجا محله شونه، بعد از نماز، کمیل آرومی می خوندن، من محو کاشی های ِ نامنظم چیده شده روی دیوار بودم و مست ِ کمیل.
از نماز که برگشتیم به مهدی اطمینان دادم که خسران ِ که من سوار دوچرخه نشم؛ سوار دوچرخه شدم تو تاريکی ِ میدون و خب عالی بود، جای رفقا هم بی شک خالی بود.




ضمناً یک: تا به حال این میدون رو انقدر خلوت و خواستنی، نیافته بودم! واقعا کیست که نداند اسفند ماه ِ سفر رفتنه؟

ضمناً دو: نطقم باز شده؛ یا افسرده ام یا نطق بازشدگی ِ بعد از افسردگی ه.

ضمناً سه: امروز زن عمو شدم! احساس متشخص بودگی دارم! :دی




وعده ی دیدار ِ ما! :)



عکس از سعید صادقی




...



                      چشمم به راه
                      تا که خبر می دهد ز دوست ...







جایی که عرض زندگی زیاد تشریف دارن.

 

 

دلم امروز دوباره، درست مثل اون روزایی که میومدم سبزه میدون اصفهان از دوچرخه ها عکس می گرفتم* و ساعت ها میرفتم تو خلسه ی زندگی مردمان اینجا، زندگی خواست. اینجا بودن و آروم بودن و شناختن مغازه دارا و آدمای محل.

با مامان مهدی رفته بودیم سبزه میدون، خرید میوه و سبزی برای مهمونی امشب.

 

 

ضمنا: * آذر88 هم در بهت بودم از میدون عتیق اصفهان.

 

تهران ِ لعنتی.



خدا می دونه چقدر خوشحالم که هنوز هم میشه گاهی از تهران رفت و نبود توی ِ این شهر ِ متناقض.




حضرت بهار!



کاش زودتري بهار شه؛ بهار خوبه، بهار ِ امسال، خوب تره ایشالا، یعنی که من زیاد منتظرشم و امید دارم بهش.




هییییع خدا..


امروز کنجکاویم برای دیدن فضای کنکور تحصیلات تکمیلی(!) بر تنبلی عصر جمعه م غلبه کرد و نیم ساعتی قبل از شروع کنکور کارت رو دانلود و پرينت کردم و راه افتادم؛ ترافیک بود؛ قرار بود -به نقل از کارت- که 2 درها بسته باشه، کمی قبل از 3 رسیدم؛ کلی آدم داشتند میدوئیدن، فهمیدم که همه چی، حتی کنکور ارشد در فضای بچه های هنر متفاوته با نمونه های دیگه. هیچی دیگه، 3 کنکور شروع شد؛
اطلاعات بنده از کنکور ارشد درين حد بود که نمیدونستم درسا چی ه تا وقتی رو جلد دفترچه رو خوندم. اسم درسا نشون می داد کشکی و اعصاب خورد کنه؛ وسوسه شدم پاشم نمیدونم چرا پا نشدم. هنر فرهنگ ادبیات ایران و جهان، 30 تا سوال، دیگه تصور کنید از اسم که چه ارااااجیفی پرسیده بودن، انگار که مسابقه ی تلفنی ِ تلویزیونه!
بعد هم 20 تا سوال مبانی مرمت که من کلاً نفهمیدم سوالا پیرامون مرمت چی بودن واقعا! و بعد حتی 20 تا سوال مرمت یا همچنین اسمی، توجه کنید که جمعاً 40 سوال از مرمت بنا و نقاشی و ظرف و ظروف؛
و خب 60 تا سوال فن شناسی و تاريخ عکاسی که آدم دوست داشت بره بگیره بزنتشون بس که فک کرده بودن ملت اسگلن و خب جالبه که ملت اسگلن!
26 تا سوال جواب دادم؛ کلی بدحال شدم، از جلسه خارج شدم و تا در ِ دانشکده تربیت بدنی فهمیدم طی ِ مکاشفاتم که پس چرا یه عده دکتر و دندون پزشک و مهندس ارشد عکاسی میخونن تو دانشکده مون!
و بعد از در دانشکده تا میدون انقلاب، فهمیدم بعیده بتونم توان ِ خوندن برای ارشد داشته باشم؛ آخه بلاهت تا کجا؟ اگه سال بعد خواستم ارشد بدم، بیاید یادم بیاريد که امروز چه حالی داشتم، جان ِ خودتون.



ضمناً: سر جلسه دلم میخواست برم مراقبا رو بزنم به خاطر سطح ِ بلاهت سوالا! به نظرتون ما کی از دست سنجش راهت میشیم؟

بعداً: خب رفیق مون منو آگاه کرد که گویا یه سري درسا ضريبش صفر بوده اصلاً به ما ربطی نداشته و من ناآگاهانه درصدد بودم پاسخگوی اون سوالا باشم! :دی