آه...

این محرم یک طور عجیبی فرق دارد؛ به ظاهر که نگاه کنم مهتابی هست که حتی به هیئت خاصی وابسته شده و بهانه می گیرد برای بودنش و دمام زدنش و خیمه اش و غذایش که حالا امسال چند شبی دیرتر می آید!
توی دلم اما تفاوت بیشتري حس می کنم؛ بزرگ شده ام و کم شور و بی طاقت و وابسته و دل نازک!
پناه بر خدا.
پناه بر خدا.





ای ماه پر افسون، مرا پایین و بالا کرده ای...



 رفاقت ما زیر خیمه ی اباعبدالله، زمستون 86 شد این رفاقتی که هست؛ که اصلاً من این دو تا دوستم را یکجور خیلی متفاوتی از همه ی بقیه دوست دارم. حالا یکی از این رفقا دلش شاد نیست.
 به حقِ همین خیمه های عزا که از امشب به پا می شه، رفیق شفیق من رو دعا کنید. می دونم دلش بزرگتر از این غم هاست اما دلم آشوب ه حتی از همین غمهای کوچیکش.
دعاش کنید.







غربت


امروز برای چندمین بار مراسم عقدی کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه برگزار شد. ملتی جمع شده بودند و خطبه را خواندند -این که نفس این اتفاق خوب است یا بد، بماند-و مقامات دانشگاه و نهاد هدیه هایی دادند به عروس و داماد. سکه ی طلا و عمره و این چیزها.

بعد از تمام شدن مراسم رفتم از حاج آقای قاضوی-معاون فرهنگی نهاد- پرسیدم توجیه این هدیه هایی که از محل بیت المال به این بندگان خدا دادند چیست؟ این هدیه ها واقعا زیادند و من و خیلی از دانشجویان دانشگاه دلیل دادن این هدیه ها را نمی فهمیم.
گفتند که{نقل به مضمون} دانشگاه مقداري بودجه فرهنگی دارد که خرج کارهای مختلف می شود و این هم یکی از آن کارها ... مثلاً اگر سمینار و همایش هایی باهمین موضوع ازدواج آسان و اینها برگزار شود که غالبا هم زیاد نتیجه ندارند و میلیون ها تومن خرجش شود برای شما سوال می شود که چرا این پول خرج شد؟! خب این هم مثل آنها. تازه این خرج کمتري است و تبلیغ و تشویق عملی ست.
گفتم این که شما فکر می کنید اگر زوجی اینجا عقد کنند و مراسم ساده باشد احتمالا مشوق یک عده می شوند خوب است. اما نمی فهمم جایزه و هدیه اش چه کمکی می کند؟
جواب داد که تشویق است دیگر و ...

بحث بی فایده بود. گفت انتقال می دهد حرفم را البته!


خیلی دلم سوخت از جواب های ِ کلیشه ای، از توجیه های ِ پشت سر هم. از این که می دانند سمینار و همایش هایشان بی فایده است بعد به جای بستن درش، می آیند به طور موازی یک سري خرج دیگر می تراشند. از این البته بیشتر که چرا ما نمیريم اعتراض کنیم به همایش ها و سمینارهای ِ این تیپی-با هر موضوعی که ماشالا هفته ای چندتاش توی دانشگاه هست و نون دونی ِ عده ای شده-.  

هیع.



دل همیشه غریبم هوایتان کرده است/هواى گریه پایین پایتان کرده است...


 از کلی قبل برنامه ريختیم برای این که عیدغدیر مشهد باشیم. نمی دانم خنده دار است یا گريه دار که آدم متاهل آخرهفته هایش از مدتها قبل برنامه ريزی می شوند. عروسی فلان دوست یا فامیل، سفر با خانواده همسر، مهمانی خانه خاله کوچیکه و این طور چیزهایی دوست داشتنی ِ اجباري با آدم کاري می کنند که نتوانی همین الان تصمیم بگیري یک کاری کنی و خب بکنی! به خصوص سفر. به خصوص مشهد!

 خلاصه کلی برنامه های خانوادگی و درسی و کاري و فصلی را بررسی کردیم و یک برنامه ی سه روزه ريختیم. هی تنهایی قند در دلم آب شد، هی فکر کردم به حرم بین دو جشن، قبل از محرم. به سرمای مشهد و پناه بردن به دارالهدایه و دارالشکر و دارالحجه. به بی خیال دنیا شدن و غرق ِ دیدن زائرها شدن. خلاصه سیاحت می کردم برای خودم با خیالش!
  امروز صبح رفتم آژانس سرکوچه برای گرفتن بلیطها؛ در آن چند دقیقه ای که برسم مدام یاد ِ سفرهای قبلی بودم و بلیطهایِ این آژانس. بار آخری که رفتم برای کنسل کردن بلیط مشهد بود، خانمه شاکی شد! گفت برنامه ريزی کنید که مجبور نشید بیاید کنسلی! گویا قبل از من هم چند نفري کنسل کرده بودند و به خانم فشار کاری آمده بود! خانم اما نمی دانست من از خودش شاکی ترم. بهش گفتم کاش بفهمه که هیچ بنده خدایی از سر دل خوشی چندساعت مانده به سفري، رفتنش رو کنسل نمی کنه، کاش بفهمه حال ِ بندگان خدایی رو که بلیط مشهد کنسل می کنند.

رسیدم، رفتم داخل، شماره های ِ بلیطهای اینترنتی را خواندم و گرفتم و ... و کنسل کردم و مدام خدا خدا کردم این بار چیزی نگه چون اگر می گفت همانجا های های گريه می کردم!
چیزی نگفت. پول را گرفتم. کمی نشستم تا بدحالی ام کم شود. بی بلیط و با پول ها آمدم بیرون و خراب و خسته بقیه روز ِ پاییزی ِ تهران را ادامه دادم.
احساس می کنم اندازه ی یک نهنگ خسته ام و دل تنگ.
آخ از من. آخ.










و غروب شد که غروب شد که غروب شد، سحرم، علی!


هوا که این حالی می شود، خیلی بی قرار می شوم. دیوانه حتی. دوثانیه جایی بند نمی شوم. دوست دارم بکنم و بروم. مثلاً اصفهان، میدان امام. مثلاً حرم امام رضا جان. مثلاً گلزار شهدا. مثلاً خالد نبی. مثلاً بندرعباس و ابوموسی و ساحل اعجاب انگیزش. مثلاً شمال حتی!
اما... اما خب حالا بعد از دو سه سال که این بی قراري ها آمده، خوب هم می دانم رفتن، چاره نیست.
برای من که پاییز کربلا رفته ام، پاییز آقای غیاثی را از دست داده ام، پاییز به عقد مردی مهربان درآمده ام، پاییز دلم هوایی ده شب هیئت دانشگاه هنر بوده همیشه، حالا هیچ چیزی قرار نیست.
اضافه کنید غروب ها را به پاییز. اضافه کنید غروب های جمعه را به غروب های پاییز؛ و بعد می شود حال ِ الان ِ من و آخ. آخ از یتیمی ما.




جادوی ِ پاکیزگی! :دی


صبح به جای صبحانه، با ژلوفن قرمز ِ خوش رنگ شروع شده و روز به جای ِ نوشتن پروپوزال نیم صفحه ای و انجام کارهای ِ کوچیک ِ شخصی ای که انگار فقط پنج شنبه ها روزشونه، به شستن مبل ها با کف و تمیزکردن کتابخونه و جاروی کف خونه و پاک کردن آینه ها و شستن روبالشی ها گذشته؛ ظرف های ِ مهمونی ِ یهویی ِ دیشب شسته شده و برگ گل ها بعد از مدتها دستمال کشیده شدن.
غروب هم به جای ِ هرکار ِ دونفره ای به میوه خريدن عجله ای گذشته و مهدی دوباره برگشته سرکار.
تنهام حالا. همه ی کارهای ِ خودم مونده. چندساعت ِ دیگه هم مهمونا از اصفهان می رسن.


اگر مهتاب دوسال پیش بودم، الان کلافه بودم، غر می زدم، ناراضی بودم، شاکی بودم، داغون اصن، له ِ له! حالا اما به خونه نگاه می کنم که حالش بهتر شده از صبح و آرومم.



ضمناً:فقط، فقط کاش...کاش این شب جمعه ای نگاهی به من هم بکنی در این کسوت جدید که بدجور دل تنگم...



وقتی تو نیستی...



فصل نرگس داره میاد.
سخت بی تابم.
بیا.






چقدر خسته ام.



از خودمون می ترسم!


دیروز برای ِ خريدن چند قلم ِ کوچیک باقی مونده ی جهیزیه ی دوستی، داوطلبانه رفتم بازار.-ندیده ام از رفقا کسی رو که مثل ِ خودم انقدر بازار رو دوست داشته باشه.

پیچ های ِ شلوغ ِ ورودی ِ بازار رو که رد کردم، رسیدم به تیمچه ی حاجب الدوله، دنبال ِ چاقو بودم و لیوان و سبد سیب زمینی پیاز و کمی خنزرپنزر.
همین طور که می گشتم و کیف می کردم از بازارگردی، قیمت هم می گرفتم.
عجیب نمی دانم که بود یا نه. قیمت ها از پارسال شاید سه برابر شده بود، از یک ماه قبل، دوبرابر.
سبد سیب زمینی پیازی که انتخاب کردم صدوشصت هزارتومن بود و ست پنج تکه ی چاقوی ِ آشپزخونه 630هزارتومن! آه از نهادم بلند شده بود، زانوهام ضعف می رفت رسماً!
تقريبا دست خالی از شلوغی بازار کشیدم بیرون و گوشه ای نشستم؛ بازار شلوغ بود، مثل همیشه ای که از بازار تهران سراغ داشته ام.


گرون شدن قیمت ها برام چندان عجیب نبود، چیزی که واقعاً برام تکان دهنده بود نوع خريد مردم بود؛ فکر کردم از دوسال پیش که عقد کردم و قیمت یک چیزهایی رو می دونم و می پرسم تا این روزها، همه چیز هی گرون شده اما ملت از هیچ چیزشون کم که نذاشتن هیچ، قر و فر مون هر روز بیشتر هم شده! جهیزیه های عجیب غريب، سیسمونی هایی که تا ده سالگی بچه رو از هر نظر پوشش می ده، خونه های کوچیک اما پر از وسایل گاهاً ناکارآمد، عروسی های ِ آنچنانی با چندمدل غذا و عکس های ِ فلان جور و فیلمبرداري دو دوربینه و سرویس های طلا و جواهر فلان جور و ...
هیچ هم بنای اصلاح نداريم. هیچ ها. هیچ.



جا داره با لحن سعیدقاسمی پرسیده شه "فأین تذهبون"؟!


آخ از شوق دیدن دوستان،




آخ آخ از شوق ِ خاله ی یک کنجد شدن...




خ د ا


چند روزه دوست و آشنا و غريبه و فامیل پشت بند هم به فارسی و انگلیسی اس ام اس می دن که ای مسلمان بیا گوگل و یوتیوب رو تحريم کن که اینا حاضر نشدن فیلم اهانت به پیامبرو بردارن و نمی دونم چی چی و علمای مسلمانان اینو گفتن و چقد این کار گوگل رو بدبخت می کنه و این حرفا.
بعد من هی خودخوري کرده ام که جواب بدی ندم به این رفقا.
حالا امشب اومدم خونه به کارهای ِ ایمیلی برسم می بینم که بعله! برداشتن یک بلایی سر گوگل و مشتقاتش آوردن که کلاً باز نمی شه...

خداییش اونا به پیامبرمون اهانت می کنن، اینا به خودمون!
واقعن سخته برام تصمیم گیري که بغضمو سر کی خالی کنم. 





بعداً نوشت: رفیق تازه یافت شده هم گفته که دو روز استفاده نکردن از گوگل کسی را نمی کشد، البته.




سر ِ بی درد ِ سر ِ خویش به درد آوردن



کلافگی ِ این چند روزم را حدیث ِ حضرت امیر تمام کرد که "تنهایی عبادت خوبی است".



ضمناًیک. با صد هزار مردم تنهایی، بی صدهزار مردم تنهایی.

ضمناً دو. ویران شود این شهر که می خانه ندارد...

ضمناً سه. در این چهارده روز ِ اقامت توی مدرسه ی روستای شریف آباد، شب ها فقط برای امور ضروری می شد رفت توی حیاط پر آسمان؛ به قد ِ همان ضرورت ها هم اما، دیدن آسمان ِ پر از ستاره اش بس بود برای ِ کلافه نبودن و تنها نبودن و مست بودن...



جان ِ جان، بی من مرو...


یک جهان بر هم زدم وز جمله بگزیدم تو را

من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو را




ضمناً یک. فردا می شه یک سال! از 24 شهريور نود که اصفهان، عروسی بود و دو روز بعد که ما تهران بودیم و خونه ی خودمون تا حالا...


ضمناً دو: منتظرم پاییز بشه؛ امسال بعد از هیفده سال اولین پاییزی ه که بنده باید تو خونه بشینم و لابد ترشی بندازم! حال ِ عجیبی ِ جدایی از درس -هرچندموقت- و من از این بدحالی و استرسی که برای هرچه سريع تر برگشتن به درس و مشق در مقطع بالاتر(!)دارم، متنفرم؛ دلم می خواد شل و آزاد باشم بی که پس ِ ذهنم این احساس لعنتی ِ جا موندن وجود داشته باشه و این حالی که هر آدم ِ هم سن ِ خودم رو بسنجم که ببینم من عقب ترم یا اون!
یعنی واقعا درود بر جمهوري اسلامی و سیستم آموزشیش با این کاري که با روان های ِ ما کرده...


ضمناً سه. هنوز هم بعد از چند سال، شمال که می رم فقط و هی فقط به کلرد ِ آمل فک می کنم و آتیش و بارون و نارنگی و نقاشی های ِ تو و عکس های ِ من...
هرچند هیچ مطمئن نیستم هنوز هم اینجا باشی، من اما هنوز هم کلی از حس هایِ خوبم رو مدیون ِ توأم...

ضمناً چهار. بعد از تقريبا یک ماه پر از کار و سفر و دوري از تهران، سلام.





این روزها حرف زیاد بوده برای نوشتن؛ غم زیاد بوده...
اما نوشته ی قبل، یکی از -به زعم من- عزیزترين دوستانم رو طوري رنجوند که کلاً از هرآنچه نوشتن بود، بدحال بودم. گريزی هم اما نیست برای ِ من از نوشتن و اینجا نوشتن انگار...


چندوقت پیش یکی از اقوام فوت شده بود که زن ِ جوان ِ پا به ماهی داشت؛ هنوز چهلمش نشده بود که پسرکش به دنیا آمد. همان روز دفن و بعد توی ِ مراسم و بعدتر تا بچه به دنیا بیاد و تا همین الان یک بحث های ِ از نظر من عجیب غريبی در جريان بود بین دو خانواده ی بسیار محترم-جدی محترمن ها! الان این کنایه نبود!- که حال ِ من کلاً دگرگون بود از شنیدنشان. مثلاً سر این که سخنران بعد از دفن کی باشه، مراسم کجا باشه، پذیرایی چی باشه و... و در ادامه در مورد مهريه ی همسر متوفی، نامگذاري پسرکش، محل زندگی اش، سهم الارثش و ... و ... و ...

در تمام این مدت تصویر من از این اتفاق، این است که نزدیک ترين عزیزان یک تازه مرده ای بالای سر جنازه ایستاده اند، در یکی از حساس ترين لحظه های سرنوشت این آدم، که چقدر روایت و حدیث و آداب داريم که چه کارهایی بکنید برای مرده و بعد حرفهای صدمن یه غاز می زنند! خب خیلی ناجور است خب. آدم دوست دارد داد بزند به آنکه حق می گوید اینجا و حق نمی گوید که لطف کنند ساکت باشند، الان وقت این حرف ها نیست به خدا!

***

حالا، الان نوشته ها و جوش و خروش انواع و اقسام  آدم ها پیرامون زلزله ی آذربایجان، در این فضای مجازی لعنتی، من را درست یاد ِ حس آن روزهایم می اندازد. عزیزانی درد و رنج می کشند؛ بی خانه و کاشانه اند، بعد ما، ما لعنتی ها، هی حرف می زنیم و ایده های ِ چرتکی ای می دهیم که یک درصد امکان اجرایی ندارند و تازه این بهترين حالت ماجراست؛ یک جاهایی هم یادمان میفتد که چند وقت بود دلمان می خواست به فلانی ها فحش بدهیم و دق دلی خالی کنیم و چه فرصتی بهتر از حالا؟ در کسوت یک دلسوز ِ مردم که اعصاب ندارد دیگران با ایده های نابش موافق نباشند و می تواند آذربایجان عزیز را ببرد وصل کند به انتخابات 88 و روز قدس و سپاه و دولت.
بد اتفاقی است اتفاق این روزهای این حوالی و بدجوري دل ِ آدم خواهان ِ داد زدن سر همه-همه ی همه ی همه- است که کمی ساکت باشند و کمی فکر کنند.


مستی ِ نیمه شبی...


اینجا از اینجور حرف ها کم زده ام، اما خب...


نمیدانم چرا، اما واقعاً احساس می کنم باید به زودی مادر شوم یا ... یا بمیرم!

قبل ترها هم مثلا وقتی هجده ساله بودم-پنج سال پیش!- دلم خواسته بود مادر باشم، احساس می کردم باید با مسئولیتی طرف باشم که هیچ راه گريزی ازش نیست و شیرين هم هست با همه ی دردسرها و گرفتاري ها و مشغله هایش، حالا هم درست همین طور حالی دارم. کارهایی که می کنم را ابداً دوست ندارم. فقط سفر کردن را دوست دارم که آن هم مدتی است که دست نداده است.
این را دوست دارم که به جای افه های ِ آدمهای هم سن اطرافم، مثل ِ بیشتر زنهای ِ این سنی ِ کشورم تمنای ِ مادر بودن دارم و خدا می داند چقدر این شباهتم را به بقیه زنان معمولی ِ سرزمینم دوست دارم!




ضمناً: نیمه ی رمضان برای ِ من از آن عیدهای ِ واقعی ست؛ از آن هایی که ته دل ِ آدم برایش قیلی ویلی می رود از کلی وقت قبل. حالا امسال همه ش به این فکر کرده ام که امام حسن علیه السلام، اولین فرزند ِ علی و زهرا بوده و البته اولین نوه ی رسول خدا و چقدر شاد بوده اند این سه عزیز به تولد ِ پسرشان...



قريبی...


  بعد از نزدیک به دو سال که یا مهدی سرباز بود و سرگرم کار یا من درس و مشق و کار داشتم و نشده بود که بیشتر از دو روز اصفهان باشیم، حالا امشب شده ده شب و ده روز که اصفهانیم به برکت ماه رمضون.

 خلسه ی عجیبی که سفر از هر نوعش داره این جا هم من با خودش برده؛ می فهمم کلی کار دارم، می فهمم که آدمهای دیگه دارن کارها رو انجام میدن و من نیستم و کلی چیز دیگه، اما کاري هم نمی تونم بکنم! یک انقطاع دوست داشتنی از زمان و مکان.  

حالا که کمتر از چندساعت دیگه برمی گردیم تهران، سخت دل تنگ ِ تهرانم  و دل کندن از این جا هم سخته. این زندگی دو سه تیکه ی ما -تهران، اصفهان، نهاوند- بدجور داره با دل ِ ما بازی می کنه.




مرد که گریه نمی‌کند!


"مرد جان می‌دهد

وقتی با پیکرهای نیمه‌جان دخترانش

سوار بر قایقی شکسته

راه اقیانوس را در پیش می‌گیرد"




ضمناً: میترسم از نوشتن؛ از این که آدم ها هی نظر و حرف و گلایه دارند که پس چرا فقط از اینجا مینویسی و از اونجا نه؛ از این اتفاقات احمقانه؛ از این مردن هایی که هیچ معلوم نیست چرا؟!






" در همه آثار اسلامى، ما دو نفر را داريم كه از آنها به «ثاراللَّه» تعبير شده است. در فارسى، ما يك معادل درست و كامل براى اصطلاح عربى «ثار» نداريم. وقتى كسى از خانواده‌اى از روى ظلم به قتل مى‌رسد، خانواده مقتول صاحب اين خون است. اين را «ثار» مى‌گويند و آن خانواده حق دارد خونخواهى كند. اين‌كه مى‌گويند خون خدا، تعبير خيلى نارسا و ناقصى از «ثار» است و درست مراد را نمى‌فهماند. «ثار»، يعنى حقّ خونخواهى. اگر كسى «ثار» يك خانواده است، يعنى اين خانواده حق دارد درباره او خونخواهى كند. در تاريخ اسلام از دو نفر اسم آورده شده است كه صاحب خون اينها و كسى كه حقِ‌ خونخواهى اينها را دارد، خداست. اين دو نفر يكى امام حسين است و يكى هم پدرش اميرالمؤمنين؛ «يا ثاراللَّه وابن ثاره».
 پدرش اميرالمؤمنين هم حقّ خونخواهى‌اش متعلّق به خداست. "

 


سیدعلی خامنه ای؛ 18 دی 77


میانمار


بسم الله الرحمن الرحیم


سوگند به آسمان داراى برجهاى بسیار
و به روز موعود
و به همه بینندگان آن روز و به خود آن روز که مشهود همه مى‏شود
که هلاک شدند ستمگرانى که براى سوزاندن مؤمنین چاله‏ هایى پر از آتش مى‏ساختند
آتشى که براى گیراندنش وسیله‏اى درست کرده بودند
در حالى که خودشان براى تماشاى ناله و جان دادن و سوختن مؤمنین بر لبه آن آتش مى‏نشستند
و خود نظاره‏گر جنایتى بودند که بر مؤمنین روا مى‏داشتند
در حالى که هیچ نقطه ضعفى و تقصیرى از مؤمنین سراغ نداشتند بجز اینکه به خدا ایمان آورده بودند
خداى مقتدر حمیدى که ملک آسمانها و زمین از آن اوست و خدا بر همه چیز شاهد و نظاره‏گر است
محققا این ستمگران و همه ستمگران روزگار که مؤمنین و مؤمنات را گرفتار مى‏کنند و بعدا از کرده خود پشیمان هم نمى‏شوند عذاب جهنم در پیش دارند و عذابى سوزاننده
محققا کسانى که ایمان آورده و اعمال شایسته مى‏کنند باغهایى در پیش دارند که نهرها از زیر درختانش جارى است و این خود رستگارى بزرگ است
و محققا دستگیر کردن پروردگار تو بسیار سخت است
آرى اوست آغازگر پیدایش عالم و او است که بعد از فناى آن، دوباره اعاده‏اش مى‏دهد
و آمرزگار و محبوب و مهربان هم او است
صاحب عرش پر عظمت
و تنها کسى است که هر چه بخواهد مى‏ کند



ترجمه ی المیزان سوره بروج، آیات 1-16



از اینجا



ضمناً: ماه رمضون 89 ، پاکستان؛ ماه رمضون 90، سومالی و حالا میانمار! :(


از یک طرف بی عقل شدم!


دندون پزشکی واقعا جای ِ وحشتناکی ه؛ نه از حیث ِ آمپول و دو تا دست و مته و سوهان(!) توی ِ دهن ِ یک وجبی ِ آدم، بلکه از جهت ِ صدا! یعنی من واقعا هرباري که میرم دندون پزشکی سوالم از همه ی دنیا اینه که خب آمپول بی حسی و اینا میزنی دکتر جان، درست؛ با اون صدای آزاردهنده ی ابزار و ادوات چه کنم من آخه؟!





صدحیف...


اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ.

خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته ما را نیامرزیده اى،
در آن قسمت که از این ماه  مانده بیامرزمان.



با خوندن دعای بالا دل ِ آدم جور ِ ناجوري می گیره؛ خدا رحم کرده که بعد از رجب و شعبان، بهار ماه هاست وگرنه آدم از فرط ِ بی لیاقتی هاش توی ِ این دو ماه گذشته می مرد.
رفقا! دعا کنید در حق ِ من که این روزها عجیب نمی فهمم حال و روزم رو.




پدرم درآمده ناجورر، ای آقایی که «و ان الرّاحل اليك قريب المسافه»!


... آن چيزى كه انسان را نابود مى‌كند، يأس است. اين است كه انسان ديگر نمى‌تواند قدم از قدم بردارد و انسان را از بين مى‌برد و همه‌ى قواى او را نابود مى‌كند. انسان اگر احساس كرد كه ديگر نمى‌تواند ادامه دهد، پدرش درآمده است! آن چيزى كه مانع مى‌شود از اين كه شما احساس كنيد كارتان تمام شده است و به آخر خط رسيده‌ايد، چيست؟ آن، ايمان به يك مبدأ و يك نقطه است. البته اين نقطه مى‌تواند ايمان به خدا و ايمان به غيب باشد - كه اين بهترينش است - مى‌تواند ايمان به يك ايده انسانى باشد كه بعضيها دارند.


سیدعلی خامنه ای

چهارمرداد78


ضمناً: آه و آخ و وای!



تا کجا باید خدا رو شکر کرد برای بودن ِ نعمتی چون سارا در زندگی؟


گاهی به خواهرکم که نگاه می کنم، حال ِ جنون پیدا می کنم بس که به هم شبیه ایم و چقدر هر دو شبیه ایم به مامان.



حالا این خواهرک عزیزتر از جان ِ ما، امروز هیفده ساله شده و چندروزی هست که پیش دانشگاهی میره و کسی شده برا خودش؛ پس فردام دانشجو میشه لابد و قند در دل ِ ما آب، که چه خواهر فرهیخته ی دانشجویی داریم! :دی





تقريبا دوبرابر!



چقدر از زندگیم رو مدیون ِ علی اکبر ِ حسین هستم؟!

...




شکر برای ِ تولدش؛
و تبريک!




خط ِ جهادی ِ مستمر!


در زندگينامه‌ى آن امام عالى‌مقام* ، سخن از حوادث گوناگون و بى‌ارتباط با يكديگر و تأكيد بر مقام علمى و معنوى و قدسى آن سلاله‌ى پيامبر (صلّى‌اللَّه‌عليه واله‌وسلّم) و نقل قضاياى خاندان و اصحاب و شاگردان و مباحثات علمى و كلامى و امثال آن، بدون توجه به خط جهاد مستمرى كه همه‌ى عمر سى‌وپنج ساله‌ى امامت آن بزرگوار را فراگرفته بوده است، ناقص و ناتمام مى‌ماند. تشريح و تبيين اين خط است كه همه‌ى اجزاى اين زندگى پرفيض را به يكديگر مرتبط مى‌سازد و تصويرى واضح و متكامل و جهت‌دار كه در آن هر پديده‌يى و هر حادثه‌يى و هر حركتى، داراى معنايى است، ارايه مى‌كند.

*امام موسى‌بن‌جعفر (عليه السّلام)



سیدعلی خامنه ای 1368/07/26





مثلاً روزهای ِ امتحان.


مامان داره از مدینه-مکه برمیگرده امشب. امروز بسیج ِ همگانی اعلام شده بود برای ِ کارها؛ از بعد از اذان صبح که رفتیم بازارگل و چشمهامون رو جلا دادیم به گلهای بهاری و با دستهای ِ پر از گل برگشتیم تا همین حالا که همه ی خریدا انجام شده و خونه تمیز شده و ما نسبتاً آماده ایم برای ِ اومدن ِ حاج خانوممون!

این وسط نکته ی بسیار مهم، ترکیب بابا و مهدی در کاره؛ آگاهان میدونن که من یک آدم هپلی ِ غیردقیق ِ کارسر هم بندی کنی هستم ناجور، بعد مهدی و بابا در کنار هم یک گروهی تشکیل میدن اهل ظرافت؛ انقدر دقت میکنن و ظریف کاری می کنن و کارهای ِ از نظر ِ من غیرضروری انجام میدن که  من هی و هی مجبورم کظم غیظ کنم :دی

و خب امروز من به درجه ی خدایگان ِ کظم غیظ نائل شدم و البته بی انصافی نکنم واقعا هم سوای ِ این بخش قضیه هردو مرام گذاشتن و الان یک خونه ی آماده ی قابل ارائه به مامان داربم!




شاعري زخم زبان می خواهد...


این جا

همیشه آوازی ست

که تا کنون نشنیده ایم

و مرتب گل هایی می شکوفند

که نامشان

در دایره المعارف گل ها نیست

و بهار با تعجب می پرسد :

خدایا! اسم این گل ها چیست ؟


اینجا مادران از کویر می آیند

اما دریا می زایند

کودکان توفان می آفرینند

دختران بهار می بافند

و پسران برای توسعه صبح

خورشید می افشانند

 

اینجا هر دریچه

تکرار گشایشی ست

به دشت متنوع عشق

              

وطن سید بزرگواری ست

که با دستاری سبز

چون موجی در ساحل توفانی

حماسه می خواند

 

اینجا همه امام را دوست دارند

و امام همه را دوست دارد


پنجره ی چشم هامان را می گشاییم

با قلب هامان نگاه می کنیم

و سپس عشق

و سپس عشق

و سپس رنج و صبر

و خم شدن در خون خویش

 

و بدین سان

ما برای گسترش عشق

به دنیا می آییم

و از دنیا می رویم

 

 

 

 

-سلمان هراتی -



ضمناً: سلمان هراتی که می خونم، دلم برای ِ روزهای ِ عجیب ِ پیش دانشگاهی تنگ می شه؛ برای شر و شورهایی که بودیم؛ که هستیم انشاالله!
این شعر رو هم از آرشیوخونی ِ وبلاگ ِ رفیق ِ گرام، آر جان، برداشتم.




امید را که ازمان نگرفته اند...


این روزها به این فکر می کنم که زمین خدا، چقدر ِ چقدر ِ خیلی ِ خیلی زیاد وسیع است.
 بعد ما، ما چسبیدیم به دو وجبش، هی تو چشم و گوش همیم، هی حرف می زنیم، بخش زیادی از حرفهامون اظهارفضل و نظر و غرغر و اعلام ناراحتی ه. بخش کمیش شکر ِ خدا. گاهی از این بخش ِ کم ِ اوقاتم که توی خونه میگذره خدا رو شکر می کنم که من و مهدی هنوز هم حواسمون به وسعت زمین ِ خدا هست، به وسعت ِ کارهای ِ مهمی که میشه انجام داد هم. بعد این گاهی ها مطمئن میشم که کار نکردن های ِ این روزهام چقدر بهتر ِ از کارهای ِ برخی دوستان و که اینطور آروم بودنم چقدر مدیون ِ مهدی ه.

 الان دوست دارم شرح بدم داغ های ِ دلم رو از این دو وجب زندگی ِ تهران اما خب چه کاري ه که این وبلاگ هم بشه جایی مثه اون دو وجب؟!
 فقط همین که خدا چقدر خوب خدایی هستی که می دونستی "ارض الله" بایستی و شایستی که وسیع باشه، که امید ِ قلب ِ یک مهتابی باشه یک وقتی از این دنیا.







ای آسمان تاج ِ سرت/ ما را مرانی از درت




یک.
مکه و مدینه و کربلا و نجف و کاظمین و سامرا و همین مشهد امام رضا و همین قم ِ حضرت معصومه که هیچ، این روزها و شب های سفید انگار قرار نیست معتکف ِ یکی از مسجد های ِ تو باشم، حضرت خدای تبارک و تعالی! خوب داري می نوازی...


دو.
امشب دل ِ رسوای ِ ما
دارد هوای ِ کربلا...






غلبه ی سودای حاد


هنوز هم تصویرهای دبیرستان، پیش دانشگاهی، کنکور و فارغ بالی ِ بعدش، سفرهای ِ سريالی ِ بی امان و سرخوشی های ِ هیجده و نوزده سالگی برام پررنگ تر ِ از این چهارسال ِ دانشکده ست؛ حالا اما، حقیقت این ِ  که حالای ِ حالا که نه، چندوقتی ِ به این چهارسال هم زیاد فکر می کنم.
به مهتابی که مهر هشتادوهفت اومد هنرهای ِ زیبا و چقدر پرانرژی بود و چقدر با دنیا بده بستون داشت و چقدر طلبکار بود و چقدر نوجوون و بعد نمیدونم چی شد-شاید هم می دونم حتی!- که شد این مهتابی که هست؛ که آروم تره و کم حرف تر و البته همون قدر راضی از دنیا و سرخوش؛ شاید خیلی شاعرانه باشه که آدم بیاد بعد چهارسال بگه واقعا و از ته ِ وجود شاکر ِ برای ِ این مهتابی که هست، اما خب آدم ِ دیگه، گاهی اوقات در آستانه ی آخرين امتحانات ِ مقطع کارشناسی می شینه "حاسبوا قبل ان تحاسبوا" می کنه و میاد اینجا هم می گه که هنوز هم بعد چهارسال خشنود ِ که وقت انتخاب رشته بین دانشگاه هنر و تهران، تهران رو انتخاب کرد نه به خاطر فضای آکادمیک و استادا-که اون موقع اصلاً حالیم نبود اینا چی ان- بلکه به خاطر کتابخونه ی مرکزی و مسجد دانشگاه. هرچند روزهای ِ کمی توی کتابخونه و مسجد بودم اما بیشتر تصویرای ِ روشن و پرنورم از دانشگاه یا مال ِ روزهای ِ کتابخونه با رفیق ِ شفیق ه یا مال ِ نفس کشیدن تو شبستان ِ مسجد ِ دانشگاه.


چقدر هم که دلم تنگ شده برای یَلگی های ِ این چهارسال از الان و چقدر هم که به روی خودم دارم نمی آرم و چقدر هم که عمر زود می گذره و من دستی دستی بیست و دو-سه ساله شدم!





ضمناً: گفتن از رفقایی که از برکات ِ خفیه ی ب.د.د.ت بودن و تصور ِ این چهارسال ِ خوب بی اونها غیرممکن ه ممکن ه سبب ِ گريه م بشه که چون از فرط سردرد توان گريه در من نیست صرف نظر می شه ازش و صرفاً سلامی می کنم از همین جا و دستشون رو به گرمی می فشارم.  :)